![Super User](https://secure.gravatar.com/avatar/1d231582b882985cd099e8426be751dd?s=100&default=https%3A%2F%2Fwww.yasinmedia.com%2Fcomponents%2Fcom_k2%2Fimages%2Fplaceholder%2Fuser.png)
Super User
اولین سفر تبلیغی یک روحانی تازهکار
سهشنبه (3/1/1389) تلفن همراهم زنگ خورد. جواب دادم. استادمان بود. پرسید: «کجایی؟»
گفتم: «قم!» دوباره پرسید: «نمیخواهی مسافرت بروی؟»
گفتم: «با پدر خانمم قرار گذاشتهایم که ششم یا هفتم فروردین ماه 1389 در نزدیکی گرگان همدیگر را ببینیم. اقواممان آنجا هستند و إن شاء الله چند روز دیگر عازمیم.»
گفت: «بسیار خوب. نمیخواهی تبلیغ بروی؟»
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «من امروز ظهر در مسجدی در نزدیکی فریدونکنار نماز خواندم. پیشنماز نداشتند. از من دعوت کردند که پیشنمازشان باشم. متأسفانه چون خودم آنجا مهمان بودم و مسافر، نتوانستم قبول کنم. اگر شما بتوانید بیایید، خوب است.»
لحظهای با خودم فکر کردم. با خود گفتم: بعید است که خانمم قبول کند که قید دیدار پدر و مادر و خانوادهاش را بزند. حق هم دارد. نزدیک یک سال میشد که آنها را ندیده بودیم. به استادمان گفتم: «من قبلاً قول دادهام.»
در جوابم گفت: «اشکالی ندارد، اگر شما نتوانستید بیایید، سایر دوستان هستند. شما یک کاری کن! اگر تصمیم به آمدن گرفتی، تا یک ساعت دیگر به من خبر بده.»
خداحافظی کردم.
به خانمم گفتم: «استادمان گفت: میتوانی برای تبلیغ به فریدونکنار بیایی؟» خانمم قبول کرد و با شهرستان تماس گرفت و جریان تبلیغ را گفت. آنها قبول کردند که از گرگان به فریدونکنار بیایند و سری به ما بزنند. بهتر از این نمیشد. به استادم زنگ زدم که: «آقا! ما میآییم.»
وقتی برای رفتن آماده شدم و لباس روحانیت را پوشیدم، احساس خوبی داشتم. احساس خوب بودن، احساس خوب ماندن، احساس خوبی کردن و به خوبی فراخواندن، احساس خدایی شدن و خدایی ماندن و به خدا فرا خواندن و به اجرای فرامین خدا دعوت کردن.
طبق اطلاعی که به من دادند، با اتوبوس به سمت محل تبلیغ؛ یکی از روستاهای فریدونکنار حرکت کردیم.
در اتوبوس به همسرم گفتم: «اگر یک جای دور افتاده و بد آب و هوا هم بود، میآمدی؟» منتظر شنیدن پاسخ مثبت نبودم، که او بلافاصله جواب داد: «بله!» خیالم راحت شد.
پس از معارفه با اهل مسجد، اولین نماز جماعت را خواندم. بعد از نماز عشاء، پنج دقیقه صحبت کردم و دعا نمودم و تمام شد. خدا را شکر! انگار زیاد سخت نیست.
روز دوم تبلیغ با خودم فکر کردم که بعد از نماز عصر راجع به چه موضوعی صحبت کنم؟! میخواستم صحبتهایم بعد از نماز باشد، نه وسط دو نماز؛ به نظرم صحبت وسط نماز، یک نوع گروگانگیری است. قبل از اینکه نماز ظهر را شروع کنم، تلفنی به یکی از نمازگزاران خبر دادند که یکی از دوستانشان تصادف کرده و همسرش فوت کرده است. صدای گریه بعضی از خانمها هم شنیده میشد. میخواستم اقامه بگویم که دوباره موبایلش زنگ خورد. این بار گفتند: پسرش هم فوت کرده است.
من هم به این مناسبت، بعد از نماز عصر در مورد مرگ صحبت کردم و گفتم: مرگ به ما خیلی نزدیک است؛ «قال علیعلیهالسلام: الرحیل وشیک.» مبلّغ به هیچ وجه نباید زیاد صحبت کند. کم؛ اما زیبا و مفید. کلام، چون دواست؛ کمش، حکم درمان دارد و زیادش حکم درد.
همسرم باید راجع به صحبتهایم نظر بدهد. گفت: آن خانمیکه فوت کرده است، با این خانمیکه گریه میکرد، خیلی رفیق بوده، وقتی تو صحبت میکردی، دوستش به او میگفت: خوب گوش بده! حاج آقا هم دارد راجع به مرگ حرف میزند.
ظهر، سخنرانی پنج دقیقهای شب را آماده کردم. بعید میدانستم که حوصلة دعای کمیل را داشته باشند. قسمتی از ترجمة دعای کمیل را هم آماده کردم. نتایج گناه را از مضمون دعای کمیل و داستان باغ سوخته را از قرآن گفتم. از پنج دقیقه که بیشتر بشود، حوصلهشان سرمیرود؛ اما سعی من این است که نیازی به وقت اضافه نباشد. تصمیم گرفتهام هر شب یکی از داستانهای قرآن را تعریف کنم. و نتیجهاش را هم خیلی ساده و البته به روز بگویم.
کمیزودتر از سایرین به مسجد رفتم. روبه مردم نشستم و قرآن را هم جلویم گذاشتم. مردم که کمکم آمدند، با تک تکشان سلام و احوالپرسی کردم. این کار را از روحانی مسجد محلة خودمان یاد گرفته بودم. بعداً شنیدم که این کار، سنتی نبوی است و از حضرت ختمیمرتبتصلیاللهعلیهوآله برای ما به یادگار مانده است.
بعد از صحبت نماز عشاء، نوجوانی به طرف من آمد و سؤال پرسید. با ملاطفت و مثل کسی که او را میشناسد، او را در آغوش گرفتم و با او مصافحه کردم و عید را تبریک گفتم. به نظر رسید آمادگی این رفتار دوستانة مرا نداشت و منتظر یک برخورد رسمیبود. پرسید: «این داستانی که تعریف کردید، در کدام سوره بود؟ من تاکنون نشنیده بودم و نمیدانستم که خدا اینقدر هوای فقرا را دارد و اینقدر به نیت انسانها حساس است.»
به نظر خودم یک داستان قرآنی را تعریف کرده بودم که همه آن را شنیده بودند؛ اما حرف این نوجوان دلیل ابطال نظر من بود. گفتم: «سوره قلم، آیه هفده تا سی و دو.» و ادامه دادم: «اگر هم خواستید، من در خدمتتان هستم.» که چندان تحویل نگرفت. به طرف دو دوستش که گوشه مسجد نشستهاند رفت. قرآن را باز کرد و لبهایش شروع به تکان خوردن کرد.
قرآن و احادیث، بهترین منبع برای تبلیغ هستند؛ چون هم برای همه قابل استفادهاند و هم همه میفهمند. مطالبشان نیز صادق، حقیقی و واقعی است. حرفهای مبلغی که از قرآن و روایات استفاده نمیکند، مثل ماشینی است که موتور و بنزین و لاستیک ندارد. از طرف دیگر مبلغ باید مستند صحبت کند، و اگر کسی از او منبع خواست، ارائه کند.
نشستم تنهایی دعای کمیل را بخوانم، که کمی بعد آن سه جوان با هم پیش آمدند و حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم.
یکی از این دوستان پرسید: «صیغه چیست؟» من بدون اینکه از منظور او سؤال کنم، شروع به جواب دادن کردم. بعد با خودم فکر کردم که آیا من پاسخ خوبی به او دادهام یا نه، که متوجه شدم سؤالش مبهم بوده است. از خودم پرسیدم: مراد مخاطبم چه بوده؟ مفهوم صیغه؟ شرایط صیغه؟ تاریخچه صیغه؟ دیدگاههای مختلف راجع به صیغه؟ تفاوت دیدگاه اسلام و قانون جمهوری اسلامیایران راجع به صیغه؟ نتیجه گرفتم که معلم و مبلغ ابتدا باید سؤال را بفهمد و به همان سؤال با توجه به میزان اطلاع و آگاهی سؤال کننده پاسخ بدهد.
خطای دیگری که من مرتکب شدم این بود که آخر بحث از آنها پرسیدم مشغول چه کاری هستند و چه شده که به سفر آمدهاند و چقدر درس خواندهاند؟ در صورتی که مخاطب شناسی، اولین چیزی است که یک مبلغ باید مد نظر داشته باشد و من از این مهم غفلت کرده بودم.
یکی دیگر از این دوستان - که هر سه دانشجو بودند - از من خواست که راجع به مهربانی خدا صحبت کنم، من یک داستان ساختگی «رد پا» را تعریف کردم. پس از پایان داستان، اگر چه او چیزی نگفت؛ ولی متوجه شدم که او انتظار داشته که من با استفاده از داستانهای حقیقی که در روایات و قرآن وجود دارد، به او پاسخ بدهم، نه اینکه یک داستان ساختگی که معلوم است که فقط داستان است، برای او تعریف کنم. این تجربه به من گوشزد کرد که انتظار مخاطب از مبلغ این است که با استفاده از منابع اصیل سخن بگوید؛ یعنی قرآن و روایات.
هدف مبلغ، دعوت به راه خدا و آشتی دادن دیگران با خداست. به همین دلیل مبلغ باید مطالب روشن، شفاف، قطعی و محکم را بگوید و از گفتن مطالب مبهم، مجمل، متشابه و مطالبی که نظرات و دیدگاهها راجع به آن متفاوت و متعارض است، خودداری کند؛ چون ممکن است از بحث و قصد اصلی خودش منحرف بشود و وارد وادی جدال و مراء شود و اصول را فدای فروع کند. در امور سیاسی هم مبلغ باید راجع به اسلام و ارزشهای متعالی انقلاب و برتری نظام اسلامیبر نظام شاهنشاهی صحبت کند و از اینکه از شخص خاصی دفاع کند، بپرهیزد؛ اما در مقابل باید صراحتاً اقتدای خودش را به مقام معظم رهبری اعلام کند؛ چون تکلیف شرعی داریم که از ولی فقیه اطاعت و از نظام دفاع کنیم.
مبلغ باید از اخبار روز مطلع باشد و حداقل یکی از اخبار رادیو یا تلویزیون را گوش بدهد. همچنین حواسش به مناسبتها باشد، به ویژه شهادتها، ولادتها و مراسم دینی. حتماً هم در سخنرانیاش تبریک و یا تسلیت بگوید و یادآوری کند. از اینرو، روز جمعه (6/1/89) بعد از نماز عشاء، اگر چه طبق قرار قبلی باید داستان قرآنی تعریف میکردم؛ اما چون وفات حضرت معصومه - علیهاالسلام - بود، راجع به آن حضرت صحبت کردم.
افزایش معلومات
روز شنبه (7/1/89) بعد از نماز عشاء؛ داستان «اصحاب اخدود» را که در سوره «بروج» آمده است تعریف کردم، برای داستانهایی که تعریف میکردم. تفسیر «المیزان» و «نور» را مطالعه مینمودم. بعضی وقتها همسرم به شوخی میگفت: «همچین مطالعه میکنی که آدم فکر میکند انگار میخواهی در حضور علما سخنرانی کنی.»
میگفتم: «من خودم هم باید یک مطلب جدید یاد بگیرم. میتوانم مطالب تکراری بگویم؛ اما خودم چه؟» به قول استادم: «شیرینی تبلیغ به یادگیری مطالب جدید و تازهای است که خود مبلّغ هم یاد میگیرد»؛ البته مبلّغ میتواند از اطلاعات و یادداشتهای سفر تبلیغی قبلی هم استفاده کند، و این کار لازم است؛ اما باید مطالب جدید و تازهای هم آماده کند، نه اینکه صرفاً مطالب قبلی را تکرار نماید. این کار تبلیغ را لذتبخش میکند و مبلّغ در پایان کار احساس میکند که خودش هم رشد داشته و به معلوماتش افزوده شده است. از طرف دیگر، سخنران باید مطالبی را که میخواهد مطرح کند، از قبل آماده کرده باشد و دقیقاً بداند که راجع به چه مطالبی میخواهد صحبت کند.
روز یکشنبه (8/1/1389) حدود ساعت یازده، شخصی دم در آمد و با من کار داشت. گفت: یکی از بستگانشان فوت کرده و امروز، سوّمش است. از من خواست که سخنران مراسمشان باشم. به آنها تسلیت گفتم و با کمیدلهره قبول کردم. قرار شد که ساعت سه و نیم بعد از ظهر دنبالم بیایند. به اتاق برگشتم و به سراغ لبتابم رفتم. خیلی به دردم خورد. بالاخره یک مبلغ کتابهایی را که لازم دارد، باید همراهش داشته باشد و حتی اینگونه موارد را پیشبینی کند و کاملاً آمادگیاش را داشته باشد. جستجو کردم و راجع به مرگ حدیث خوبی پیدا کردم. حدیث راجع به مرگ یک انسان خوب بود. یک داستان واقعی هم راجع به مرگ یک انسانِ بد بلد بودم. کمیهم میخواستم راجع به وظیفة زندگان در قبال مردگان حرف بزنم و یا به تعبیر پیامبر اسلام، حضرت محمدصلیاللهعلیهوآله راجع به هدیة زندگان به مردگان؛ یعنی صدقه. احادیث بحث صدقه را هم پیدا کردم. بعد هم نوبت به روضه بود. یک بیت شعر به اضافة سلام زیارت عاشورا، و این اولین سخنرانی رسمی این روحانی تازهکار میشد.
با خود گفتم: بعد از نماز عصر هم احادیثی را که راجع به صدقه یادداشت کرده بودم، میخوانم، تا هم تمرینی کرده باشم و هم اینکه ببینم چطور میشود، که دیدم خوب شد.
ساعت سه و نیم، دنبالم آمدند و سوار ماشین شدم. در راه هم کمیاطلاعات راجع به محل برگزاری مراسم و آن بنده خدایی که مرده بود و جمعیت و سطح علمیشان پرسیدم.
وقتی من وارد مسجد شدم، مداح هنوز میخواند. تقریباً مسجد پر شده بود. مردم روبرو و از این طرف منبر تا طرف دیگرش، دور تا دور دیوار به پشتیها تکیه زده بودند. میخواستم خیلی متواضعانه پلة اول منبر بنشینم، که دیدم میکروفون روی پله بالایی نصب شده است. روی پله آخری رفتم. میکروفونی هم به دستم دادند برای صدای داخل مسجد بود.
یک بیت شعر میخواستم بخوانم که یادم رفت؛ البته ترتیب مصرع اولش فقط یادم رفت. اصلاً به روی خود نیاوردم و گفتم: «گشته یک به یک گرگان خوهای تو» که دیدم یک طوری است، دوباره گفتم: «یک به یک گرگان گشته خوهای تو» بار سوم گفتم: «گشته گرگان یک به یک خوهای تو» مصرع دومش هم ساده بود: «میدرانند از غضب اعضای تو.» بعد هم که مطلبم را گفتم، دوباره خواندم که:
گشته گرگان یک به یک خوهای تو میدرانند از غضب اعضای تو
در مجموع، مردم خوب گوش میدادند، من هم موقع حرف زدن آرام به طرفین سر برمیگرداندم و سعی میکردم به همه چشم در چشم نگاه کنم. خانمها هم طبق معمول حرف میزدند.
چند دقیقه بعد هم راه افتادیم و آمدیم. سعی کردم به کسانی که سر راهم قرار میگیرند سلام بدهم و به هیچ عنوان منتظر نمانم که کسی به من سلام بدهد.
به نظرم چیزی که مبلغ باید به عنوان مقدمه در ذهن داشته باشد این است که طوری رفتار کند که دیگران با او راحت باشند؛ یعنی فنون ارتباط با مخاطب را آموخته باشد. به عنوان نمونه: سلام دادن با صدای رسا، به همراه یک لبخند، مقدمه و خاطرهای بسیار دلچسب برای مخاطب محسوب میشود و بهترین زمینه را برای دوستی ایجاد میکند، به ویژه با تبلیغات بدی که علیه روحانیت شده است، میشود با همین سلام ساده و صمیمیتا حدود زیادی آن را کمرنگ کرد؛ چون «زبان محبت» قویتر و تأثیرگذارتر از «زبان حجت و برهان» است. بگذریم.
همان شب بعد از نماز عشاء؛ داستان «حضرت موسی و خضرعلیهماالسلام» را تعریف کردم. واقعاً از آن داستانهای شگفت قرآن است. در اثنای صحبتم گفتم: اسم حضرت موسیعلیهالسلام بیشتر از همة پیامبران دیگر در قرآن آمده است. یکی از دوستان پرسید: اسم کدام پیامبر از همه کمتر در قرآن آمده است؟ من از این پرسش او متوجه شدم که مبلغ باید راجع به مطالب پیرامونی موضوع بحثش هم اطلاعاتی کسب کند، نه اینکه اگر مخاطب یک یا دو قدم از موضوع، این طرفتر یا آن طرفتر پا گذاشت، نتواند پاسخگوی او باشد؛ البته اگر بلد نبود، صریح بگوید که بلد نیستم.
آن شب پدر خانمم با خانواده آمده بودند که سری به ما بزنند.
بعد از شام پدر خانمم گفت: «الله الصمد را چطور میخواندی و وصل میکردی؟»
گفتم: «احدُنِ الله الصمد.»
گفت: «مردم تجوید بلد هستند؟»
گفتم: «فکر نکنم.»
گفت: «خوب، حالا اگر گفتند حاج آقا نماز را اشتباه میخواند، چه کار میکنی؟»
به شوخی گفتم: «مردم حاج آقا را قبول دارند.» و زدم زیر خنده؛ اما سخن درست این است که: «کَلِّمِ النّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ»؛ مبلغ باید در سطح درک مردم حرف بزند.
روز دوشنبه (9/1/1389) بعد از نماز عصر گفتم: در هفده رکعت نماز روزانه هفتاد بار «رحمان و رحیم» میگوییم. پرسیدم: «کسی که هفتاد بار در روز از رحمت، رحمان و رحیم میگوید، میتواند مهربان نباشد؟»
با خود گفتم: بعد از نماز عشاء؛ داستان حضرت صالح - علیهالسلام - را بگویم. یک مطلب جدید هم خودم یاد گرفتم، و آن اینکه: در آیة پنجاه سوره نمل، قضیة ترور حضرت صالح و خانوادهاش مطرح شده بود، که آدم را یاد «لیلة المبیت» میانداخت.
روز سهشنبه (10/1/1389) صحبتم بعد از نماز عصر این بود که: خدا اولِ بزرگترین و کوچکترین سورة قرآن «بسم الله الرحمن الرحیم» گفته است؛ پس ما هم باید در تمام کارهای کوچک و بزرگ «بسم الله الرحمن الرحیم» بگوییم، چه وقتی نان و ماست میخوریم و چه زمانی که نان و کباب میل میکنیم، چه وقتی سوار دوچرخه میشویم و چه هنگامیکه سوار هواپیما میشویم.
مبلّغ، مبلّغ تمام مردم است، نه فقط آقایان، و باید به خاطر داشته باشد که اگر چه رو به آقایان صحبت میکند؛ امّا به بچهها و خانمها هم مطالبی را اختصاص بدهد، نه اینکه آنها را فراموش کند و طوری رفتار نماید که انگار آنها در جلسه حضور ندارند.
به همین دلیل بعد از نماز عشاء؛ راجع به حضرت آسیهعلیهاالسلام صحبت کردم و گفتم: خدا فقط داستان مردها را در قرآن ذکر نکرده است؛ بلکه از خانمها هم یاد کرده و برخی از آنها را به عنوان الگوی اهل ایمان مطرح کرده است.
خانمها طبق معمول حرف میزدند و من چون میدانم که آنها از لحاظ عاطفی به این حرف زدن نیاز دارند، هیچ وقت تذکر نمیدهم؛ حتی وقتی که بحث راجع به خانمها باشد؛ اما فکر کنم اگر همة مبلغها و روحانیون این رویه را در پیش بگیرند، مؤثر خواهد بود.
روز چهارشنبه (11/1/1389) بعد از نماز عصر راجع به محیط زیست و کشاورزی چند حدیث را خواندم. حدیثها را از کتاب «الحیات» یادداشت کرده بودم؛ چون این کتاب آیات و روایات را موضوعبندی کرده، خیلی خوب است.
بعد از نماز عشاء میخواستم «داستان هدهد و حضرت سلیمانعلیهالسلام» را تعریف کنم که به نظرم رسید «داستان عزیرعلیهالسلام» را تعریف کنم، کوتاهتر است. همین کار را کردم. عزیر؛ همان کسی است که پس از صد سال از خواب بیدار شد. داستانش در آیة دویست و پنجاه و نه سورة بقره آمده است.
آخرین روز تبلیغی بود؛ یعنی پنجشنبه (12/1/1389) بعد از نماز عصر راجع به عمر امام زمانعلیهالسلام صحبت کردم. و گفتم: موی مژه ثابت است، مثل عمر مبارک امام؛ اما موی سر بلند و قیچی میشود، مثل عمر همة مردم.
چند تا عکس از مسجد و از اهالی گرفتم. ساکمان را بستیم. ساعت چهار و نیم به لطف یکی از اهالی که قبول زحمت کرده و دنبال ما آمد، دم در شرکت مسافربری رسیدیم. وقتی به ترمینال رسیدیم، گفتند: ماشین خراب است و تا پانزدهم ماشین ندارد! به همین راحتی! گفتم: به آمل میرویم. اگر آنجا برای قم ماشین نداشت، برای تهران میگیریم. با سلام و صلوات به راه افتادیم. شش ساعت بعد به تهران رسیدیم و دو ساعت بعد هم به قم، به همین راحتی.
خاطراتی از دفاع مقدس (15)
قناعت به جوراب پاره
شهید علیرضا ناهیدی، فرماندة تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی كه در جبهه بود، یك ریال هم حقوق نگرفت. همواره كفشهای كتانی به پا داشت. روزهای آخر بود كه یك جفت پوتین از بیتالمال گرفت. قرار بود برای جلسهای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همة فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: برادر! من یك جفت جوراب به شما میدهم، با این وضع خیلی نامناسب است كه در جلسه شركت كنید.
به من نگاه تندی كرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من كار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است. (1)
برادر كوچك شما، عباس
روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمیشود، گفت: در ماشین طناب داری؟
پرسیدم: طناب برای چه میخواهی؟ گفت: میخواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.
بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستادهاند و همگی به آن شخص میگویند: «جناب سرهنگ! سلام، كمك نمیخواهید»؟
وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ میخواهی شنا كنی؟
من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.
وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، عباس بابایی هستم.
تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرماندة پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد... . (2)
گریز دو سردار از سرداری سپاه
بعد از فرار بنی صدر، قرار شد فرد دیگری از درون سپاه فرماندة این ارگان شود. به نظر من نخستین گزینه برای این مهم، سردار محمد بروجردی بود. او در آن موقع در كردستان بود. با او تماس گرفته، درخواست كردم به تهران بیاید؛ قبول نكرد. به ناچار به سرعت به كردستان رفتم. چند ساعت ـ تا حدود 2:30 بعد از نیمه شب با او در این باره صحبت كردم كه اصلاً زیر بار نرفت. قرار شد بخوابیم و صبح من به تهران بازگردم. تازه خوابیده بودم كه با صدای هق هق گریة محمد بیدار شدم؛ اما تظاهر به بیداری نكردم. دیدم میگوید: «خدایا! چگونه شكرت را بگزارم كه همین قدر هم حبّ دنیا رادر دل من قرار ندادی.»
هر چند كه پیشنهاد فرماندهی سپاه، برای دنیا نبود؛ اما محمد طالب آن هم نبود. سپس من بلند شدم و نشستم. گفتم: یعنی تا اینجا؟
گفت: حاج محسن! اینجا بیشتر میتوانم خدمت كنم و احساس میكنم از اینجا به خدا نزدیكتر هستم تا فرماندهی سپاه.
گزینة بعدی سردار كلاه دوز بود. در تهران با مسئولان در باغ شیان گرد آمده، دربارة او به رایزنی پرداختیم تا فرماندهی كلاه دوز رأی آورد. میخواستیم فردای آن شب خدمت حاج احمد آقا (خمینی) برویم تا نظر شورای فرماندهی سپاه رادر مورد آقای كلاه دوز اعلام كنیم. صبح زود ـ در هوای گرگ و میش ـ زنگ محلی را كه در آن بودیم، زدند. وقتی در را باز كردم، دیدم كلاه دوز است. عبایی به دوش انداخته بود و قرآنی هم زیر عبا در دست داشت. گفت: فلانی! تو را به این قرآن مرا فرمانده نكن!
گفتم: پس چرا دیشب حرف نزدی؟! گفت: شما نگذاشتید من حرف بزنم. (3)
هدیة بزرگ خدا
عراق در عملیات «بیت المقدس» به پاتك سنگینی دست زد. بسیاری از نیروهای تیپ «محمد رسول اللهصلی الله علیه و آله» و تیپ «نجف اشرف» زخمی و شهید شدند.
فشار دشمن لحظه به لحظه افزوده میشد. از احمد كاظمی (4) خواستم برای حفظ نفر بری ـ كه در آن بود ـ از لودر بخواهد اطراف خودرو، خاكریز بزند.
در این بین كه اوضاع خیلی بحرانی شده بود، نفر بر دیگری به حاج احمد نزدیك شد، به او گفت: من از نیروهای ارتش هستم. با موشك «تاد» به كمك شما آمدهام! با شنیدن این پیام، گویی از جانب خدای رحمان به من هدیة بزرگی رسید.
احمد از آن ارتشی خواست جلوی نفربر فرماندهی رفته، به سمت تانكهای دشمن شلیك كند.
موشكهای تاد یكی پس از دیگری به تانكهای دشمن اصابت كرد و از هفت گلولة آن، شش تانك به آتش كشیده شد. بیدرنگ مسیر حركت تانكهای دیگر تغییر پیدا كرد. با این هدیة بزرگ الهی، خطِ در حال سقوط حفظ شد. (5)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). راوي: همرزم شهيد، ر.ك: همپاي ذوالفقار، ص50.
(2). راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204.
(3). راوي: محسن رفيق دوست، ر.ك: فرهنگ پايداري، ش7، ص135 و 136.
(4). سرلشكر احمد كاظمي در تاريخ 19/10/84 به شهادت نايل گرديد. كاظمي در عرصه دفاع مقدس به نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران خدمات بسيار زيادي نمود و رشادتهاي فراواني به خرج داد.
(5). راوي: سردار اسدي، ر.ك: فاتحان خرمشهر (8)، ص 64 و 65 (مساح، بنياد حفظ آثار، تهران، اول: 87).
خاطراتی از دفاع مقدس (14)
داوطلب شهادت
مدتی بود عراقیها بچههای ما را از پتروشیمی به رگبار میبستند. جلوی نیروهای خودی خاكریز و سنگری نبود تا رزمندگان اسلام از آن استفاده كرده، دشمن را مورد هدف قرار دهند. مهندس آقاسیزاده (1) نیز در مأموریت ارومیه بود. وقتی از ارومیه بازگشت، به او گفتند: یك ماه است میخواهیم اینجا خاكریز بزنیم؛ اما كسی داوطلب نمیشود.
صبح كه از خواب برخاستیم، مهندس را ندیدیم. بعداً متوجه شدیم ایشان شبانه رانندة لودر را بیدار كرده و به او گفته بود: «حاضری با هم به بهشت برویم؟» راننده پاسخ داد: «هر چه شما بگویید» مهندس به او گفت: «دستگاه را روشن كن. من روی بیل لودر مینشینم و تو حركت كن. اگر رفتیم، با هم میرویم و اگر ماندیم، با هم میمانیم.» راننده كه چنین شهامتی را از آقاسیزاده دید، گفت: «من كه از شما كمتر نیستم، چشم!»
بعد شروع به خاكریز زدن میكنند و موفق هم میشوند. (2)
روایتی از دو سردار اسلام
حاج احمد كاظمی و مهدی باكری به رفاه بچهها توجه و دقت خاصی داشتند و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست داشتند و به آنها عشق میورزیدند. بچهها نیز نسبت به آنها اینگونه بودند. موقعی كه آقا مهدی یا حاج احمد برای بچهها صحبت میكردند، بچهها آنها را در آغوش میگرفتند و نمیگذاشتند ماشینشان حركت كند. هر دو در حفظ بیتالمال معروف بودند و نیروهایشان را طوری بار آورده بودند كه در حفظ بیتالمال كوشا باشند.
اگر انبار لجستیك لشكر 8 نجف را كه حاج احمد تحویل داد، بازدید میكردید، متوجه میشدید كه به اندازة یك لشكر امكانات لجستیك در آن هست. میگفتند: بعضی از امكانات استفاده نشده بود یا اگر هم استفاده شده بود، كاملاً تمیز و نو بود. هر روز از خودروها و امكانات لشكر بازرسی میشد كه ماشینها و وسایل خراب نشود. آنها خیلی ساده و خودمانی با رزمندگان و نیروهای تحت امر خود سخن میگفتند و بچههای لشكر عاشورا و نجف احساس آرامش و راحتی میكردند. (3)
خدمت متواضعانه
در لشكر 27 به فرماندهان، خودرو داده بودند تا در رفت و آمدها راحتتر باشند. وقتی پدرم از محل كار به منزل میآمد، بارها شده بود كه جلوی درب پادگان، سربازها را سوار میكرد و تا جایی كه در مسیرشان بود، آنها را میرساند. یكی از سرداران به ایشان گفت: شما جانشین لشكر 27 محمد رسول اللهصلیاللهعلیهوآله هستید و این حركت شما باعث میشود كه روی سربازها به شما باز شود. پدرم به ایشان گفت: این درجهها نباید باعث شود ما برای خودمان ابهتی قائل شویم و خودمان را كسی تلقی كنیم؛ برای اینكه غرور، ما را نگیرد، رساندن چند سرباز ایرادی ندارد.
رابطة پدرم با سربازها رابطة فرمانده و سرباز نبود كه بخواهد درجه را ملاك برای نوع برخوردش قرار دهد. بارها میگفت: «اینها هم مثل من میمانند.» احترامی را كه به همكارانِ همدرجهای خودش میگذاشت، به سربازها نیز میگذاشت.» (4)
سردار «سعید سلیمانی» در حادثة سقوط هواپیما در نوزده دی 84 همراه سردار حاج احمد كاظمی و جمعی از فرماندهان دفاع مقدس به سوی معبود شتافت.
روایت زینت بخش
برای آمادهشدن منطقة عملیاتی «قادر» (5) جهاد سازندگی خدمات فراوانی انجام داد؛ از جمله: افراد شاخص این عملیات، برادر «زینت بخش» بود. وی مسئولیت مهندسی و احداث جادهها را به عهده داشت و حدود 30 كیلومتر را پیاده و با وسایل ابتدایی شخصاً سنگچین كرد. دستگاهها پشت سر ایشان حركت میكردند. صورت این فرزانه در اثر آفتاب سوزان منطقه، پوست انداخت، در عین حال، چهرة نورانیاش تمامی همرزمان را تحت تأثیر قرار داده بود. وی فردی بسیار منظم بود. دعای توسل او در شبهای سرد منطقه هنوز در گوش همرزمانش طنینانداز است. زینت بخش در عملیات فوق در اثر اصابت تیر به ناحیة قلب پر مهرش به شرف شهادت نایل شد. (6)
تصویری از ویژگی شهید
دو، سه ماه از شهادت مهندس حسنِ آقاسیزاده گذشت. یكی از همرزمان شهید ـ كه او هم بعداً به خیل شهدا پیوست ـ میگفت: «در اهواز، هفتهای سه روز كلاس اسلحهشناسی داشتیم و من مربی كلاس بودم. حسن آقا هم به كلاس میآمد. روزی او دو، سه بار در كلاس چرت زد. من تكه گچی را كه دستم بود، به طرفش پرتاب كردم كه به پیشانیاش خورد. ناگهان از جا پرید و گچ را برداشت و دو دستی به من داد. من از عمل خود شرمنده شدم.
بعد از اتمام كلاس، یكی از دانشجویان گفت: ایشان را شناختید؟ گفتم: نه. گفت: ایشان معاون مهندسی قرارگاه خاتم الانبیاست و شما كم لطفی كردید.
من خیلی ناراحت شدم. همان روز به دفترش رفته، عذرخواهی كردم. ایشان گفت: عذرخواهی ندارد. شما انجام وظیفه كردید. باید تنبیه میشدم. این حق من بود. من از آن روز شیفتهاش شدم. (7)
الهام به دو سردار بزرگ
در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود كه تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر میشد. تقریباً من مانده بودم و احمد كاظمی و تعداد انگشتشماری از بچهها. نمیتوانستیم تصمیم بگیریم كه خط را ترك كنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنكه دو گلولة آرپیجی به طرف تانكهای دشمن شلیك كردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ما اصلاً از اینكه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمیترسیدیم. خدا به ما لطف كرده بود كه از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید كاری بكنیم. دشت رو به روی ما پر از تانك بود. آنها برای پاتك آماده میشدند. تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجك برداریم و به طرف تانكها برویم. مطمئن بودیم اگر این كار را نكنیم، خط تا صبح سقوط میكند. تعدادی نارنجك به كمرهامان بستیم و تعدادی داخل یك جعبه ریخته، به سمت تانكها رفتیم. از خاكریز خودی كه رد شدیم، فقط من و شهید احمد كاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...» میخواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فكر میكردیم حتماً شهید میشویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحك بود؛ جنگ تانك با نفر! من و احمد در آن زمان سبك وزن بودیم. در یك آنی از تانكها بالا میرفتیم و ضامن نارنجكها را میكشیدیم و آنها را داخل تانكها میانداختیم. عراقیها كه از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر كدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. یك گردان تانك به شكل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنكه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ كردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن كه فكر میكنم، پی به حقیقت ماجرا میبرم كه آن شب مثل آنكه به ما الهام شده بود آن كار را انجام دهیم. (8)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). وي در تاريخ 28/7/66 در عمليات نصر 8 آسماني شد.
(2). راوي: پدر شهيد، ر.ك: شهاب، (ميررفيعي، شادرنگ، مشهد، اول: 80)، ص 138 و 139.
(3). راوي: مصطفي مولوي، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص162 و 163.
(4). راوي: فرزند شهيد، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص385.
(5). اين عمليات در تاريخ 18/6/64 در محور اشنويه و ارتفاعات كلاشين در داخل خاك عراق صورت گرفت.
(6). ر.ك: جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس، ج6، ص297 و 304.
(7). راوي: پدر شهيد، ر.ك: شهاب، ص175.
(8). راوي: سردار مرتضي قرباني، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145.
خاطراتی از دفاع مقدس (13)
من باید نزد شما بیایم
در سال 59 كه در منطقة عباسیه بودیم، هر وقت شهید چمران برای بازدید به ما سر میزد، میگفت: «كسی حق ندارد از جایش بلند شود و برای دادن سلام نزد من بیاید. من باید نزد شما بیایم و سلام كنم.»
وقتی شهید چمران میآمد، با یكایك بچهها احوالپرسی میكرد و از آنها در مورد كمبودهایشان سؤال مینمود.
میگفت: «زمانی كه جنگ تمام شود، همة شما را به فلسطین میبرم؛ زیرا فقط شما هستید كه میتوانید دمار از روزگار اسرائیلیها و صهیونیستها دربیاورید.»
ایشان به علیرضا ماهینی میگفت: «تو مالك اشتر هستی.» (1)
پیام وزیر از آن سیاه چال مخوف
به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازة ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟
گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم.
او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بیمقدمه پرسید: ایرانی هستی؟
جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی. گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: ... نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟ گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...، گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو.
گفت: این سیاه چال، طبقة زیرین پادگان هوانیروز الرشید است... گفت: ... پیام من مرزداری از وطن است... صبوری من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد.
گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... . (2)
صبر فرمانده
دم محرم بود و ما از اینكه نمیتوانستیم برای امام خود عزاداری كنیم، بهشدت ناراحت بودیم. زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینة خود میزد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا میكند كه در زیر پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: میخواهم یادم نرود كه محرم است.
آن روز من و سیزده تن از اسرا را كتك زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه میتوانست تحمل ضربات را بكند؟ البته او تحمل كرد و آهی هم نكشید؛ مبادا روحیة اسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود كه شاهد تنبیه و شكنجة سید باشیم.
بعد از اتمام شكنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل كردم و كشان كشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود كه احساس كردم امام حسینعلیهالسلام از دست این قوم هزار چهره چه كشیده است. (3)
مانند پدر برای نیروها
از ویژگیهای شهید سرلشكر «مسعود منفرد نیاكی» این بود كه همیشه در كنار سربازان خود بود. حتی در خط اول نیز به آنها سركشی میكرد و به آنها روحیه میداد و مشكلات آن عزیزان را برطرف مینمود؛ لذا در میان پرسنل از محبوبیت ویژهای برخوردار بود. در گرمای تابستان در كانكس او كولر روشن نمیشد. همیشه یك كلاه آهنی به سر و كلتی به كمر داشت. یكبار برای دقایقی وارد كانكس او شدم. گرما كشنده بود. گفتم: جناب نیاكی! تو چطور در این گرمای داخل كانكس، بدون كولر زندگی میكنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط، كولر ندارند. چطور وجدانم را راضی كنم به داشتن كولر؟ آنها وقتی به كانكس من بیایند و ببینند من هم كولر ندارم، با انگیزة بیشتری كار میكنند.
در آغاز عملیات بیتالمقدس، هنگام مرگ فرزندش، به همسر خود گفت: «فرزندم كسانی را دارد كه در كنارش باشند؛ ولی من نمیتوانم در این بحبوبة جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.» (4)
جوّ حاكم بر جهادگران
قبل از عملیات فتحالمبین بود كه از جهاد سازندگی برگه مأموریت گرفتم. گفته بودند با هر وسیلهای كه میتوانی به پادگان حمیدیه برو؛ چون تمام جهادگران جهاد دامغان آنجا مستقر شدهاند.
تا اهواز با قطار و از آنجا پشت یك ماشین در حركت بودم. دلم گرفته بود. با خود فكر میكردم حداقل یك ماه به من سخت میگذرد تا با دیگران آشنا شوم؛ ولی اشتباه میكردم. بچههای جهاد چنان برخورد محبتآمیز كردند كه گویی سالها با یكدیگر آشنا هستیم. سراغ مسئول را گرفتم. گفتند: فعلاً برادرحسن بیگی است.
پیش خود میگفتم: حتماً بایستی برای دیدن او نوبت بگیرم و منتظر شوم؛ اما این طور نبود. آقای حسن بیگی چنان ساده برخورد میكرد كه فكر میكردیم یكی از بچههای سادة جهاد است. برگة مأموریت را نشانش دادم. گفت: برو سوار آن تویوتا شو! در طول راه چنان با محبت برخورد كرد كه فكر میكردم در منزل خود هستم. فقط روز اول نبود. در تمام آن مدت و در تمام طول مأموریت جوّ حاكم، جو دوستی و محبت بود. رده بالا و رده پایین، نیروی ساده و مسئول، زانو به زانو سر یك سفره مینشستند و با هم از یك غذا تناول میكردند. و غالباً غذایی ساده مثل: نان، پیاز، ماست بود. آنجا فرد بیكار نداشتیم. و كسی تماشاگر نبود. بارها میدیدیم فلان مسئول محور، پابهپای ما مشغول كار است. هر جا كه بودیم، در سرما یا گرما، زیر باران و غیر آن، مسئولین هم بودند. هیچ كس از ساعت كار و شیفت كاری صحبت نمیكرد. اگر نوبت كاری تو بود و خواب میماندی، هیچ كس بیدارت نمیكرد تا بگوید نوبت و شیفت توست. روزگار غریبی بود، غریب و شیرین. (5)
ترجیح دیگران
پاتك عراق در چزابه هشت روز طول كشید. من در آن زمان رانندة آمبولانس بودم و كارم حمل مجروح تا اورژانس صحرایی بود. یك بار پاسداری را میبردم كه درشت هیكل بود. از سر تا پایش سوراخ سوراخ شده بود. شاید دویست تركش خورده بود. روحیة بالایی داشت و مدام ذكر «یا مهدی» میگفت: ذكرش شیرین بود و به دل مینشست. وقتی او را به اورژانس بردم، منتظر ماندم تا از وضعیتش باخبر شوم. دكترها كه او را مشاهده كردند، همگی بر بالینش حاضر شدند. او كه دید همه سراغش آمدهاند، سربلند كرد و گفت: بروید به بقیه برسید، من حالم خوب است. (6)
از فرمانده تا پاسدار وظیفه
در آن روزها در سپاه همدان رسمی جا افتاده بود؛ رسم رقابت در نظافت. همه اعم از فرمانده - كه سردار محمود شهبازی بود - تا سایر مسئولین و پاسداران ذخیره، همه خود را موظف میدانستند این كار را انجام دهند. هر كس زودتر از بقیه بیدار میشد، بلافاصله و البته دقیق، به این كار همت میگمارد. آخرالامر طوری شده بود كه دیگران متوجه میشدند مثلاً نظافت كننده ساعت 30/3 دقیقة صبح بیدار شده، به نگهبان پاس آخر میسپردند كه آنها را ساعت 00/3 بیدار كند. در همین زمینه باید گفت: آن روزها به محض اینكه بار توسط تریلر به سپاه همدان میآمد ـ و شامل قند، حبوبات، برنج و مهمات میشد ـ همة برادران سپاهی اعم از مسئول و غیر مسئول یك گونی روی گردة خود میانداختند و بار را از تریلر تخیله میكردند و داخل انبار سپاه میگذاشتند. سردار شهبازی علیرغم مشكل بدنی، دوشبهدوش سایرین در تخلیة بارها فعالیت میكرد. و آخر كار، میرفت و دست و صورتش را میشست و خاك را از لباسش میتكاند و سراغ كارش میرفت. با همین كارها بود كه در دل بچهها خیلی نشست. (7)
هفتاد و دو ساعت تلاش
روز سوم از عملیات والفجر 8 بود. به اتفاق حاج محمد شیری برای همفكری و مشورت با برادر یدالله شمایلی ـ مسئول مقر مهندسی رزمی كربلا ـ در پی او بودیم. پس از پیگیری زیاد گفتند كه ایشان در محلِ نگهداری اسراست و برای چند ساعتی به استراحت مشغول است. چون كار خیلی مهمی داشتیم، تصمیم گرفتیم ایشان را علیرغم میل خود بیدار كنیم. او را كه پیدا كردیم، دیدیم با چهرهای غبار گرفته و خسته روی تختی شبیه به شهدایی كه در بستر آرمیدهاند، به خواب عمیقی فرو رفته است.
ابتدا صدا زدیم؛ ولی پاسخی نداد. سپس دو نفری با صدایی بلندتر خواستیم او را متوجة حضور خود كنیم كه باز تأثیری نداشت. به ایشان نزدیكتر شده، با دست تكانش دادیم كه باز متوجه نشد. سپس با شدت بیشتری تكانش دادیم كه نتیجه بخش نبود. ترسیدیم كه به شهادت رسیده باشد. دوستان ایشان گفتند: برادر شمایلی سه شبانهروز استراحت نداشته است.
مسئولیت سنگین این عزیزان در قرارگاههای مهندسی - رزمی جنگ جهاد سازندگی در قبل و بعد از عملیاتها و تلاش خستگیناپذیر آنان، نشانگر گوشهای از فداكاریهای رزمندگان اسلام و عزیزان مهندسی - رزمی جنگ جهاد بود. (8)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). راوي: يوسف بختياري، ر.ك: در انتظار او (يادنامه شهداي محله شكري و هلالي)، ص167؛ (اسماعيل ماهيني، كنگره سرداران و 2000شهيد استان بوشهر، اول، ص84.
(2). راوي: عيسي عبدي، ر.ك: ساعت به وقت بغداد، نوراللهي، شاهد، تهران، چ اول، 86، ج1، ص89 - 86.
(3). راوي: صارم طهماسبي، ر.ك: همان، ج2، ص37 و 38.
(4). ر.ك: اطلاعات (30/2/88)، ص10.
(5). راوي: احمد فراتي، ر.ك: جاده پيروزي، (خاطرات جهادگران جهاد سازندگي دامغان، بنياد حفظ آثار، اول: 74، ص56 ـ54.
(6). راوي: اسدالله حاجي قرباني، ر.ك: جاده پيروزي، خاطرات جهادگران جهاد سازندگي دامغان، بنياد حفظ آثار، اول، 74، ص50 و 51.
(7). راوي: سردار همداني، ر.ك: تكليف است برادر، ص170 و 171.
(8). راوي: محمد ديانت (فرمانده گردان مهندسي رزمي موسي بن جعفرعلیهالسلام جهاد سازندگي خراسان)، ر.ك: بوران حادثه، ويرايش جعفر بگلو، خاطرات دفاع مقدس از زبان فرماندهان مهندسي رزمي جنگ جهاد، بنياد حفظ آثار، تهران، اول، 82، ص55 و 56.
خاطراتی از دفاع مقدس (12)
شجاعت حمزه
در منطقة عملیاتی والفجر8 فاصله ما با عراقیها خیلی كم بود. برای همین میبایست خاكریز زده میشد. طول آن، ده متر بود و لازم بود زدن خاكریز از سمتی انجام میشد كه دشمن در آنجا قرار داشت. برای همین، كسی جرئت نداشت اقدام كند. طلبة شجاعی به نام حمزة سلیمزاده (1) گفت: «من میروم و خاكریز را میزنم.» فرماندهان مانع شدند؛ ولی او به سرعت لودر را روشن كرد و زیر آتش خصم، خاكریز را كامل كرد. در لحظات آخر، لودرش را زدند؛ اما به خواست خدا حمزه سالم ماند. (2)
دو بسیجی
سردار، جعفر شیرسوار بر اثر تركش بمب خوشهای در سوم دی 65 در منطقة هفتتپه به شهادت رسید. همرزم شهید، چگونگی عروج خونین وی را اینگونه به تصویر كشیده است:
هنگام ظهر در هفت تپه ـ مقر لشكر 25 كربلا ـ هواپیماهای عراقی ظاهر شدند و شروع به بمباران كردند. برادر شیرسوار به هدایت نیروها به داخل سنگرها پرداخت. در آن بین، احساس كرد بمبی نزدیك آنها در حال فرود آمدن است. در كنار او دو بسیجی نوجوان ایستاده بودند. رو به روی آنها چالهای كوچك بود. آن سردار با سرعت هر چه تمامتر پشت دو بسیجی را گرفت و داخل چاله انداخت. خود نیز بعد از آنها داخل چاله دراز كشید؛ اما بخشی از بدنش خارج از چاله بود. او بر اثر تركشهای بمب خوشهای به شهادت رسید، اما آن دو بسیجی سالم ماندند. (3)
فدایی فرمانده
در والفجر 4 در پنجوین ـ گردان حبیب ـ واقع در قلة 1866 از ارتفاعات كانیمانگا ـ به سمت دشمن پیشروی كرد و سنگرهای مزدوران عراقی را یكی پس از دیگری به تصرف درآورد. فقط یك سنگر سرسختانه مقاومت میكرد؛ به گونهای كه گردان زمینگیر شد و دلهرهای میان بچهها به وجود آمد. در آن حال، فرماندة گردان ـ عمران پستی ـ سینه خیز به سمت دشمن رفت و با پرتاب نارنجك به سنگر مزبور حملهور شد. نیروهای دشمن هم به سویش نارنجك انداختند؛ از اینرو عمران مجروح شد. وقتی خواستند برای بار دیگر به سوی عمران، نارنجك پرتاب كنند، یكی از بسیجیان جان بركف خود را به فرمانده رساند و خود را سپر بلای عمران كرد كه با انفجار نارنجك به شهادت رسید. (4)
سقای تشنهكام
در واحدی كه خدمت میكردیم، برادر سقایی بود كه حدود پنجاه سال سن داشت. در عملیات والفجر 10 با آن كه خود به شدت تشنه بود، آب نمینوشید و آب را در شرایط سخت كارزار با تلاش فراوان به تشنهكامان میرساند. او در آن عملیات، با لبهای تشنه، شاهد شهادت را در آغوش كشید. (5)
با همان وضع تا آخر عملیات
با تنی چند از همرزمان، با قایق در حال حركت برای انجام عملیات بودیم. به ناگاه انفجاری رخ داد و تركشی به چشم فرمانده (برادر خیرالله جهاندیده) خورد و خون از آن جهش كرد.
همه نگران بودیم؛ ولی ابهت او اجازه نمیداد، بدون دستورش قایق را نگه داریم. با اشاره و جملهای ناقص از او خواستم برگردیم. با آرامشی كه از خود نشان میداد، پاسخم را داد؛ یعنی از برگشتن نباید حرف بزنم.
یك چشمش را گرفته بود و از چشم دیگرش اشك میریخت. قایق به سرعت پیش رفت و او آن شب را تا صبح به فرماندهی افراد دستة خود پرداخت. صبح كه شد به اصرار فرمانده بالاتر، عقب برگشت تا معالجه شود؛ اما بعد از دو ساعت، باز او را در جمع خود دیدیم، پرسیدم: «چرا برگشتی؟» گفت: «چرا برنگردم؟ یك تركش ناقابل كه نمیتواند ما را برگرداند. تركش را در آوردند. باور كن با چشم دیگرم همه چیز را میبینم.»
خیر الله تا آخر عملیات با همان وضع با ما بود. (6)
حماسه و ایثار قاسم
یك روز به گردان ما ابلاغ شد برای پدافند به سمت شلمچه برویم و ما به آنجا رفتیم. در گروهان ما سربازی بود كه همه او را قاسم صدا میزدند. اولین بار كه او را دیدم نگاهش مرا جذب كرد. صداقت و معنویت در چشمهایش موج میزد.
قاسم، فردی بسیار فعال بود و به سربازان، نحوة نگهداری از مواضع پدافندی و حفاظت در برابر گلوله را آموزش میداد. شبها تا صبح بیدار میماند و به سنگرهای دیدهبانی سركشی میكرد. او سربازی بسیار فداكار بود. یك روز وارد سنگر شد و گفت: «سقف دیدهبانی جلوی خط، آسیب دیده است. اگر اجازه دهید من و سرباز خدادادی برویم و آن را تعمیر كنیم.»
گفتم: «قاسم جان، به پایان خدمت شما چیز زیادی باقی نمانده است. شنیدهام قصد ازدواج داری. بهتر است به مرخصی بروی و این مسئولیت را به ما واگذار كنی.» اما نپذیرفت و ناچار، او را همراه چند تن به خط فرستادم.
وقتی آنها مشغول بازسازی سنگر بودند، دشمن ـ كه در نزدیكی آنها قرار داشت ـ صدای تقه زدن آنها را در سنگر دیدهبانی شنیده و چند گلولة خمپاره به اطرافشان پرتاب كرد، و همین باعث شهادت قاسم شد. (7)
خاطرهای از عمویم مجید
عموی من، مجید از مربیان لشكر 25 كربلا بود كه در پادگانهای مختلف كشور، فنون نظامی را به سربازان آموزش میداد. او هر وقت مرا میدید، خاطرات شگفتانگیزی از ایثارگریهای شهیدان تعریف میكرد. گاهی حرفهایش را باور نمیكردم. او میخندید و میگفت: «به زودی باور میكنی.»
یك روز او در پادگان هفتتپه، راه و روش خنثی كردن و رد شدن از میدان مین را برای 75 سرباز توضیح میداد. سپس از آنها خواست مینهای كار گذاشته شده در پادگان را خنثی كنند. در آن بین، چند سرباز به طرف یكی از مینهای واقعی رفتند. وقتی عمویم متوجه ماجرا شد، ناگهان با فریاد الله اكبر خود را به روی مین انداخت. صدای انفجار كه در پادگان پیچید، همه سراسیمه و هراسان به سوی عمویم دویدند. وقتی نزدیك او رسیدند، با پیكر غرق به خونش مواجه شدند. او بلا فاصله به ملكوتیان پیوست.
با دیدن فداكاری عمویم باور ایثارگریهای شهدا برایم خیلی آسان شد. (8)
معطل نشوید
حسین عالی از شهدای واحد اطلاعات و عملیات و نوجوانی زابلی بود. حسین از چهرههای خستگیناپذیر واحد به شمار میآمد. شب عملیات كربلای 5 به عنوان مسئول محور اطلاعات، همراه گردان 410 رفت؛ چون مسیر حركت را قبلا به خوبی شناسایی كرده بود، بدون كوچكترین مشكلی، گردان را پشت مواضع دشمن رساند. ما آنجا كنار سیم خاردارهای فرشی توقف كردیم و یكی از برادران تخریب، مشغول باز كردن معبر شد؛ اما عراقیها پس از چند لحظه مشكوك شدند و اولین منور را شلیك كردند. درگیری در محورهای دیگر شروع شد و كمكم به محور ما رسید. فرصت كافی برای باز كردن معبر نداشتیم. میبایست گردان را روی دژ میرساندم. با نگرانی به اطراف نگاه كردم. هیچ راهی برای عبور دیده نمیشد. ناگهان حسین به سوی سیمهای خاردار رفت و خود را روی آن انداخت و گفت: «از روی من عبور كنید، معطل نشوید!»
بچهها با كراهت و ناچاری پا روی پیكر پاكش گذاشتند و به سرعت، روی دژ رفتند. (9)
مظلومان كربلا
حاج آقا اوصانلو قبل از عملیات كربلای 4 به بچهها گفت: «اگر كسی از برادران در بین راه زخمی شد، در صورت امكان، خودش برگردد. دیگران نباید معطل او بشوند. اگر نتوانست برگردد یا پا به پای دیگران جلو برود، یا بدون كوچكترین صدایی، طناب را رها كرده و شهادتین بگوید و زیر آب برود. چون اگر داد و بیداد كند، عملیات لو رفته، همه قتل عام میشوند.»
نزدیك ساعت 9، دستور حركت صادر شد. بچهها یكییكی وارد آب شدند؛ ولی هنوز چیزی از ساحل دور نشده بودند كه دشمن، ما را زیر آتش گرفت. عملیات لو رفته بود و عراق به شدت مواضع ما را میكوبید. تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی مثل حسن حبیبی، رضا بیگدلی كه در ابتدا زخمی شده بودند، طناب را رها كرده، زیر آب رفتند. آنها واقعاً مظلومانه شهید شدند. (10)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). وي فرماده گردان مهندسي لشكر عاشورا بود.
(2). راوي: حمزه لطف اللهي، همرزم شهيد، ر.ك: فرهنگ نامه جاودانههاي تاريخ (استان اردبيل)، ج3، ص48.
(3). راوي: سيد يحيي خليلي، ر.ك: فرهنگنامه جاودانههاي تاريخ، ج5، (استان مازندران)، ص198.
(4). ر.ك: فرهنگنامه جاودانههاي تاريخ، توكلي، شاهد، تهران، اول، 1382ش، ج3، ص17 و 18.
(5). راوي: صفدر ظهيري، ر.ك: حماسه شاخ شميران، تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران چهارمحال و بختياري، چاپ اول، 1374 ش، ص5.
(6). راوي: خدارسان زاهدی، همرزم شهيد خيرالله جهان ديده، ر.ك: خفته بيدار، جعفر طيار، شاهد، تهران، اول 1384 ش، ص45 و 46.
(7). راوي: سيد علي حسيني، ر.ك: ملكوتيان زمين، ص21 ـ 23.
(8). راوي: آرش نصيري، ر.ك: ملكوتيان زمين، به كوشش دفتر پژوهش و تحقيقات بنياد شهيد استان مازندران، اول، 1380، ص153 و 154.
(9). راوي: محمود اميني، ر.ك: شمیمم عشق، ماهنامه دفاع مقدس، مرداد 1387ش، ص28.
(10). قطعهاي از بهشت، ويژهنامه مناطق جنگي جنوب كشور، قرارگاه راهيان نور، سپاه منطقه زنجان، 1386 ش، ص7.
خاطراتی از دفاع مقدس (11)
شبیه قمر بنی هاشمعلیهالسلام
«صبوری» در عملیات «طریق القدس» حضور داشت و فرماندة نیروها بود. تیری به پایش خورد، با چفیة خود آن را بست، تیر دیگری به او اصابت كرد؛ اما از پا ننشست و به مأموریت خود ادامه داد. سفارش صبوری این بود: «ابوالفضل العباس لحظهای تأخیر نكرد. او مأموریت خود را تا آخرین قطرة خونش ادامه داد! پس اگر مأموریتی به تو محول شد، تا آخرین لحظه دفاع كن و آن را به انجام برسان.» (1)
صبوری بعداً به فیض شهادت نایل شد.
در اوج احتیاط
سردار شهید «علی چیتسازیان» تقوای عجیبی داشت. روزی كه از همدان به سمت منطقة یك میآمدم، خانمی دبهای از شیرة ملایر به من داد و گفت: این را به آنهایی كه به خدا نزدیكتر هستند، برسان!.
مطمئناً نظرش تمامی بچههای جنگ بود؛ ولی من كه حال و هوای معنوی بچههای اطلاعات و عملیات را دیدم، آن را به تداركاتِ واحد آنها تحویل دادم و اولین قاشق از آن شیره را به علی آقا دادم.
بعد از آنكه علی آقا و دیگر بچههای اطلاعات خوردند، حرف آن خانم را برای آنها ذكر كردم؛ یك دفعه اشك در چشمان علی آقا نشست. دستهایش را به طرف آسمان برد و گفت: خدایا! چگونه جواب این مردم را بدهیم؟
البته ایشان به این هم راضی نشد تا آنكه گفت: «به آن خانم بگو مرا حلال كند.» (2)
زیرا سردار علی چیتسازیان خود را جزء كسانی كه به خدا نزدیكتر هستند نمیدانست.
اولین درس
روزی سردار شهید علی چیتسازیان در كنار بچههای اطلاعات و عملیات گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است كه: كسی میتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور كند كه در سیمخاردار نَفْس، گیر نكرده باشد.» (3)
پله برای دیگران
سال 1366. ش بود و ستون گردان كنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بیامان میبارید و لباسها را خیس و سنگین كرده بود. گونیهایی هم كه عراقیها مثل پله زیر كوه چیده بودند؛ بهخاطر گل و لای، لیز شده بود و مایة مشكل و دردسر رزمندگان شده بود. بچهها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشكل مواجه شده بودند؛ اما یك گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها كه پایشان را روی آن میگذاشتند، میپریدند آن طرف آب و داخل غار میشدند. البته گونی هر از چندگاهی تكان میخورد. شاید آن شب غیر از من و یكی دو نفر، هیچ بسیجیای نفهمید كه علی آقا (4) پله شده بود برای بقیه. ما كه از این راز باخبر شدیم، اشكهامان با باران قاطی شده بود. (5)
حماسة كاظمی
در عملیات آزادسازی خرمشهر، هنگامی كه عراق، دفاع پرحجم و سختی تشكیل داد، بسیاری از رزمندگان ما شهید و یا مجروح شدند. در یكی از خاكریزها فردی را دیدم كه آرپیچی به دست بود و مرتب جای خود را تغییر میداد و به سمت دشمن شلیك میكرد. همین امر باعث شد اندك نیروهای باقی مانده، با روحیة بالا فعالیت كنند.
اگر خاكریز، قبل از رسیدن نیروهای كمكی سقوط میكرد، وضعیت خط بحرانی میشد. در دل خود، آن آرپیچی زن را تحسین میكردم. وقتی پشت خاكریز رسیدم، آرپیجیزن را دیدم. او كسی جز احمد كاظمی نبود كه یك تنه ایستاد تا نیروهای كمكی از راه برسند و خط سقوط نكند. (6)
مثل یك بسیجی ساده
مثل یك رزمندة بسیجی با موتور به خطوط مقدم سركشی میكرد. با اینكه فرماندة سپاه خرمشهر بود؛ ولی اصلاً نمیپذیرفت كه آرام بگیرد؛ هر روز و هر لحظه در رفت و آمد بود و به خطوط مقدم سر میزد حتی برای شناسایی، در خطوط دشمن هم حضور به هم میرساند. این، رویة «سید عبدالرضا موسوی» بود تا آنكه زمانی در خط مقدم متوجه شد رزمندهای مجروح روی زمین افتاده و نیاز مبرم به كمك دارد. سید سریع از آنجا بازگشت و با یك آمبولانس به منطقه عودت نمود. زمانی كه آمبولانس در حال حركت بود، یك گلولة توپ در آن نقطه منفجر شد و سید عبدالرضا در حالی كه دست و پایش قطع و شكمش پاره و نصف صورتش متلاشی شده بود، به ملكوت اعلی پیوست. این حادثة غمبار در (13 رجب) اردیبهشت سال 61 در عملیات بیتالمقدس رقم خورد. او در وقت شهادت و وصال 26 سال داشت.
تنها و عادی
در منطقة عملیاتی فاو، كنار اروند، با یك نفر در حال نگهبانی بودیم. حاج حسین خرازی به تنهایی به طرف ما میآمد. به شخص همراه خود گفتم: ایشان فرماندة لشكر است. (7) قبول نكرد و گفت: فرماندة لشكر این طور تنها و عادی بین نیروها حركت نمیكند.
چند لحظه بعد حاج حسین آمد و به درون سنگر رفت. هنگام ظهر، برادرها از حاج حسین خواستند جلو بایستید. حاجی نپذیرفت و گفت: اگر هر كدام از شما برادران بسیجی جلو بایستید، پشت سرتان اقتدا میكنم. همین كار را هم كرد. (8)
خویشتنداری
سال 61 در خسروآباد آبادان در حال كاركردن با یك بولدوزر بودم. قرار بود با دستگاههای موجود اندكی كار كنیم تا اگر نقصی دارند، مشخص شود. دستگاه من در باتلاق گیر افتاد. (9) آن را خاموش كردم؛ اما دیگر روشن نشد. فرماندة مهندسی (حسن منصوری) از راه رسید. من از بابت دستگاه خیلی شرمنده شدم. انتظار داشتم ایشان برخورد تندی با من داشته باشد؛ اما گفت: باید باتری دستگاه دیگری را روی این بولدوزر ببندیم و آن را روشن كنیم.
در حالی كه باتری را از بولدوزر بالا میبردیم، از دست من رها شد و روی انگشت حسن افتاد و انگشت او به شدت زخمی شد. فكر میكردم الآن رفتار خشونتآمیزی با من میكند. بعد از آنكه اندكی درد انگشتش ساكت شد، گفت: ناراحت نباش. باید كار را ادامه بدهیم.
در حین كار مرتب با خودم میگفتم: عجب اخلاق نیكو و صبر و حوصلهای!اگر خودت به جای حسن، فرمانده بودی، با چنین نیرویی چه میكردی؟ (10)
همگامی فرماندهی با نیروها
عملیات «كربلای 5» بود. ما هر شب برای زدن خاكریز، به خط مقدم میرفتیم. یك شب خاكریزی را تقویت كردیم كه پشت آن را آب فرا گرفته بود. احمد جعفری ـ یكی از مسئولان مهندسی رزمی و سرگروه ما ـ برای سركشی نزد ما آمد. داشت قدم میزد. از پوتینش صدایی شنیدم. فكر كردم آب داخل آن است؛ اما وقتی دقت كردم، متوجه شدم صدای خون است. پرسیدم: احمد!چه طور شدهای؟ گفت: هیچ.
گفتم: مجروح شدهای؟ برو عقب جهت پانسمان و مداوا.
پاسخ داد: چند ساعت بیشتر تا صبح نمانده. پس از اتمام كار به اورژانس میروم.
آن شب تا صبح با همان حال وخیم كنار دستگاهها ماند و كارها را فرماندهی كرد؛ اما بچهها متوجه مجروحیت او نشدند. (11)
دل شیر میخواهد
نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
مسئولیت كمی نبود؛ میخواستند او را فرماندة تیپ كنند. (12) نشسته بود گوشة اتاق و گریه میكرد.
چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میكند.
گفت: آخر پسر!آدمی به سن و سال تو كه گریه نمیكند، بگو مشكلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شكست خوردهاند یا در كارش گره كوری افتاده است.
اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا فرماندة تیپ كنند.
پدرش گفت: اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
محمد گفت: آخر، گاهی میشود كه نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم میگذارند.
بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد. (13)
سنگینی آن راز
هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر میبریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف میشد؛ اما صبح كه از خواب برمیخاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق میزد. هیچ كس نمیدانست آنها را چه كسی نظافت میكند. اواسط دوره، «قباد شمسالدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد (14) دارد من را میكشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشكریزان گفت: همیشه میخواستم بدانم چه كسی دستشوییها را میشوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار ماندهام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا میكشت. (15)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). راوي: سيد هاشم درچهاي، ر.ك: فاتحان خرمشهر (18)، جهان گشته، بنياد حفظ آثار، تهران، اول،87، ص 54.
(2). ر.ك: دليل، ص 66، حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم: 87.
(3). راوي: كريم مطهري، ر.ك: دليل، ص 58 (حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم: 87).
(4). علي آقا چيت سازيان، فرماندة اطلاعات و عمليات لشکر انصار الحسين علیهالسلام. به اين بزرگوار پيشنهاد فرماندهي لشكر هم شده بود.
(5). راوي: محمود نوري، ر.ک: دليل، ص 239 حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم، 1387.
(6). راوي: سيد ناصر حسيني، ر.ك: فاتحان خرمشهر، شهيد كاظمي، ص 55.
(7). فرماندة شهيد لشكر امام حسينعلیهالسلام.
(8). راوي: رضا معيني، ر.ك: دژ آفرينان، ص47 مرتضي و مصطفي محقق، لشكر 14، اصفهان، اول، .
(9). آن نقطه باتلاقي بود.
(10). راوي: مرتضي ربيعي، ر.ك: دژآفرينان، مصطفي و مرتضي، محقق، لشكر 14، اصفهان، اول، 78، ص 63.
(11). راوي: اكبر حيدري، ر.ك: دژآفرينان،ٌ مصطفي و مرتضي محقق،لشكر 14، اصفهان، اول،78، ص80.
(12). تيپ حضرت معصومه از لشكر 17 علي بن ابي طالبعلیهماالسلام.
(13). ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5 نشریة داخلی سپاه علی بن ابیطالب، پیش شماره اول، آبان 87.
(14). ظاهراً منظور، شهيد شول است.
(15). راوي: محمود حاجي زاده، ر.ك: شميم عشق ص 28، ماهنامه دفاع مقدس، ش 17، مرداد 87.
خاطراتى از دفاع مقدس (9)
پنجاه دلاور
پیش از به كارگیرى نیروهاى رزمى در عملیات طریق القدس، هشتصد نفر نیرو براى جانفشانى و ایثار برگزیده شدند. این نیروها از پرتوانترین، مجربترین و مشهورترین نیروهاى جمهورى اسلامى بودند. رزمندگان اسلام، ساعت 4 صبح از عقبه دشمن، وارد عمل شدند. پیش از عملیات، یك روحانى، همراه 50 نفر از نیروهاى شهادتطلب، خود را روى مینها انداختند و راه عبور رزمندگان را باز كردند. من شاهد شیرجه رفتن آن روحانى عزیز بودم كه خود را روى مین انداخت. دیگر نیروهاى شهادتطلب هم روى مین رفتند و همگى به فیض شهادت نایل شدند. (1)
شتاب براى شهادت
بعد از آنكه برادر رستمى - از سرداران گروه شهید چمران - در ستاد جنگهاى نامنظم به شهادت رسید، به دوستان پیشنهاد كردیم به دكتر بگوییم سید احمد مقدمپور را به جاى رستمى بگذارد. سید، پانزده سال پیش از شروع جنگ در هوابرد شیراز بود. سپس از آنجا استعفا داد و ریاست حسابدارى یك شركت را در شیراز عهدهدار شد. او به حدى به مال دنیا بىتوجه بود كه وقتى دید ما ماشین كم داریم، به شیراز رفت و وسایل شخصى خودش را فروخت و یك جیپ لندرور خرید و به جبهه آورد تا از آن استفاده كند. آنقدر عجله داشت كه به محضر هم نرفت تا آن را به ثبت برساند. بعد از شهادت سید، نتوانستیم دفترچه آن جیپ را پیدا كنیم. (2)
حماسه نگراوى
بانو مجیده نگراوى - همسر جبار مرمضى - زن شیردلى است كه به تنهایى 6 سرباز و افسر عراقى را با زیركى خلع سلاح كرد و به اسارت درآورد.
رهبر انقلاب به همین سبب او را تشویق كرد. او درباره عملیات حماسى خود مىگوید: «وقتى ارتش عراق در حمیدیه شكست خورد، سربازان دشمن با اضطراب و سراسیمه پا به فرار گذاشتند. در مسیر خود با تیراندازى به سوى مردم، سعى داشتند از دست آنها فرار كنند؛ ولى راه رسیدن به مرز را بلد نبودند. من نیز مانند دیگران منتظر فرصتى براى دستگیرى نیروى دشمن بودم. زمانى كه شش تن از افراد متجاوز، نزدیك منزل ما رسیدند، به آنها گفتم: «اگر جلوتر بروید، در محاصره مردم و نیروهاى سپاه قرار مىگیرد و كشته مىشوید.» گفتند: «پس چه كار كنیم؟» گفتم: «فوراً داخل خانه بروید و در اتاق پذیرایى بنشینید و اسلحه خود را درآورید تا آن را پنهان كنم.» آنها به گفته من عمل كردند. وقتى خلع سلاح شدند، از پشت، در اتاق را قفل كردم و مردم را صدا زدم. و با اسلحه غنیمتى از آنها شش تن عراقى را به سوى مسجد بردم.
بعداً به خاطر این كار و مواردى دیگر كه در شهر انجام دادم، مورد لطف و محبت رهبر معظم انقلاب قرار گرفتم. (3)
حماسه شیر
عملیات صاحب الزمان در غرب سوسنگرد در تاریخ 26/12/59 صورت گرفت. در ساعت 50:7 نیروهاى خودى به مواضع عراقیها رسیدند. چند تیربار، بچهها را خیلى اذیت مىكرد. چند نفر داوطلب شدند بروند تیربارها را خاموش كنند. على خانزاده، معروف به على شیر، یكى از آنها بود. على شیر، خیلى شجاع بود و دنبال خطر مىگشت. البته این از روحیه ایثار او نشأت مىگرفت. على دوست داشت در هر مهلكهاى جلو باشد. او یكى از آن تیربارها را خاموش كرد. تیربارهاى دیگر را بچهها با آرپىجى خاموش كردند. آنجا معبرى بود كه بچهها آن را شناسایى و قسمت اعظم آن را باز كرده بودند. چند متر از آن باز نشد و داراى مین بود. على خانزاده (على شیر) اوّلین داوطلبى بود كه وارد آنجا شد. او شیرجهاى روى میدان مین زد. وقتى مین یا مینها منفجر شدند، پاهاى او از قسمت ران قطع شد. (4)
بىقرار
شهید زارعى در عملیات رمضان، لحظهاى آرام و قرار نداشت. گاهى پشت تیربار بود و گاهى نارنجك پرتاب مىكرد. گمان كنم بیش از 300 - 400 گلوله آر پى جى به سوى تانكهاى دشمن شلیك كرد.
وقتى گردان مىخواست عقب بیاید، او نمىآمد. با اصرار و تحكم و دستور، او را عقب آوردیم. مبهوتِ چهره نورانى آن قهرمان دلاور بودم كه چشمم به گوشش افتاد. خون در گوشش خشكیده بود. (5)
پرستوهاى عاشق
در عملیات والفجر 2 وقتى مىخواستیم به موضع رهایى برویم، با مشكل میدان مین روبهرو شدیم. در آن بین، نوجوان 14 - 15 سالهاى من را به گوشهاى كشید و گفت: «حاجى! به من یاد بده وقتى به مواضع دشمن رسیدیم، چهطور خود را روى میدان مین بیندازم تا تعداد بیشترى از مینها خنثى شود.»
من دستى به سرش كشیده، گفتم: «نه برادر. انشاء اللّه نیازى به این كار نیست. تیم تخریب، الآن مىرسد و مینها را خنثى مىكند و به راحتى از معبر مىگذرید.»
در پى پاسخ من، او با رضایت خاطر رفت؛ اما نمىدانستم دوستان او فرداى آن روز، همان كارى را كه او مىخواست، انجام مىدهند. هنوز صحنه اجساد مطهرشان به روى سیمهاى خاردار در ذهنم باقى است و به آن همه عشق و ایمان و ایثار و شجاعت غبطه مىخورم. (6)
ناكامى سرگرد تونسى
یك شب عراقیها آتش شدیدى روى بچهها در روستاى سید خلف (جنوب تپههاى اللّه اكبر در منطقه جنوب) ریختند و یك گردان از نیروهاى عراقى به فرماندهى یك سرگرد تونسى كه متخصص در جنگهاى چریكى و رزم شبانه بود، به نیروهاى ما حمله كردند. این سرگرد، سالها در پلیساریو، جنگهاى چریكى كرده و بسیار با تجربه بود. او یك طرح غافلگیركننده تهیه كرده بود و با به اجرا گذاشتن آن تا 20 مترى بچههاى ما آمده بودند؛ اما یارى حق باعث شد آنها در یورش خود ناكام بمانند؛ زیرا یكى از بچهها بهطور اتفاقى در آن سكوت شبانه، آن سرگرد را دید و با اوّلین شلیكى كه كرد، پیشانى او را مورد هدف قرار داد. در عین حال، فریادى كشید و عراقیها به بچههاى ما حمله كردند. نیروهاى ما هم بدون هیچگونه آمادگى قبلى با فریاد یا مهدى به مقابله پرداختند و دشمن را تارومار كردند. این حادثه در تاریخ 16/2/60 روى داد. (7)
ایثار حاج قاسم
در عملیات كربلاى 4، حاج قاسم محمدى دوست، از ناحیه سر مجروح شد. تركش بزرگى به سرش خورده و وارد آن شده بود. هر چه اصرار كردند او را به عقب منتقل كنند، قبول نكرد. تا صبح با همان حال وخیم یا زهرا یا زهرا گفت و در میدان نبرد، جنگید. نزدیك صبح، بىحال و بىرمق شد و متوجه شد كه دیگر نمىتواند صحبت كند. او را به بیمارستان بردند. دكترها گفتند: «تركش و ضربهاى كه به جمجمهاش وارد شده، به مغز و رگهاى عصبى او صدمه زده است و گفتند: «او دیگر نمىتواند حتى یك كلمه بر زبان جارى سازد.» (8)
من دعاخوان هستم
من مداح بودم و در دوران اسارت، براى برگزارى مراسم دعا مورد لطف دوستان قرار مىگرفتم. یكى از دوستان، به اصرار از من خواست دعا بخوانم. اوگفت: «من تو را از نگاه نگهبان عراقى حفظ مىكنم.»
او به قول خود وفا كرد. وقتى نگهبان عراقى تلاش مىكرد از كنار پنجره، چهرهام را شناسایى كند، او خود را حایل مىكرد و نمىگذاشت شناسایى شوم. نگهبان عراقى كه خود را به پنجره چسباند، از بچهها خواست نام دعاخوان را بگویند. هیچ كس سخنى به زبان جارى نساخت. فرداى آن روز، وقتى نگهبانان خون آشام عراقى به آسایشگاه حملهور شدند تا بچهها را براى یافتن مداح، شكنجه كنند، یكى از دوستان كه قوى و تنومند بود، به من و دیگران گوشزد كرد: «نگران نباشید. من قدرت تحمل شكنجه را دارم. من مىگویم كه دعاخوان هستم؛ شما هم چیزى نگویید.»
من با شرمندگى، پذیرفتم. او در پاسخ سؤال آن سفاكان كه دیشب دعاخوان كه بود، شجاعانه بلند شد و گفت: «من!»
آنها در حالى كه همانجا او را كتك مىزدند، با خود بردند. چند ساعت بعد وى با تنى خسته و خون آلود به آسایشگاه برگشت. از آن روز به بعد هرگاه مراسم دعا لو مىرفت، عراقیهاى بىدین یك راست سراغ او مىآمدند و او را براى شكنجه مىبردند. آن برادر عزیز معتقد بود كه این كار، یك روش براى سهیم شدن در برگزارى مراسم دعاست. (9)
پینوشـــــــــــــتها:
1) راوى: سید محمّد حسینى مقدم، ر. ك: دشت آزادگان در هشت سال دفاع مقدس، طُرفى، صریر و نسیم حیات،، تهران، اول، 1384 ش، ص569.
2) راوى: مهدى چمران، ر. ك: همان، ص 534.
3) ر. ك: همان، ص 173 و 174.
4) راوى: نیكخواه، ر. ك: همان، ص 509.
5) راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین، صیفىكار، بنیاد حفظ آثار، تهران، اوّل، 1386، ص 249.
6) راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: همان، پاورقى ص 312.
7) راوى: مهدى چمران، ر. ك: دشت آزادگان، ص 516 و 517.
8) راوى: اسماعیل سورى، ر. ك: مأموریت روى آب، شیرزادى، شاهد، تهران، اوّل، 1386، ص142.
9) راوى: حمید سلمون، ر. ك: در زندان دژخیم، ص 95 و 96 (سالمى نژاد، پیام آزادگان، تهران، اوّل، 1386).
خاطراتى از دفاع مقدس (8)
خاطرهاى از شبهاى كماجر
در یكى از شبهاى بسیار سرد و تاریك كه بر فراز تپهاى به نام كماجر، مشرف بر نوسود از توابع شهرستان پاوه بودم - نزدیك شهر طویله عراق - بعد از پایان دو ساعت نگهبانى به طرف سنگر استراحت بر مىگشتم و مسیرم از كنار سنگر فرماندهىِ تپه بود. ناگهان چشمم به فردى افتاد كه در گوشهاى تاریك بیرون از سنگر ایستاده بود. دقت كردم، فهمیدم بىسیم چى است. او مشغول نماز شب بود، آن هم در شبى كه نفس آدمى از سرما بند مىآمد. بى سیم چى، برادرى طلبه از كازرون به نام على بازیار بود. بعد از پایان جنگ، تصویر او را در روزنامه جمهورى دیدم. مفقود الجسد شده بود. وصیت نامهاش كنار عكسش به چاپ رسیده بود. در وصیت نامهاش خواندم كه دوست دارد گمنام بماند. و چه خوب دعایش به اجابت رسید. (1)
مزد عشق
علیرضا اللّهیارى جزو اوّلین نیروهاى سپاه همدان بود كه با شروع جنگ تحمیلى عازم سر پل ذهاب شد. او در پاسگاه تیله كوه مجروح گشت و به اسارت دشمن در آمد. در پى توهین سربازان دشمن به امام و انقلاب، اللهیارى با فریاد «الله اكبر، خمینى رهبر» خشم آنها را شعلهور ساخت. وى در تاریخ 13/7/1359 زیر شكنجه آن ددمنشان به مقام رفیع شهادت نایل گردید. (2)
موضع مجاهد
جلوتر از تنگه قراویز برآمدگى كوچكى در كنار جاده قصر شیرین وجود داشت كه بعدها به «موضع مجاهد» معروف شد. در آنجا عده كمى از برادران از جان گذشته و عاشق حضور داشتند كه در حركت دشمن تأخیر ایجاد كردند. امكان شهادت در آنجا بسیار زیاد بود؛ زیرا دشمن بر آن منطقه كاملاً اشراف داشت و مرتّب آتش تهیه مىریخت. بچههاى ما آن منطقه را با خون حفظ كردند. در 8 شهریور 1360 یك تهاجم سراسرى از سوى دشمن در منطقه آغاز شد؛ اما با مقاومت استثنایى و عاشورایى رزمندگان، حركت دشمن به شكست منتهى گردید. حتى تانكهاى دشمن از روى بدن چند تن از مجروحان هم گذشتند؛ ولى عزیزان ما همچنان مقاومت كردند. یكى از آن افراد، مجید بیات بود. پاهاى این عزیز زیرشنى تانك له شد. علىرغم اینكه او را به بیمارستان انتقال دادند؛ اما یك هفته بعد (در تاریخ 15/7/1360) به كرّوبیان پیوست. (3)
یك معجزه الهى
در عالم رؤیا با یك نفر كه راهنما بود، به طرف تپههاى شرق اردوگاه تیپ المهدى در دشت عباس حركت كردیم، تا اینكه به باغ و بوستان بسیار زیبایى رسیدیم. از دیدن مناظر زیبا شگفتزده شدم و از خواب بیدار گشتم. بعد از بیدار شدن، به همان سو كه در خواب راهنمایى شده بودم، حركت كردم. با خود گفتم: شاید حكمتى در كار باشد. حدود 2 الى 3 كیلومتر از اردوگاه دور شدم، تا اینكه به پشت همان تپهاى كه در خواب دیده بودم، رسیدم. در آنجا آثار سوختن به چشم مىخورد. جلوتر رفتم و به سنگر بزرگى رسیدم كه پر از قرآن و كتاب دعا بود. بعضى از آنها آتش گرفته بود. از این بابت سخت دچار ناراحتى شدم. در عین حال چیز عجیبى مشاهده كردم: آتش فقط حاشیه كتابها را از بین برده بود و به كلمات شریفه آنها صدمه نرسیده بود. یكى از آن قرآنها را برداشتم به اردوگاه آوردم و به بچهها نشان دادم. همه دچار تعجّب شدند. همراه بچهها مجدداً به آن سنگر آمدیم. فهمیدیم كه بدون استثنا، فقط حاشیه قرآنها سوخته و به آیات الهى اصلاً صدمهاى نرسیده است. در آنجا یك گونى كتاب دعا و قرآن بود. آن را به اردوگاه آوردیم و به دیگران نشان دادیم. همه از دیدن آن شگفت زده شدند. بعداً فهمیدیم كه منافقین به این كار اقدام كرده بودند. (4)
حماسه پیرمرد
پیرمرد رزمندهاى از تیپ امام رضاعلیهالسلام بود كه در حال مجروحیت به اسارت دشمن درآمد.
چون عراقیها اطمینان پیدا كرده بودند او از نیروهاى مردمى بوده است، به بدن زخمىاش رحم نكردند و او را در زندانهاى بغداد زیر ضربات مشت و لگد و كابل قرار دادند و به حدى زدند كه چهرهاش كاملاً تغییر كرد. یك روز به آسایشگاهى كه پیرمرد در آن بود رفته، از او خواستند كه به امام توهین كند. پیرمرد نه تنها توهین نكرد، بلكه علیه صدام شعار داد؛ براى همین، جلّادان عراقى او را به شكنجهگاه برده، یكى دو هفته به شدّت شكنجهاش كردند و سرانجام با آمپول هوا او را به شهادت رساندند. (5)
پاكِ پاك
مىگفت: من از خدا خواستهام و با او پیمان بستهام كه قبل از شهادت، آن قدر زجر بكشم كه به خاطر هیچ گناهى بازخواست نشوم؛ پاكِ پاك خدا را زیارت كنم.
در مرحله دوم عملیات، همان برادر (یعنى عسكرى مقدم) مجروح شد و وسط میدان مین افتاد، امكان اینكه او را به عقب منتقل كنیم، وجود نداشت.
وقتى با مرحله بعدى عملیات آن منطقه را تصرّف كردیم، با پیكر شهید عسكرى مقدم مواجه شدم. او مسافت زیادى را به طور سینه خیز آمده بود. سر انگشتانش زخم برداشته بود. هواى گرم خوزستان در خردادماه هم گواهى مىداد كه لب تشنه شهید شده است. (6)
بهانه سوزاندن
هنگام اسارت، یك روز صبح متوجه شدیم سرهنگ عراقى اسیرى را به ستون جلوى ساختمان مخصوص به خود بسته است. سربازان عراقى كنار پاى اسیر كارتن و كاغذ مىچیدند. اندكى بعد فرمانده (همان سرهنگ) دستور داد كه آن را آتش بزنند. برادر آن اسیر به نام «كَرَم» كه شاهد سوختن «عبدل» بود، با فریاد یا حسین و یا فاطمه به سربازان جنایتكار عراقى حمله كرد و آنها با مشت و لگد به او پاسخ دادند. تمامى اسراى ایرانى هم شعار مرگ بر صدام و مرگ بر سرهنگ فیصل سر داده بودند. لحظه به لحظه صداى اسیران بلندتر مىشد. عبدل كه در حال سوختن بود، فریادى زد: كرم جان، مُردم! كرم جان، به دادم برس!
این صحنه غیرقابل توصیف، بسیار دردناك بود. هم چنان اسراى ما شعار مىدادند. سربازان از خدا بىخبر با زدن سوت، اعلام كردند كه به آسایشگاه برگردیم؛ ولى كسى توجهى نكرد. در پى آن، یك گروهان از سربازان وارد اردوگاه شدند و با چوب و چماق همه را مجبور كردند كه به آسایشگاه بروند. بعد از آن كه عبدل در آتش دشمن سوخت، چند سرباز زیر بغل او را گرفتند و به بهدارى بردند. بعد از مدتى فهمیدیم كه پاهاى عبدل تا زانوانش سوخته است. علت سوزاندن عبدل این بود كه او به وسیله یك قوطى یك كیلویى روغن و یك فتیله، چراغى درست كرده بود تا با آن بتواند شبها چاى درست كند. (7)
به اندازه تمام دنیا
بعد از آنكه من را براى گرفتن اطلاعات به اتاق شكنجه بردند، سرهنگ عراقى - كه چهره كریه و خشنى داشت - از من سؤالاتى پرسید. از جمله آن سؤالات این بود:
آیا «حَرس» خمینى هستى یا خیر؟
گفتم: خیر.
به سرباز خود گفت: دمپایى دهانش بگذار!
او یك لنگه دمپایى كثیف آورد و تلاش كرد در دهانم بگذارد، ولى نتوانست بعد دستور داد من را فلك كنند. بعد از سیاه شدن پاهایم، دوباره پرسید: حَرس خمینى هستى یا خیر؟
گفتم: خیر.
گفت: اگر حرس خمینى نیست، به او فحش بده.
گفتم: بنده به عنوان یك ایرانى امام خمینى را به اندازه تمام دنیا دوست دارم. و اگر دستور بدهى تیربارانم كنند، حاضر نیستم حتى یك اهانت به رهبرم بكنم.
سرهنگ با عصبانیت به سرباز گفت: دمپایى دهانش بگذار!
سرباز آن قدر دمپایى را روى لبهایم فشار داد كه خون آلود شدم؛ اما نگذاشتم آن را در دهانم بگذارد. (8)
حماسه سید
موسوى را كه از سپاه قزوین بود، به خاطر عدم توهین به امام از بس زدند، پاى راستش از زیر زانو شكست؛ ولى باز او را شكنجه كردند تا از كف پایش خون سرازیر شد. سپس روى پاى او آب نمك ریختند و باز او را شكنجه كردند تا آنكه بىهوش شد. در حال بىهوشى او را به اردوگاه آوردند و اجازه ندادند كسى نزدیكش شود. اگر كسى مىخواست نزد او برود، اوّل حسابى با كابل شكنجه مىشد و بعد نزد او مىرفت. (9)
سربازانِ خمینى كبیر
من در دوران اسارت دو بار شاهد تعریف عراقیها از امام خمینىرحمه الله و رزمندگان ایرانى بودم. روزى یك سرباز عراقى پشت پنجره آمد و گفت: آب مىخواهى؟
او به من آب داد و گفت: قدر خودتان را بدانید. سپس صحبت كرد و از ما تعاریف فراوانى نمود. ابتدا گمان بردم كلكى در كار است. او در بین صحبتهایش گفت: خوشا به حال شما! شما سربازانِ آدم بزرگى هستید. (منظورش امام خمینىرحمه الله بود) ولى ما خیلى بدبختیم، جزو اشقیا هستیم؛ زیرا در شمار سربازان صدام قرار داریم.
این حرف را كه زد، متوجه شدم كلكى در كار نیست؛ چون اگر مىخواست حقّه بزند، به صدام توهین نمىكرد؛ این جرم بزرگى براى او محسوب مىشد. (10)
پینوشـــــــــــتها:
1) راوى: محمود محیط، ر. ك: گذرگاه عشق، محمود محیط، نور باران، شیراز، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 29 و 30.
2) ر. ك: ده مترى چشمان كمین، محسن صیفىكار، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 99.
3) راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین، ص103 و 104.
4) راوى: حاج نجف سارىخانى، ر. ك: گذرگاه عشق، ص 66 و 67.
5) راوى: قاسم جعفرى، ر. ك: شكوفههاى صبر، زاغیان، پیام آزادگان، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص58 و 59.
6) راوى: حسین وفایى، ر. ك: این راه بىپایان، خامه یار، تعاونى ناشران استان قم، چاپ دوم، 1378 ه. ش، ص112.
7) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: آیینه اسارت، حیدر فتّاحى، شاهد، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص111 - 113.
8) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: همان، ص59 - 62.
9) راوى: حسین موسعلى، ر. ك: رمز مقاومت، ج3، ص181.
10) راوى: برادر بهشتىپور، ر. ك: همان، ص161 و 162.
خاطراتی از شهدا
حكایت آن استخاره
در پی عقب نشینی رزمندگان اسلام در پایان جنگ از جزیره مجنون، تنها جاده ارتباطی داخل هور (جاده 13 كیلومتری سید الشهداءعلیه السلام) تخریب شد. این جاده كه به طور مستقیم به جزیره مجنون وصل میشد، یك بازوی فرعی به نام جاده قمر داشت. تعداد زیادی از شهدا روی جاده قمر باقی مانده بودند.
در سال 1374 بنده با دو تن از دوستان با قایق به شناسایی آن منطقه پرداختیم. حدود 5/2 كیلومتر از آن جاده به كُلی قطع شده بود. در آن شناسایی، به نقطهای در روی جاده قمر رسیدیم كه پیكرهای شهدا و سنگرهای فرو ریخته شده بر روی جاده كاملاً مشخّص بود. برای انتقال شهدا حتماً میبایست بیل مكانیكی و لودر میبردیم تا سنگرها را زیر و رو كنیم و عملیات انتقال صورت بگیرد و این كار به ترمیم جاده نیاز داشت؛ لذا تصمیم گرفتیم آن را درست كنیم.
البته رفقا تردیدهایی ایجاد كردند.
برای آنكه یك اطمینان و سكینه قلبی ایجاد شود، گفتم: خیلی خوب، ما با خداوند متعال مشورت میكنیم.
با قرآن استخاره كردم كه جاده را با وضعیتی كه دارد ترمیم كنیم یا نه؟ آیه 77 سوره شریفه طه آمد. «وَ لَقَدْ أَوْحَینا إِلی مُوسی أَنْ أَسْرِ بِعِبادی فَاضْرِبْ لَهُمْ طَریقاً فِی الْبَحْرِ یبَساً لا تَخافُ دَرَكاً وَ لا تَخْشی»؛ «و ما به موسی وحی فرستادیم كه بندگانم را با خود ببر و برای آنها راهی خشك در دریا بگشا كه نه بیم خواهی داشت و نه خواهی ترسید.»
با این آیه، دغدغه خاطر ما و دوستان بر طرف شد و در پی آن، جاده را ظرف یك ماه ترمیم كردم. سپس دستگاههای مهندسی را به آنجا بردیم و در همان آغاز كار به پیكر مطهر 90 شهید دست یافتیم. (1)
پیشبینی شهادت
حسن رفیعی از اعضای گردان امام علی علیه السلام بود. او دو روز پیش از آنكه به شهادت برسد، به من گفت: «من ظرف 24 ساعت آینده شهید میشوم.»
حالت روحی او از آن ساعت به بعد به كلی تغییر كرد.
چند دقیقه به شهادتش مانده بود كه جعبه بیسكویت را برداشت و با خط خوشی روی آن نوشت: «یك شهید میآید كه سر در بدن ندارد. یك شهید میآید كه دست در بدن ندارد.» آن گاه جعبه را كنار گذاشت.
چند دقیقه بعد خط شلوغ شد و او در حین درگیری با خمپاره 120 به شهادت رسید و همان طور كه توصیف كرده بود، سر و دستش قطع شد. (2)
روضه پشت خط
سردار حسین خرازی، فرمانده لشكر امام حسین علیه السلام، چند روز پیش از عروج خونین خود، از طریق بی سیم با فرمانده گردان یا زهراعلیها السلام، محمد رضا تورچی زاده كه از مداحان بود و بعدها به خیل شهدا پیوست، تماس گرفته، گفت: محمد رضا! دلم خیلی تنگ شده؛ برایم روضه حضرت زهراعلیها السلام بخوان!
محمد رضا گوش به فرمان، در بی سیم روضه جان سوزی خواند.
در مقر لشكر همه به حال آن دو كه بی سیم به دست، از شدت تأثر، شانه هایشان تكان میخورد و گریه میكردند، غبطه میخ وردند. (3)
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) ر. ك: فرهنگ پایداری، ش 7، تابستان 85، راوی: سردار میر فیصل باقر زاده.
2) فرهنگنامه جبهه، ج 5، صص 61 - 62.
3) ر. ك: سیرت شهیدان، ص 57، راوی: مهدی منصوری حبیب آبادی.
خاطراتى از دفاع مقدس (6)
چطور كولر روشن كنم
دكتر چمران را كه از اتاق عمل مىآوردند، مىخندید. فكر مىكردم كه به تهران منتقل و تا مدتى راحت مىشویم. به او گفتم: مىرویم؟
با خنده گفت: نمىروم. اگر بروم تهران، روحیه بچهها ضعیف مىشود. هنوز كار از دستم بر مىآید، نمىتوانم بچهها را رها كنم، در تهران كارى ندارم.
حتى حاضر نبود در آن شرایط كه پایش در گچ بود، كولر روشن كند. خون ریزى داشت؛ اما در عین حال مىگفت: چطور كولر روشن كنم، وقتى بچهها در جبهه زیرگرما مىجنگند؟ (1)
با اتوبوس مىرویم
براى مرخصى مىخواستیم با شهید خرازى، فرمانده لشكر 14 امام حسین7، به اصفهان برویم. گفت: بیا با اتوبوس برویم.
گفتم: حاجى، خیلى گرم است!
گفت: گرما؟! پس این بسیجیها در این گرما چه كار مىكنند؟ با اتوبوس مىرویم تا كمى حالمان جا بیاید. (2)
نگاه نمىكنم مهندس هستم
از جمله نكات بارز و درخشنده در زندگى مهندس جواد تندگویان این بود كه اهل مقام نبود. مىگفت: اگر به من بگویند جارو بكش، جارو مىكشم و نگاه نمىكنم كه مهندس هستم. (3)
یك تصویر زیبا از حاج احمد
منطقه «اورامان» به دلیل وضعیت خاص جغرافیایى و ارتفاعات مختلف، اهمیت ویژهاى داشت. یك سلسله از كوههاى آن منطقه در اختیار عناصر ضد انقلاب بود. در جلسهاى كه با حضور جمعى برادران رزمنده از جمله حاج احمد متوسلیان داشتیم، تصمیم گرفتیم این ارتفاعات را پاك سازى كنیم. طرح عملیات ریخته و با موفقیت اجرا شد و روى یكى از ارتفاعات منطقه مزبور پایگاهى ایجاد كردیم. یك روز متوجه شدیم یك نفر كه بار به دوش دارد و حامل یك گالن 20 لیترى است، به طرف پایگاه مىآید. نزدیكتر كه آمد، فهمیدیم حاج احمد متوسلیان است. او براى رزمندگان مستقر در پایگاه نفت و خرما آورد. خواستیم بار را از او بگیریم كه اجازه نداد. او گفت: من دارم وظیفهام را انجام مىدهم. (4)
حاج احمد متوسلیان همیشه آخرین نفرى بود كه غذا مىخورد. تا مطمئن نمىشد غذا به همه رسیده، لب به آن نمىزد. همیشه در حال نماز، در وقت استراحت و غذا در كنار برادران بود. (5)
نگرانى فرمانده
بعد از عملیات موفقیتآمیز خیبر، به ترتیب سوار قایق مىشدیم تا به عقب برگردیم. شهید سهراب نوروزى، فرمانده تیپ 44 قمر بنى هاشم - علیهالسلام -، هنوز در جزیره بود. با آنكه طبق قاعده، فرمانده باید موقع عملیات و نیز برگشتن به عقب، جلو باشد؛ اما فرمانده تیپ 44 تلاش مىكرد اوّل بچهها را به عقب بفرستد؛ زیرا بمباران هوایى دشمن حتى بعد از عملیات ادامه داشت. منتظر بودیم نوبت ما شود و سوار قایق شویم كه عراق دست به بمباران شیمیایى جزیره زد. نوروزى با آنكه مىتوانست؛ اما از جزیره نرفت. زمانى كه حالش خیلى بد شد و بى حال و بى رمق روى زمین افتاد، مرتّب مىگفت: آقا سید! تو را به جدّت قسم مىدهم كه بچهها را زودتر از منطقه بیرون ببرى. نكند بچهها را به حال خودشان بگذارى و بروى! شهید نوروزى از شدّت مصدومیت شیمیایى قادر به حرف زدن نبود. به او قول دادم تا جان در بدن دارم، در منطقه بمانم و بچهها را عقب بفرستم. من و فرمانده تیپ، جزو آخرین نفراتى بودیم كه از جزیره مجنون خارج شدیم. سرانجام فرمانده ما بر اثر همان جراحات ناشى از بمباران شیمیایى به شهادت رسید. (6)
زیارت بدون شرط
یك روز مسئول اردوگاه اعلام كرد: اسیران اردوگاه را به زیارت كربلا مىبریم، اما به یك شرط.
بچهها پرسیدند: چه شرطى؟
گفت: به نفع ایران تبلیغات نكنید.
بچهها یك صدا گفتند: پس شما هم باید قول بدهید به نفع عراق و ارتش خود تبلیغ نكنید. او پذیرفت.
بعد از بازگشت از كربلا، اتوبوسهاى حامل بچهها یك ساعت در بغداد توقف كرد. عراقیها بچهها را در گوشهاى از میدان بزرگ شهر پیاده كردند.
یكى از برادران سپاهى به نام جبار نصر عكس بزرگى از صدام روى یكى از اتوبوسها دید. بعد هم دیگر اسیرها به موضوع پى بردند و همه با هم فریاد كشیدند: تا وقتى عكس صدام را از بدنه اتوبوس جدا نكنید، حتى اگر همه را تیر باران كنید، سوار اتوبوس نمىشویم.
افسران عراقى خواستند بچهها را فریب دهند، ولى آنها یك صدا گفتند: چون شما به قول خود وفا نكردید، سوار اتوبوس نمىشویم، مگر آنكه عكس صدام را بردارید.
رفته رفته به تعداد عابران هم افزوده مىشد. آنها در گوشهاى ایستاده و با اضطراب به اسراى ایرانى چشم دوخته بودند.
افسرى كه به دستور او عكس صدام را به اتوبوس چسبانده بودند، مىدانست هیچ سرباز و درجه دارى شهامت كندن عكس را ندارد. براى همین، ستونى از نیروهاى نظامى را مانند دیوارى جلوى اتوبوس مزبور نگاه داشتند، آن گاه عكس را برداشت. (7)
فرمانده و پیكر برادر
وقتى حمید باكرى فرمانده عملیات خیبر، به شهادت رسید، مرتضى یاغچیان كه به دستور مهدى باكرى، فرمانده لشكر عاشورا، به جایش منصوب شده بود، از مهدى خواست پیكر حمید را به عقب منتقل سازد.
مهدى گفت: اگر چنین امكانى براى دیگر شهدا هم هست، اجازه دارى وگرنه نباید این كار را بكنى. (8)
این در حالى بود كه همه مىدانستند تا چه اندازه مهدى به حمید علاقه دارد.
پینوشـــــــتها:
1) راوى: مرتضى اللَّ ه اكبرى، ر. ك: عطش (ویژه نامه یادیاران)، 30 /3/ 81، ص 24.
2) سرزمین مقدس، ص 118.
3) راوى: پدر شهید بزرگوار جواد تندگویان (وزیر نفت دولت شهید رجایى)، ر. ك: سلام، 28/9/71.
4) راوى: محمد صالح عبدى، ر. ك: روزهاى سبز كردستان، ص 126.
5) راوى: صالح بازرگان، ر. ك: همان، ص 147.
6) راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 49.
7) راوى: آزاده محمد حسین صیادیان، ر. ك: روزنامه ایران، شماره 3869، ص 15.
8) ر. ك: صنوبرهاى سرخ، ص 58.