خاطراتی از دفاع مقدس (14)

داوطلب شهادت

مدتی بود عراقیها بچه‌های ما را از پتروشیمی به رگبار می‌بستند. جلوی نیروهای خودی خاكریز و سنگری نبود تا رزمندگان اسلام از آن استفاده كرده، دشمن را مورد هدف قرار دهند. مهندس آقاسی‌زاده (1) نیز در مأموریت ارومیه بود. وقتی از ارومیه بازگشت، به او گفتند: ‌یك ماه است می‌خواهیم اینجا خاكریز بزنیم؛ اما كسی داوطلب نمی‌شود.

صبح كه از خواب برخاستیم، مهندس را ندیدیم. بعداً متوجه شدیم ایشان شبانه رانندة لودر را بیدار كرده و به او گفته بود: «حاضری با هم به بهشت برویم؟» راننده پاسخ داد: «هر چه شما بگویید‌» مهندس به او گفت: «دستگاه را روشن كن. من روی بیل لودر می‌نشینم و تو حركت كن. اگر رفتیم، با هم می‌رویم و اگر ماندیم، با هم می‌مانیم.‌» راننده كه چنین شهامتی را از آقاسی‌زاده دید، گفت: «من كه از شما كم‌تر نیستم، چشم!»

بعد شروع به خاكریز زدن می‌كنند و موفق هم می‌شوند. (2)

روایتی از دو سردار اسلام

حاج احمد كاظمی و مهدی باكری به رفاه بچه‌ها توجه و دقت خاصی داشتند و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست داشتند و به آنها عشق می‌ورزیدند. بچه‌ها نیز نسبت به آنها این‌گونه بودند. موقعی كه آقا مهدی یا حاج احمد برای بچه‌ها صحبت می‌كردند، بچه‌ها آنها را در آغوش می‌گرفتند و نمی‌گذاشتند ماشین‌شان حركت كند. هر دو در حفظ بیت‌المال معروف بودند و نیروهایشان را طوری بار آورده بودند كه در حفظ بیت‌المال كوشا باشند.

اگر انبار لجستیك لشكر 8 نجف را كه حاج احمد تحویل داد، بازدید می‌كردید، متوجه می‌شدید كه به اندازة یك لشكر امكانات لجستیك در آن هست. می‌گفتند: بعضی از امكانات استفاده نشده بود یا اگر هم استفاده شده بود، كاملاً تمیز و نو بود. هر روز از خودروها و امكانات لشكر بازرسی می‌شد كه ماشینها و وسایل خراب نشود. آنها خیلی ساده و خودمانی با رزمندگان و نیروهای تحت امر خود سخن می‌گفتند و بچه‌های لشكر عاشورا و نجف احساس آرامش و راحتی می‌كردند. (3)

خدمت متواضعانه

در لشكر 27 به فرماندهان، خودرو داده بودند تا در رفت و آمدها راحت‌تر باشند. وقتی پدرم از محل كار به منزل می‌آمد، بارها شده بود كه جلوی درب پادگان، سربازها را سوار می‌كرد و تا جایی كه در مسیرشان بود، آنها را می‌رساند. یكی از سرداران به ایشان گفت: شما جانشین لشكر 27 محمد رسول الله‏صلی‏الله‏علیه‏وآله هستید و این حركت شما باعث می‌شود كه روی سربازها به شما باز شود. پدرم به ایشان گفت: این درجه‌ها نباید باعث شود ما برای خودمان ابهتی قائل شویم و خودمان را كسی تلقی كنیم؛ برای اینكه غرور، ما را نگیرد، رساندن چند سرباز ایرادی ندارد.

رابطة پدرم با سربازها رابطة فرمانده و سرباز نبود كه بخواهد درجه را ملاك برای نوع برخوردش قرار دهد. بارها می‌گفت: «اینها هم مثل من می‌مانند.‌» احترامی را كه به همكارانِ هم‌درجه‌ای خودش می‌گذاشت، به سربازها نیز می‌گذاشت.‌» (4)

سردار «سعید سلیمانی» در حادثة سقوط هواپیما در نوزده دی 84 همراه سردار حاج احمد كاظمی و جمعی از فرماندهان دفاع مقدس به سوی معبود شتافت.

روایت زینت بخش

برای آماده‌شدن منطقة عملیاتی «قادر» (5) جهاد سازندگی خدمات فراوانی انجام داد؛ از جمله: افراد شاخص این عملیات، برادر «زینت بخش» بود. وی مسئولیت مهندسی و احداث جاده‌ها را به عهده داشت و حدود 30 كیلومتر را پیاده و با وسایل ابتدایی شخصاً سنگ‌چین كرد. دستگاهها پشت سر ایشان حركت می‌كردند. صورت این فرزانه در اثر آفتاب سوزان منطقه، پوست انداخت، در عین حال، چهرة نورانی‌اش تمامی همرزمان را تحت تأثیر قرار داده بود. وی فردی بسیار منظم بود. دعای توسل او در شبهای سرد منطقه هنوز در گوش همرزمانش طنین‌انداز است. زینت بخش در عملیات فوق در اثر اصابت تیر به ناحیة قلب پر مهرش به شرف شهادت نایل شد. (6)

تصویری از ویژگی شهید

دو، سه ماه از شهادت مهندس حسنِ آقاسی‌زاده گذشت. یكی از همرزمان شهید ـ كه او هم بعداً به خیل شهدا پیوست ـ می‌گفت: «در اهواز، هفته‌ای سه روز كلاس اسلحه‌شناسی داشتیم و من مربی كلاس بودم. حسن آقا هم به كلاس می‌آمد. روزی او دو، سه بار در كلاس چرت زد. من تكه گچی را كه دستم بود، به طرفش پرتاب كردم كه به پیشانی‌اش خورد. ناگهان از جا پرید و گچ را برداشت و دو دستی به من داد. من از عمل خود شرمنده شدم.

بعد از اتمام كلاس، یكی از دانشجویان گفت: ایشان را شناختید؟ گفتم: نه. گفت: ایشان معاون مهندسی قرارگاه خاتم الانبیاست و شما كم لطفی كردید.

من خیلی ناراحت شدم. همان روز به دفترش رفته، عذرخواهی كردم. ایشان گفت: عذرخواهی ندارد. شما انجام وظیفه كردید. باید تنبیه می‌شدم. این حق من بود. من از آن روز شیفته‌اش شدم. (7)

الهام به دو سردار بزرگ

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود كه تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر می‌شد. تقریباً من مانده بودم و احمد كاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها. نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم كه خط را ترك كنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنكه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانكهای دشمن شلیك كردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ما اصلاً از اینكه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم. خدا به ما لطف كرده بود كه از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید كاری بكنیم. دشت رو به روی ما پر از تانك بود. آنها برای پاتك آماده می‌شدند. تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجك برداریم و به طرف تانكها برویم. مطمئن بودیم اگر این كار را نكنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌كند. تعدادی نارنجك به كمرهامان بستیم و تعدادی داخل یك جعبه ریخته، به سمت تانكها رفتیم. از خاكریز خودی كه رد شدیم، فقط من و شهید احمد كاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فكر می‌كردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحك بود؛ جنگ تانك با نفر! من و احمد در آن زمان سبك وزن بودیم. در یك آنی از تانكها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجكها را می‌كشیدیم و آنها را داخل تانكها می‌انداختیم. عراقیها كه از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر كدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. یك گردان تانك به شكل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنكه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ كردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن كه فكر می‌كنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم كه آن شب مثل آنكه به ما الهام شده بود آن كار را انجام دهیم. (8)

 

پی‌نوشـــــــــــــت‌ها:

 

(1). وي در تاريخ 28/7/66 در عمليات نصر 8 آسماني شد.

(2). راوي: پدر شهيد، ر.ك: شهاب، (ميررفيعي، شادرنگ، مشهد، اول: 80)،‌ ص 138 و 139.

(3). راوي: مصطفي مولوي، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص162 و 163.

(4). راوي: فرزند شهيد، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص385.

(5). اين عمليات در تاريخ 18/6/64 در محور اشنويه و ارتفاعات كلاشين در داخل خاك عراق صورت گرفت.

(6). ر.ك: جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس، ج6، ص297 و 304.

(7). راوي: پدر شهيد، ر.ك: شهاب، ص175.

(8). راوي: سردار مرتضي قرباني، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145.

361 دفعه
(0 رای‌ها)