خاطراتى از دفاع مقدس (8)

خاطره‏اى از شبهاى كماجر

در یكى از شبهاى بسیار سرد و تاریك كه بر فراز تپه‏اى به نام كماجر، مشرف بر نوسود از توابع شهرستان پاوه بودم - نزدیك شهر طویله عراق - بعد از پایان دو ساعت نگهبانى به طرف سنگر استراحت بر مى‏گشتم و مسیرم از كنار سنگر فرماندهىِ تپه بود. ناگهان چشمم به فردى افتاد كه در گوشه‏اى تاریك بیرون از سنگر ایستاده بود. دقت كردم، فهمیدم بى‏سیم چى است. او مشغول نماز شب بود، آن هم در شبى كه نفس آدمى از سرما بند مى‏آمد. بى سیم چى، برادرى طلبه از كازرون به نام على بازیار بود. بعد از پایان جنگ، تصویر او را در روزنامه جمهورى دیدم. مفقود الجسد شده بود. وصیت نامه‏اش كنار عكسش به چاپ رسیده بود. در وصیت نامه‏اش خواندم كه دوست دارد گمنام بماند. و چه خوب دعایش به اجابت رسید. (1)

مزد عشق‏

علیرضا اللّهیارى جزو اوّلین نیروهاى سپاه همدان بود كه با شروع جنگ تحمیلى عازم سر پل ذهاب شد. او در پاسگاه تیله كوه مجروح گشت و به اسارت دشمن در آمد. در پى توهین سربازان دشمن به امام و انقلاب، اللهیارى با فریاد «الله اكبر، خمینى رهبر» خشم آنها را شعله‏ور ساخت. وى در تاریخ 13/7/1359 زیر شكنجه آن ددمنشان به مقام رفیع شهادت نایل گردید. (2)

موضع مجاهد

جلوتر از تنگه قراویز برآمدگى كوچكى در كنار جاده قصر شیرین وجود داشت كه بعدها به «موضع مجاهد» معروف شد. در آنجا عده كمى از برادران از جان گذشته و عاشق حضور داشتند كه در حركت دشمن تأخیر ایجاد كردند. امكان شهادت در آنجا بسیار زیاد بود؛ زیرا دشمن بر آن منطقه كاملاً اشراف داشت و مرتّب آتش تهیه مى‏ریخت. بچه‏هاى ما آن منطقه را با خون حفظ كردند. در 8 شهریور 1360 یك تهاجم سراسرى از سوى دشمن در منطقه آغاز شد؛ اما با مقاومت استثنایى و عاشورایى رزمندگان، حركت دشمن به شكست منتهى گردید. حتى تانكهاى دشمن از روى بدن چند تن از مجروحان هم گذشتند؛ ولى عزیزان ما همچنان مقاومت كردند. یكى از آن افراد، مجید بیات بود. پاهاى این عزیز زیرشنى تانك له شد. على‏رغم اینكه او را به بیمارستان انتقال دادند؛ اما یك هفته بعد (در تاریخ 15/7/1360) به كرّوبیان پیوست. (3)

یك معجزه الهى‏

در عالم رؤیا با یك نفر كه راهنما بود، به طرف تپه‏هاى شرق اردوگاه تیپ المهدى در دشت عباس حركت كردیم، تا اینكه به باغ و بوستان بسیار زیبایى رسیدیم. از دیدن مناظر زیبا شگفت‏زده شدم و از خواب بیدار گشتم. بعد از بیدار شدن، به همان سو كه در خواب راهنمایى شده بودم، حركت كردم. با خود گفتم: شاید حكمتى در كار باشد. حدود 2 الى 3 كیلومتر از اردوگاه دور شدم، تا اینكه به پشت همان تپه‏اى كه در خواب دیده بودم، رسیدم. در آنجا آثار سوختن به چشم مى‏خورد. جلوتر رفتم و به سنگر بزرگى رسیدم كه پر از قرآن و كتاب دعا بود. بعضى از آنها آتش گرفته بود. از این بابت سخت دچار ناراحتى شدم. در عین حال چیز عجیبى مشاهده كردم: آتش فقط حاشیه كتابها را از بین برده بود و به كلمات شریفه آنها صدمه نرسیده بود. یكى از آن قرآنها را برداشتم به اردوگاه آوردم و به بچه‏ها نشان دادم. همه دچار تعجّب شدند. همراه بچه‏ها مجدداً به آن سنگر آمدیم. فهمیدیم كه بدون استثنا، فقط حاشیه قرآنها سوخته و به آیات الهى اصلاً صدمه‏اى نرسیده است. در آنجا یك گونى كتاب دعا و قرآن بود. آن را به اردوگاه آوردیم و به دیگران نشان دادیم. همه از دیدن آن شگفت زده شدند. بعداً فهمیدیم كه منافقین به این كار اقدام كرده بودند. (4)

حماسه پیرمرد

پیرمرد رزمنده‏اى از تیپ امام رضاعلیه‏السلام بود كه در حال مجروحیت به اسارت دشمن درآمد.

چون عراقیها اطمینان پیدا كرده بودند او از نیروهاى مردمى بوده است، به بدن زخمى‏اش رحم نكردند و او را در زندانهاى بغداد زیر ضربات مشت و لگد و كابل قرار دادند و به حدى زدند كه چهره‏اش كاملاً تغییر كرد. یك روز به آسایشگاهى كه پیرمرد در آن بود رفته، از او خواستند كه به امام توهین كند. پیرمرد نه تنها توهین نكرد، بلكه علیه صدام شعار داد؛ براى همین، جلّادان عراقى او را به شكنجه‏گاه برده، یكى دو هفته به شدّت شكنجه‏اش كردند و سرانجام با آمپول هوا او را به شهادت رساندند. (5)

پاكِ پاك‏

مى‏گفت: من از خدا خواسته‏ام و با او پیمان بسته‏ام كه قبل از شهادت، آن قدر زجر بكشم كه به خاطر هیچ گناهى بازخواست نشوم؛ پاكِ پاك خدا را زیارت كنم.

در مرحله دوم عملیات، همان برادر (یعنى عسكرى مقدم) مجروح شد و وسط میدان مین افتاد، امكان اینكه او را به عقب منتقل كنیم، وجود نداشت.

وقتى با مرحله بعدى عملیات آن منطقه را تصرّف كردیم، با پیكر شهید عسكرى مقدم مواجه شدم. او مسافت زیادى را به طور سینه خیز آمده بود. سر انگشتانش زخم برداشته بود. هواى گرم خوزستان در خردادماه هم گواهى مى‏داد كه لب تشنه شهید شده است. (6)

بهانه سوزاندن‏

هنگام اسارت، یك روز صبح متوجه شدیم سرهنگ عراقى اسیرى را به ستون جلوى ساختمان مخصوص به خود بسته است. سربازان عراقى كنار پاى اسیر كارتن و كاغذ مى‏چیدند. اندكى بعد فرمانده (همان سرهنگ) دستور داد كه آن را آتش بزنند. برادر آن اسیر به نام «كَرَم» كه شاهد سوختن «عبدل» بود، با فریاد یا حسین و یا فاطمه به سربازان جنایتكار عراقى حمله كرد و آنها با مشت و لگد به او پاسخ دادند. تمامى اسراى ایرانى هم شعار مرگ بر صدام و مرگ بر سرهنگ فیصل سر داده بودند. لحظه به لحظه صداى اسیران بلندتر مى‏شد. عبدل كه در حال سوختن بود، فریادى زد: كرم جان، مُردم! كرم جان، به دادم برس!

این صحنه غیرقابل توصیف، بسیار دردناك بود. هم چنان اسراى ما شعار مى‏دادند. سربازان از خدا بى‏خبر با زدن سوت، اعلام كردند كه به آسایشگاه برگردیم؛ ولى كسى توجهى نكرد. در پى آن، یك گروهان از سربازان وارد اردوگاه شدند و با چوب و چماق همه را مجبور كردند كه به آسایشگاه بروند. بعد از آن كه عبدل در آتش دشمن سوخت، چند سرباز زیر بغل او را گرفتند و به بهدارى بردند. بعد از مدتى فهمیدیم كه پاهاى عبدل تا زانوانش سوخته است. علت سوزاندن عبدل این بود كه او به وسیله یك قوطى یك كیلویى روغن و یك فتیله، چراغى درست كرده بود تا با آن بتواند شبها چاى درست كند. (7)

به اندازه تمام دنیا

بعد از آنكه من را براى گرفتن اطلاعات به اتاق شكنجه بردند، سرهنگ عراقى - كه چهره كریه و خشنى داشت - از من سؤالاتى پرسید. از جمله آن سؤالات این بود:

آیا «حَرس» خمینى هستى یا خیر؟

گفتم: خیر.

به سرباز خود گفت: دمپایى دهانش بگذار!

او یك لنگه دمپایى كثیف آورد و تلاش كرد در دهانم بگذارد، ولى نتوانست بعد دستور داد من را فلك كنند. بعد از سیاه شدن پاهایم، دوباره پرسید: حَرس خمینى هستى یا خیر؟

گفتم: خیر.

گفت: اگر حرس خمینى نیست، به او فحش بده.

گفتم: بنده به عنوان یك ایرانى امام خمینى را به اندازه تمام دنیا دوست دارم. و اگر دستور بدهى تیربارانم كنند، حاضر نیستم حتى یك اهانت به رهبرم بكنم.

سرهنگ با عصبانیت به سرباز گفت: دمپایى دهانش بگذار!

سرباز آن قدر دمپایى را روى لبهایم فشار داد كه خون آلود شدم؛ اما نگذاشتم آن را در دهانم بگذارد. (8)

حماسه سید

موسوى را كه از سپاه قزوین بود، به خاطر عدم توهین به امام از بس زدند، پاى راستش از زیر زانو شكست؛ ولى باز او را شكنجه كردند تا از كف پایش خون سرازیر شد. سپس روى پاى او آب نمك ریختند و باز او را شكنجه كردند تا آنكه بى‏هوش شد. در حال بى‏هوشى او را به اردوگاه آوردند و اجازه ندادند كسى نزدیكش شود. اگر كسى مى‏خواست نزد او برود، اوّل حسابى با كابل شكنجه مى‏شد و بعد نزد او مى‏رفت. (9)

سربازانِ خمینى كبیر

من در دوران اسارت دو بار شاهد تعریف عراقیها از امام خمینى‏رحمه الله و رزمندگان ایرانى بودم. روزى یك سرباز عراقى پشت پنجره آمد و گفت: آب مى‏خواهى؟

او به من آب داد و گفت: قدر خودتان را بدانید. سپس صحبت كرد و از ما تعاریف فراوانى نمود. ابتدا گمان بردم كلكى در كار است. او در بین صحبتهایش گفت: خوشا به حال شما! شما سربازانِ آدم بزرگى هستید. (منظورش امام خمینى‏رحمه الله بود) ولى ما خیلى بدبختیم، جزو اشقیا هستیم؛ زیرا در شمار سربازان صدام قرار داریم.

این حرف را كه زد، متوجه شدم كلكى در كار نیست؛ چون اگر مى‏خواست حقّه بزند، به صدام توهین نمى‏كرد؛ این جرم بزرگى براى او محسوب مى‏شد. (10)

 

پی‌نوشـــــــــــت‌ها:

 

1) راوى: محمود محیط، ر. ك: گذرگاه عشق، محمود محیط، نور باران، شیراز، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 29 و 30.

2) ر. ك: ده مترى چشمان كمین، محسن صیفى‏كار، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 99.

3) راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین، ص‏103 و 104.

4) راوى: حاج نجف سارى‏خانى، ر. ك: گذرگاه عشق، ص 66 و 67.

5) راوى: قاسم جعفرى، ر. ك: شكوفه‏هاى صبر، زاغیان، پیام آزادگان، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص‏58 و 59.

6) راوى: حسین وفایى، ر. ك: این راه بى‏پایان، خامه یار، تعاونى ناشران استان قم، چاپ دوم، 1378 ه. ش، ص‏112.

7) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: آیینه اسارت، حیدر فتّاحى، شاهد، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص‏111 - 113.

8) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: همان، ص‏59 - 62.

9) راوى: حسین موسعلى، ر. ك: رمز مقاومت، ج‏3، ص‏181.

10) راوى: برادر بهشتى‏پور، ر. ك: همان، ص‏161 و 162.

455 دفعه
(0 رای‌ها)