خاطرهاى از شبهاى كماجر
در یكى از شبهاى بسیار سرد و تاریك كه بر فراز تپهاى به نام كماجر، مشرف بر نوسود از توابع شهرستان پاوه بودم - نزدیك شهر طویله عراق - بعد از پایان دو ساعت نگهبانى به طرف سنگر استراحت بر مىگشتم و مسیرم از كنار سنگر فرماندهىِ تپه بود. ناگهان چشمم به فردى افتاد كه در گوشهاى تاریك بیرون از سنگر ایستاده بود. دقت كردم، فهمیدم بىسیم چى است. او مشغول نماز شب بود، آن هم در شبى كه نفس آدمى از سرما بند مىآمد. بى سیم چى، برادرى طلبه از كازرون به نام على بازیار بود. بعد از پایان جنگ، تصویر او را در روزنامه جمهورى دیدم. مفقود الجسد شده بود. وصیت نامهاش كنار عكسش به چاپ رسیده بود. در وصیت نامهاش خواندم كه دوست دارد گمنام بماند. و چه خوب دعایش به اجابت رسید. (1)
مزد عشق
علیرضا اللّهیارى جزو اوّلین نیروهاى سپاه همدان بود كه با شروع جنگ تحمیلى عازم سر پل ذهاب شد. او در پاسگاه تیله كوه مجروح گشت و به اسارت دشمن در آمد. در پى توهین سربازان دشمن به امام و انقلاب، اللهیارى با فریاد «الله اكبر، خمینى رهبر» خشم آنها را شعلهور ساخت. وى در تاریخ 13/7/1359 زیر شكنجه آن ددمنشان به مقام رفیع شهادت نایل گردید. (2)
موضع مجاهد
جلوتر از تنگه قراویز برآمدگى كوچكى در كنار جاده قصر شیرین وجود داشت كه بعدها به «موضع مجاهد» معروف شد. در آنجا عده كمى از برادران از جان گذشته و عاشق حضور داشتند كه در حركت دشمن تأخیر ایجاد كردند. امكان شهادت در آنجا بسیار زیاد بود؛ زیرا دشمن بر آن منطقه كاملاً اشراف داشت و مرتّب آتش تهیه مىریخت. بچههاى ما آن منطقه را با خون حفظ كردند. در 8 شهریور 1360 یك تهاجم سراسرى از سوى دشمن در منطقه آغاز شد؛ اما با مقاومت استثنایى و عاشورایى رزمندگان، حركت دشمن به شكست منتهى گردید. حتى تانكهاى دشمن از روى بدن چند تن از مجروحان هم گذشتند؛ ولى عزیزان ما همچنان مقاومت كردند. یكى از آن افراد، مجید بیات بود. پاهاى این عزیز زیرشنى تانك له شد. علىرغم اینكه او را به بیمارستان انتقال دادند؛ اما یك هفته بعد (در تاریخ 15/7/1360) به كرّوبیان پیوست. (3)
یك معجزه الهى
در عالم رؤیا با یك نفر كه راهنما بود، به طرف تپههاى شرق اردوگاه تیپ المهدى در دشت عباس حركت كردیم، تا اینكه به باغ و بوستان بسیار زیبایى رسیدیم. از دیدن مناظر زیبا شگفتزده شدم و از خواب بیدار گشتم. بعد از بیدار شدن، به همان سو كه در خواب راهنمایى شده بودم، حركت كردم. با خود گفتم: شاید حكمتى در كار باشد. حدود 2 الى 3 كیلومتر از اردوگاه دور شدم، تا اینكه به پشت همان تپهاى كه در خواب دیده بودم، رسیدم. در آنجا آثار سوختن به چشم مىخورد. جلوتر رفتم و به سنگر بزرگى رسیدم كه پر از قرآن و كتاب دعا بود. بعضى از آنها آتش گرفته بود. از این بابت سخت دچار ناراحتى شدم. در عین حال چیز عجیبى مشاهده كردم: آتش فقط حاشیه كتابها را از بین برده بود و به كلمات شریفه آنها صدمه نرسیده بود. یكى از آن قرآنها را برداشتم به اردوگاه آوردم و به بچهها نشان دادم. همه دچار تعجّب شدند. همراه بچهها مجدداً به آن سنگر آمدیم. فهمیدیم كه بدون استثنا، فقط حاشیه قرآنها سوخته و به آیات الهى اصلاً صدمهاى نرسیده است. در آنجا یك گونى كتاب دعا و قرآن بود. آن را به اردوگاه آوردیم و به دیگران نشان دادیم. همه از دیدن آن شگفت زده شدند. بعداً فهمیدیم كه منافقین به این كار اقدام كرده بودند. (4)
حماسه پیرمرد
پیرمرد رزمندهاى از تیپ امام رضاعلیهالسلام بود كه در حال مجروحیت به اسارت دشمن درآمد.
چون عراقیها اطمینان پیدا كرده بودند او از نیروهاى مردمى بوده است، به بدن زخمىاش رحم نكردند و او را در زندانهاى بغداد زیر ضربات مشت و لگد و كابل قرار دادند و به حدى زدند كه چهرهاش كاملاً تغییر كرد. یك روز به آسایشگاهى كه پیرمرد در آن بود رفته، از او خواستند كه به امام توهین كند. پیرمرد نه تنها توهین نكرد، بلكه علیه صدام شعار داد؛ براى همین، جلّادان عراقى او را به شكنجهگاه برده، یكى دو هفته به شدّت شكنجهاش كردند و سرانجام با آمپول هوا او را به شهادت رساندند. (5)
پاكِ پاك
مىگفت: من از خدا خواستهام و با او پیمان بستهام كه قبل از شهادت، آن قدر زجر بكشم كه به خاطر هیچ گناهى بازخواست نشوم؛ پاكِ پاك خدا را زیارت كنم.
در مرحله دوم عملیات، همان برادر (یعنى عسكرى مقدم) مجروح شد و وسط میدان مین افتاد، امكان اینكه او را به عقب منتقل كنیم، وجود نداشت.
وقتى با مرحله بعدى عملیات آن منطقه را تصرّف كردیم، با پیكر شهید عسكرى مقدم مواجه شدم. او مسافت زیادى را به طور سینه خیز آمده بود. سر انگشتانش زخم برداشته بود. هواى گرم خوزستان در خردادماه هم گواهى مىداد كه لب تشنه شهید شده است. (6)
بهانه سوزاندن
هنگام اسارت، یك روز صبح متوجه شدیم سرهنگ عراقى اسیرى را به ستون جلوى ساختمان مخصوص به خود بسته است. سربازان عراقى كنار پاى اسیر كارتن و كاغذ مىچیدند. اندكى بعد فرمانده (همان سرهنگ) دستور داد كه آن را آتش بزنند. برادر آن اسیر به نام «كَرَم» كه شاهد سوختن «عبدل» بود، با فریاد یا حسین و یا فاطمه به سربازان جنایتكار عراقى حمله كرد و آنها با مشت و لگد به او پاسخ دادند. تمامى اسراى ایرانى هم شعار مرگ بر صدام و مرگ بر سرهنگ فیصل سر داده بودند. لحظه به لحظه صداى اسیران بلندتر مىشد. عبدل كه در حال سوختن بود، فریادى زد: كرم جان، مُردم! كرم جان، به دادم برس!
این صحنه غیرقابل توصیف، بسیار دردناك بود. هم چنان اسراى ما شعار مىدادند. سربازان از خدا بىخبر با زدن سوت، اعلام كردند كه به آسایشگاه برگردیم؛ ولى كسى توجهى نكرد. در پى آن، یك گروهان از سربازان وارد اردوگاه شدند و با چوب و چماق همه را مجبور كردند كه به آسایشگاه بروند. بعد از آن كه عبدل در آتش دشمن سوخت، چند سرباز زیر بغل او را گرفتند و به بهدارى بردند. بعد از مدتى فهمیدیم كه پاهاى عبدل تا زانوانش سوخته است. علت سوزاندن عبدل این بود كه او به وسیله یك قوطى یك كیلویى روغن و یك فتیله، چراغى درست كرده بود تا با آن بتواند شبها چاى درست كند. (7)
به اندازه تمام دنیا
بعد از آنكه من را براى گرفتن اطلاعات به اتاق شكنجه بردند، سرهنگ عراقى - كه چهره كریه و خشنى داشت - از من سؤالاتى پرسید. از جمله آن سؤالات این بود:
آیا «حَرس» خمینى هستى یا خیر؟
گفتم: خیر.
به سرباز خود گفت: دمپایى دهانش بگذار!
او یك لنگه دمپایى كثیف آورد و تلاش كرد در دهانم بگذارد، ولى نتوانست بعد دستور داد من را فلك كنند. بعد از سیاه شدن پاهایم، دوباره پرسید: حَرس خمینى هستى یا خیر؟
گفتم: خیر.
گفت: اگر حرس خمینى نیست، به او فحش بده.
گفتم: بنده به عنوان یك ایرانى امام خمینى را به اندازه تمام دنیا دوست دارم. و اگر دستور بدهى تیربارانم كنند، حاضر نیستم حتى یك اهانت به رهبرم بكنم.
سرهنگ با عصبانیت به سرباز گفت: دمپایى دهانش بگذار!
سرباز آن قدر دمپایى را روى لبهایم فشار داد كه خون آلود شدم؛ اما نگذاشتم آن را در دهانم بگذارد. (8)
حماسه سید
موسوى را كه از سپاه قزوین بود، به خاطر عدم توهین به امام از بس زدند، پاى راستش از زیر زانو شكست؛ ولى باز او را شكنجه كردند تا از كف پایش خون سرازیر شد. سپس روى پاى او آب نمك ریختند و باز او را شكنجه كردند تا آنكه بىهوش شد. در حال بىهوشى او را به اردوگاه آوردند و اجازه ندادند كسى نزدیكش شود. اگر كسى مىخواست نزد او برود، اوّل حسابى با كابل شكنجه مىشد و بعد نزد او مىرفت. (9)
سربازانِ خمینى كبیر
من در دوران اسارت دو بار شاهد تعریف عراقیها از امام خمینىرحمه الله و رزمندگان ایرانى بودم. روزى یك سرباز عراقى پشت پنجره آمد و گفت: آب مىخواهى؟
او به من آب داد و گفت: قدر خودتان را بدانید. سپس صحبت كرد و از ما تعاریف فراوانى نمود. ابتدا گمان بردم كلكى در كار است. او در بین صحبتهایش گفت: خوشا به حال شما! شما سربازانِ آدم بزرگى هستید. (منظورش امام خمینىرحمه الله بود) ولى ما خیلى بدبختیم، جزو اشقیا هستیم؛ زیرا در شمار سربازان صدام قرار داریم.
این حرف را كه زد، متوجه شدم كلكى در كار نیست؛ چون اگر مىخواست حقّه بزند، به صدام توهین نمىكرد؛ این جرم بزرگى براى او محسوب مىشد. (10)
پینوشـــــــــــتها:
1) راوى: محمود محیط، ر. ك: گذرگاه عشق، محمود محیط، نور باران، شیراز، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 29 و 30.
2) ر. ك: ده مترى چشمان كمین، محسن صیفىكار، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدس، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص 99.
3) راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین، ص103 و 104.
4) راوى: حاج نجف سارىخانى، ر. ك: گذرگاه عشق، ص 66 و 67.
5) راوى: قاسم جعفرى، ر. ك: شكوفههاى صبر، زاغیان، پیام آزادگان، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص58 و 59.
6) راوى: حسین وفایى، ر. ك: این راه بىپایان، خامه یار، تعاونى ناشران استان قم، چاپ دوم، 1378 ه. ش، ص112.
7) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: آیینه اسارت، حیدر فتّاحى، شاهد، تهران، چاپ اوّل، 1386 ه. ش، ص111 - 113.
8) راوى: حیدر فتّاحى، ر. ك: همان، ص59 - 62.
9) راوى: حسین موسعلى، ر. ك: رمز مقاومت، ج3، ص181.
10) راوى: برادر بهشتىپور، ر. ك: همان، ص161 و 162.