شبیه قمر بنی هاشمعلیهالسلام
«صبوری» در عملیات «طریق القدس» حضور داشت و فرماندة نیروها بود. تیری به پایش خورد، با چفیة خود آن را بست، تیر دیگری به او اصابت كرد؛ اما از پا ننشست و به مأموریت خود ادامه داد. سفارش صبوری این بود: «ابوالفضل العباس لحظهای تأخیر نكرد. او مأموریت خود را تا آخرین قطرة خونش ادامه داد! پس اگر مأموریتی به تو محول شد، تا آخرین لحظه دفاع كن و آن را به انجام برسان.» (1)
صبوری بعداً به فیض شهادت نایل شد.
در اوج احتیاط
سردار شهید «علی چیتسازیان» تقوای عجیبی داشت. روزی كه از همدان به سمت منطقة یك میآمدم، خانمی دبهای از شیرة ملایر به من داد و گفت: این را به آنهایی كه به خدا نزدیكتر هستند، برسان!.
مطمئناً نظرش تمامی بچههای جنگ بود؛ ولی من كه حال و هوای معنوی بچههای اطلاعات و عملیات را دیدم، آن را به تداركاتِ واحد آنها تحویل دادم و اولین قاشق از آن شیره را به علی آقا دادم.
بعد از آنكه علی آقا و دیگر بچههای اطلاعات خوردند، حرف آن خانم را برای آنها ذكر كردم؛ یك دفعه اشك در چشمان علی آقا نشست. دستهایش را به طرف آسمان برد و گفت: خدایا! چگونه جواب این مردم را بدهیم؟
البته ایشان به این هم راضی نشد تا آنكه گفت: «به آن خانم بگو مرا حلال كند.» (2)
زیرا سردار علی چیتسازیان خود را جزء كسانی كه به خدا نزدیكتر هستند نمیدانست.
اولین درس
روزی سردار شهید علی چیتسازیان در كنار بچههای اطلاعات و عملیات گفت: «اولین درس اطلاعات عملیات این است كه: كسی میتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور كند كه در سیمخاردار نَفْس، گیر نكرده باشد.» (3)
پله برای دیگران
سال 1366. ش بود و ستون گردان كنار «ارتفاع قامیش» و زیر پای عراقیها قرار داشت. باران بیامان میبارید و لباسها را خیس و سنگین كرده بود. گونیهایی هم كه عراقیها مثل پله زیر كوه چیده بودند؛ بهخاطر گل و لای، لیز شده بود و مایة مشكل و دردسر رزمندگان شده بود. بچهها سعی داشتند برای رهایی از باران، به داخل غار بزرگ زیر قله بروند؛ ولی با وجود سُر بودن گونیها، با مشكل مواجه شده بودند؛ اما یك گونی با بقیه فرق داشت و لیز و سُر نبود. بسیجیها كه پایشان را روی آن میگذاشتند، میپریدند آن طرف آب و داخل غار میشدند. البته گونی هر از چندگاهی تكان میخورد. شاید آن شب غیر از من و یكی دو نفر، هیچ بسیجیای نفهمید كه علی آقا (4) پله شده بود برای بقیه. ما كه از این راز باخبر شدیم، اشكهامان با باران قاطی شده بود. (5)
حماسة كاظمی
در عملیات آزادسازی خرمشهر، هنگامی كه عراق، دفاع پرحجم و سختی تشكیل داد، بسیاری از رزمندگان ما شهید و یا مجروح شدند. در یكی از خاكریزها فردی را دیدم كه آرپیچی به دست بود و مرتب جای خود را تغییر میداد و به سمت دشمن شلیك میكرد. همین امر باعث شد اندك نیروهای باقی مانده، با روحیة بالا فعالیت كنند.
اگر خاكریز، قبل از رسیدن نیروهای كمكی سقوط میكرد، وضعیت خط بحرانی میشد. در دل خود، آن آرپیچی زن را تحسین میكردم. وقتی پشت خاكریز رسیدم، آرپیجیزن را دیدم. او كسی جز احمد كاظمی نبود كه یك تنه ایستاد تا نیروهای كمكی از راه برسند و خط سقوط نكند. (6)
مثل یك بسیجی ساده
مثل یك رزمندة بسیجی با موتور به خطوط مقدم سركشی میكرد. با اینكه فرماندة سپاه خرمشهر بود؛ ولی اصلاً نمیپذیرفت كه آرام بگیرد؛ هر روز و هر لحظه در رفت و آمد بود و به خطوط مقدم سر میزد حتی برای شناسایی، در خطوط دشمن هم حضور به هم میرساند. این، رویة «سید عبدالرضا موسوی» بود تا آنكه زمانی در خط مقدم متوجه شد رزمندهای مجروح روی زمین افتاده و نیاز مبرم به كمك دارد. سید سریع از آنجا بازگشت و با یك آمبولانس به منطقه عودت نمود. زمانی كه آمبولانس در حال حركت بود، یك گلولة توپ در آن نقطه منفجر شد و سید عبدالرضا در حالی كه دست و پایش قطع و شكمش پاره و نصف صورتش متلاشی شده بود، به ملكوت اعلی پیوست. این حادثة غمبار در (13 رجب) اردیبهشت سال 61 در عملیات بیتالمقدس رقم خورد. او در وقت شهادت و وصال 26 سال داشت.
تنها و عادی
در منطقة عملیاتی فاو، كنار اروند، با یك نفر در حال نگهبانی بودیم. حاج حسین خرازی به تنهایی به طرف ما میآمد. به شخص همراه خود گفتم: ایشان فرماندة لشكر است. (7) قبول نكرد و گفت: فرماندة لشكر این طور تنها و عادی بین نیروها حركت نمیكند.
چند لحظه بعد حاج حسین آمد و به درون سنگر رفت. هنگام ظهر، برادرها از حاج حسین خواستند جلو بایستید. حاجی نپذیرفت و گفت: اگر هر كدام از شما برادران بسیجی جلو بایستید، پشت سرتان اقتدا میكنم. همین كار را هم كرد. (8)
خویشتنداری
سال 61 در خسروآباد آبادان در حال كاركردن با یك بولدوزر بودم. قرار بود با دستگاههای موجود اندكی كار كنیم تا اگر نقصی دارند، مشخص شود. دستگاه من در باتلاق گیر افتاد. (9) آن را خاموش كردم؛ اما دیگر روشن نشد. فرماندة مهندسی (حسن منصوری) از راه رسید. من از بابت دستگاه خیلی شرمنده شدم. انتظار داشتم ایشان برخورد تندی با من داشته باشد؛ اما گفت: باید باتری دستگاه دیگری را روی این بولدوزر ببندیم و آن را روشن كنیم.
در حالی كه باتری را از بولدوزر بالا میبردیم، از دست من رها شد و روی انگشت حسن افتاد و انگشت او به شدت زخمی شد. فكر میكردم الآن رفتار خشونتآمیزی با من میكند. بعد از آنكه اندكی درد انگشتش ساكت شد، گفت: ناراحت نباش. باید كار را ادامه بدهیم.
در حین كار مرتب با خودم میگفتم: عجب اخلاق نیكو و صبر و حوصلهای!اگر خودت به جای حسن، فرمانده بودی، با چنین نیرویی چه میكردی؟ (10)
همگامی فرماندهی با نیروها
عملیات «كربلای 5» بود. ما هر شب برای زدن خاكریز، به خط مقدم میرفتیم. یك شب خاكریزی را تقویت كردیم كه پشت آن را آب فرا گرفته بود. احمد جعفری ـ یكی از مسئولان مهندسی رزمی و سرگروه ما ـ برای سركشی نزد ما آمد. داشت قدم میزد. از پوتینش صدایی شنیدم. فكر كردم آب داخل آن است؛ اما وقتی دقت كردم، متوجه شدم صدای خون است. پرسیدم: احمد!چه طور شدهای؟ گفت: هیچ.
گفتم: مجروح شدهای؟ برو عقب جهت پانسمان و مداوا.
پاسخ داد: چند ساعت بیشتر تا صبح نمانده. پس از اتمام كار به اورژانس میروم.
آن شب تا صبح با همان حال وخیم كنار دستگاهها ماند و كارها را فرماندهی كرد؛ اما بچهها متوجه مجروحیت او نشدند. (11)
دل شیر میخواهد
نمیخواست زیر بار آن مسئولیت برود؛ میگفت: دل شیر میخواهد قبول این جور مسئولیتها... .
مسئولیت كمی نبود؛ میخواستند او را فرماندة تیپ كنند. (12) نشسته بود گوشة اتاق و گریه میكرد.
چند روزی محمد این طوری بود. پدرش هم متوجه این شد كه محمد تو حال خودش نیست. یك دفعه سرزده وارد اتاق شد و دید محمد گریه میكند.
گفت: آخر پسر!آدمی به سن و سال تو كه گریه نمیكند، بگو مشكلت چیست؟ منتظر بود محمد مثلاً بگوید: در فلان عملیات شكست خوردهاند یا در كارش گره كوری افتاده است.
اصرار پدر زبانش را باز كرد: راستش نمیدانم اینها برای چه میخواستند مرا فرماندة تیپ كنند.
پدرش گفت: اینكه ناراحتی ندارد محمد! گریهات برای این بود؟!
محمد گفت: آخر، گاهی میشود كه نیروهای زیادی زیر دست میباشند. چه طور میشود سرنوشت این همه آدم پاك و معصوم را به دست گرفت و با خیال راحت زندگی كرد؟ نگرانم از این مسئولیت سنگین. انگار آتش كف دست آدم میگذارند.
بالاخره از پدر خواست استخاره كند. خوب آمد. و محمد شروع كرد؛ شروعی سبز كه پایانی سرخ داشت.
«محمد بنیادی كهن» در تاریخ 13/8/62 نزدیك غروب به شهادت لبخند زد. (13)
سنگینی آن راز
هنگام دیدن آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمانهای نیروی هوایی ارتش به سر میبریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف میشد؛ اما صبح كه از خواب برمیخاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق میزد. هیچ كس نمیدانست آنها را چه كسی نظافت میكند. اواسط دوره، «قباد شمسالدینی» ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد (14) دارد من را میكشد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشكریزان گفت: همیشه میخواستم بدانم چه كسی دستشوییها را میشوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار ماندهام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا میكشت. (15)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). راوي: سيد هاشم درچهاي، ر.ك: فاتحان خرمشهر (18)، جهان گشته، بنياد حفظ آثار، تهران، اول،87، ص 54.
(2). ر.ك: دليل، ص 66، حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم: 87.
(3). راوي: كريم مطهري، ر.ك: دليل، ص 58 (حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم: 87).
(4). علي آقا چيت سازيان، فرماندة اطلاعات و عمليات لشکر انصار الحسين علیهالسلام. به اين بزرگوار پيشنهاد فرماندهي لشكر هم شده بود.
(5). راوي: محمود نوري، ر.ک: دليل، ص 239 حسام، بنياد حفظ آثار، تهران، دوم، 1387.
(6). راوي: سيد ناصر حسيني، ر.ك: فاتحان خرمشهر، شهيد كاظمي، ص 55.
(7). فرماندة شهيد لشكر امام حسينعلیهالسلام.
(8). راوي: رضا معيني، ر.ك: دژ آفرينان، ص47 مرتضي و مصطفي محقق، لشكر 14، اصفهان، اول، .
(9). آن نقطه باتلاقي بود.
(10). راوي: مرتضي ربيعي، ر.ك: دژآفرينان، مصطفي و مرتضي، محقق، لشكر 14، اصفهان، اول، 78، ص 63.
(11). راوي: اكبر حيدري، ر.ك: دژآفرينان،ٌ مصطفي و مرتضي محقق،لشكر 14، اصفهان، اول،78، ص80.
(12). تيپ حضرت معصومه از لشكر 17 علي بن ابي طالبعلیهماالسلام.
(13). ر.ک: پلاک 17، ص 4 و 5 نشریة داخلی سپاه علی بن ابیطالب، پیش شماره اول، آبان 87.
(14). ظاهراً منظور، شهيد شول است.
(15). راوي: محمود حاجي زاده، ر.ك: شميم عشق ص 28، ماهنامه دفاع مقدس، ش 17، مرداد 87.