من باید نزد شما بیایم
در سال 59 كه در منطقة عباسیه بودیم، هر وقت شهید چمران برای بازدید به ما سر میزد، میگفت: «كسی حق ندارد از جایش بلند شود و برای دادن سلام نزد من بیاید. من باید نزد شما بیایم و سلام كنم.»
وقتی شهید چمران میآمد، با یكایك بچهها احوالپرسی میكرد و از آنها در مورد كمبودهایشان سؤال مینمود.
میگفت: «زمانی كه جنگ تمام شود، همة شما را به فلسطین میبرم؛ زیرا فقط شما هستید كه میتوانید دمار از روزگار اسرائیلیها و صهیونیستها دربیاورید.»
ایشان به علیرضا ماهینی میگفت: «تو مالك اشتر هستی.» (1)
پیام وزیر از آن سیاه چال مخوف
به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازة ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟
گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم.
او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بیمقدمه پرسید: ایرانی هستی؟
جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی. گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: ... نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟ گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد. دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...، گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو.
گفت: این سیاه چال، طبقة زیرین پادگان هوانیروز الرشید است... گفت: ... پیام من مرزداری از وطن است... صبوری من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد.
گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت... . (2)
صبر فرمانده
دم محرم بود و ما از اینكه نمیتوانستیم برای امام خود عزاداری كنیم، بهشدت ناراحت بودیم. زنده یاد ابوترابی پتویی به خود پیچیده بود و زیر پتو، آرام به سینة خود میزد. پرسیدم: آقا سید! این چه دردی را دوا میكند كه در زیر پتو دستی به سینه بزنی؟ گفت: میخواهم یادم نرود كه محرم است.
آن روز من و سیزده تن از اسرا را كتك زدند. بدن برخی از ما تا حدودی قوی بود؛ اما تن نحیف سید ابوترابی چگونه میتوانست تحمل ضربات را بكند؟ البته او تحمل كرد و آهی هم نكشید؛ مبادا روحیة اسرا تضعیف شود. خیلی برای ما سخت بود كه شاهد تنبیه و شكنجة سید باشیم.
بعد از اتمام شكنجه، من به خاطر قدرت بدنی قادر به راه رفتن بودم؛ اما جسم ضعیف مرحوم ابوترابی نه؛ لذا سراغش رفته، ایشان را بغل كردم و كشان كشان داخل آسایشگاه بردم. آن موقع بود كه احساس كردم امام حسینعلیهالسلام از دست این قوم هزار چهره چه كشیده است. (3)
مانند پدر برای نیروها
از ویژگیهای شهید سرلشكر «مسعود منفرد نیاكی» این بود كه همیشه در كنار سربازان خود بود. حتی در خط اول نیز به آنها سركشی میكرد و به آنها روحیه میداد و مشكلات آن عزیزان را برطرف مینمود؛ لذا در میان پرسنل از محبوبیت ویژهای برخوردار بود. در گرمای تابستان در كانكس او كولر روشن نمیشد. همیشه یك كلاه آهنی به سر و كلتی به كمر داشت. یكبار برای دقایقی وارد كانكس او شدم. گرما كشنده بود. گفتم: جناب نیاكی! تو چطور در این گرمای داخل كانكس، بدون كولر زندگی میكنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط، كولر ندارند. چطور وجدانم را راضی كنم به داشتن كولر؟ آنها وقتی به كانكس من بیایند و ببینند من هم كولر ندارم، با انگیزة بیشتری كار میكنند.
در آغاز عملیات بیتالمقدس، هنگام مرگ فرزندش، به همسر خود گفت: «فرزندم كسانی را دارد كه در كنارش باشند؛ ولی من نمیتوانم در این بحبوبة جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.» (4)
جوّ حاكم بر جهادگران
قبل از عملیات فتحالمبین بود كه از جهاد سازندگی برگه مأموریت گرفتم. گفته بودند با هر وسیلهای كه میتوانی به پادگان حمیدیه برو؛ چون تمام جهادگران جهاد دامغان آنجا مستقر شدهاند.
تا اهواز با قطار و از آنجا پشت یك ماشین در حركت بودم. دلم گرفته بود. با خود فكر میكردم حداقل یك ماه به من سخت میگذرد تا با دیگران آشنا شوم؛ ولی اشتباه میكردم. بچههای جهاد چنان برخورد محبتآمیز كردند كه گویی سالها با یكدیگر آشنا هستیم. سراغ مسئول را گرفتم. گفتند: فعلاً برادرحسن بیگی است.
پیش خود میگفتم: حتماً بایستی برای دیدن او نوبت بگیرم و منتظر شوم؛ اما این طور نبود. آقای حسن بیگی چنان ساده برخورد میكرد كه فكر میكردیم یكی از بچههای سادة جهاد است. برگة مأموریت را نشانش دادم. گفت: برو سوار آن تویوتا شو! در طول راه چنان با محبت برخورد كرد كه فكر میكردم در منزل خود هستم. فقط روز اول نبود. در تمام آن مدت و در تمام طول مأموریت جوّ حاكم، جو دوستی و محبت بود. رده بالا و رده پایین، نیروی ساده و مسئول، زانو به زانو سر یك سفره مینشستند و با هم از یك غذا تناول میكردند. و غالباً غذایی ساده مثل: نان، پیاز، ماست بود. آنجا فرد بیكار نداشتیم. و كسی تماشاگر نبود. بارها میدیدیم فلان مسئول محور، پابهپای ما مشغول كار است. هر جا كه بودیم، در سرما یا گرما، زیر باران و غیر آن، مسئولین هم بودند. هیچ كس از ساعت كار و شیفت كاری صحبت نمیكرد. اگر نوبت كاری تو بود و خواب میماندی، هیچ كس بیدارت نمیكرد تا بگوید نوبت و شیفت توست. روزگار غریبی بود، غریب و شیرین. (5)
ترجیح دیگران
پاتك عراق در چزابه هشت روز طول كشید. من در آن زمان رانندة آمبولانس بودم و كارم حمل مجروح تا اورژانس صحرایی بود. یك بار پاسداری را میبردم كه درشت هیكل بود. از سر تا پایش سوراخ سوراخ شده بود. شاید دویست تركش خورده بود. روحیة بالایی داشت و مدام ذكر «یا مهدی» میگفت: ذكرش شیرین بود و به دل مینشست. وقتی او را به اورژانس بردم، منتظر ماندم تا از وضعیتش باخبر شوم. دكترها كه او را مشاهده كردند، همگی بر بالینش حاضر شدند. او كه دید همه سراغش آمدهاند، سربلند كرد و گفت: بروید به بقیه برسید، من حالم خوب است. (6)
از فرمانده تا پاسدار وظیفه
در آن روزها در سپاه همدان رسمی جا افتاده بود؛ رسم رقابت در نظافت. همه اعم از فرمانده - كه سردار محمود شهبازی بود - تا سایر مسئولین و پاسداران ذخیره، همه خود را موظف میدانستند این كار را انجام دهند. هر كس زودتر از بقیه بیدار میشد، بلافاصله و البته دقیق، به این كار همت میگمارد. آخرالامر طوری شده بود كه دیگران متوجه میشدند مثلاً نظافت كننده ساعت 30/3 دقیقة صبح بیدار شده، به نگهبان پاس آخر میسپردند كه آنها را ساعت 00/3 بیدار كند. در همین زمینه باید گفت: آن روزها به محض اینكه بار توسط تریلر به سپاه همدان میآمد ـ و شامل قند، حبوبات، برنج و مهمات میشد ـ همة برادران سپاهی اعم از مسئول و غیر مسئول یك گونی روی گردة خود میانداختند و بار را از تریلر تخیله میكردند و داخل انبار سپاه میگذاشتند. سردار شهبازی علیرغم مشكل بدنی، دوشبهدوش سایرین در تخلیة بارها فعالیت میكرد. و آخر كار، میرفت و دست و صورتش را میشست و خاك را از لباسش میتكاند و سراغ كارش میرفت. با همین كارها بود كه در دل بچهها خیلی نشست. (7)
هفتاد و دو ساعت تلاش
روز سوم از عملیات والفجر 8 بود. به اتفاق حاج محمد شیری برای همفكری و مشورت با برادر یدالله شمایلی ـ مسئول مقر مهندسی رزمی كربلا ـ در پی او بودیم. پس از پیگیری زیاد گفتند كه ایشان در محلِ نگهداری اسراست و برای چند ساعتی به استراحت مشغول است. چون كار خیلی مهمی داشتیم، تصمیم گرفتیم ایشان را علیرغم میل خود بیدار كنیم. او را كه پیدا كردیم، دیدیم با چهرهای غبار گرفته و خسته روی تختی شبیه به شهدایی كه در بستر آرمیدهاند، به خواب عمیقی فرو رفته است.
ابتدا صدا زدیم؛ ولی پاسخی نداد. سپس دو نفری با صدایی بلندتر خواستیم او را متوجة حضور خود كنیم كه باز تأثیری نداشت. به ایشان نزدیكتر شده، با دست تكانش دادیم كه باز متوجه نشد. سپس با شدت بیشتری تكانش دادیم كه نتیجه بخش نبود. ترسیدیم كه به شهادت رسیده باشد. دوستان ایشان گفتند: برادر شمایلی سه شبانهروز استراحت نداشته است.
مسئولیت سنگین این عزیزان در قرارگاههای مهندسی - رزمی جنگ جهاد سازندگی در قبل و بعد از عملیاتها و تلاش خستگیناپذیر آنان، نشانگر گوشهای از فداكاریهای رزمندگان اسلام و عزیزان مهندسی - رزمی جنگ جهاد بود. (8)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). راوي: يوسف بختياري، ر.ك: در انتظار او (يادنامه شهداي محله شكري و هلالي)، ص167؛ (اسماعيل ماهيني، كنگره سرداران و 2000شهيد استان بوشهر، اول، ص84.
(2). راوي: عيسي عبدي، ر.ك: ساعت به وقت بغداد، نوراللهي، شاهد، تهران، چ اول، 86، ج1، ص89 - 86.
(3). راوي: صارم طهماسبي، ر.ك: همان، ج2، ص37 و 38.
(4). ر.ك: اطلاعات (30/2/88)، ص10.
(5). راوي: احمد فراتي، ر.ك: جاده پيروزي، (خاطرات جهادگران جهاد سازندگي دامغان، بنياد حفظ آثار، اول: 74، ص56 ـ54.
(6). راوي: اسدالله حاجي قرباني، ر.ك: جاده پيروزي، خاطرات جهادگران جهاد سازندگي دامغان، بنياد حفظ آثار، اول، 74، ص50 و 51.
(7). راوي: سردار همداني، ر.ك: تكليف است برادر، ص170 و 171.
(8). راوي: محمد ديانت (فرمانده گردان مهندسي رزمي موسي بن جعفرعلیهالسلام جهاد سازندگي خراسان)، ر.ك: بوران حادثه، ويرايش جعفر بگلو، خاطرات دفاع مقدس از زبان فرماندهان مهندسي رزمي جنگ جهاد، بنياد حفظ آثار، تهران، اول، 82، ص55 و 56.