خاطراتی از دفاع مقدس (15)

قناعت به جوراب پاره

شهید علیرضا ناهیدی، فرماندة تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی كه در جبهه بود، یك ریال هم حقوق نگرفت. همواره كفشهای كتانی به پا داشت. روزهای آخر بود كه یك جفت پوتین از بیت‌المال گرفت. قرار بود برای جلسه‌ای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همة فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: ‌برادر! من یك جفت جوراب به شما می‌دهم، با این وضع خیلی نامناسب است كه در جلسه شركت كنید.

به من نگاه تندی كرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من كار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است. (1)

برادر كوچك شما، عباس

روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانواده‌ام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم. شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمی‌شود، گفت: در ماشین طناب داری؟

پرسیدم: طناب برای چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.

بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛ ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستاده‌اند و همگی به آن شخص می‌گویند: «جناب سرهنگ! سلام، كمك نمی‌خواهید»؟

وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.

ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ می‌خواهی شنا كنی؟

من با ترس و خجالت گفتم: ‌جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو جناب سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.

وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، عباس بابایی هستم.

تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرماندة پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد... . (2)

گریز دو سردار از سرداری سپاه

بعد از فرار بنی صدر، قرار شد فرد دیگری از درون سپاه فرماندة‌ این ارگان شود. به نظر من نخستین گزینه برای این مهم، سردار محمد بروجردی بود. او در آن موقع در كردستان بود. با او تماس گرفته، درخواست كردم به تهران بیاید؛ قبول نكرد. به ناچار به سرعت به كردستان رفتم. چند ساعت ـ تا حدود 2:30 بعد از نیمه شب با او در این باره صحبت كردم كه اصلاً زیر بار نرفت. قرار شد بخوابیم و صبح من به تهران بازگردم. تازه خوابیده بودم كه با صدای هق هق گریة محمد بیدار شدم؛ اما تظاهر به بیداری نكردم. دیدم می‌گوید: «خدایا! چگونه شكرت را بگزارم كه همین قدر هم حبّ دنیا رادر دل من قرار ندادی.‌»

هر چند كه پیشنهاد فرماندهی سپاه، برای دنیا نبود؛ اما محمد طالب آن هم نبود. سپس من بلند شدم و نشستم. گفتم: یعنی تا اینجا؟

گفت: حاج محسن! اینجا بیش‌تر می‌توانم خدمت كنم و احساس می‌كنم از اینجا به خدا نزدیك‌تر هستم تا فرماندهی سپاه.

گزینة بعدی سردار كلاه دوز بود. در تهران با مسئولان در باغ شیان گرد آمده، دربارة‌ او به رایزنی پرداختیم تا فرماندهی كلاه دوز رأی آورد. می‌خواستیم فردای آن شب خدمت حاج احمد آقا (خمینی) برویم تا نظر شورای فرماندهی سپاه رادر مورد آقای كلاه دوز اعلام كنیم. صبح زود ـ در هوای گرگ و میش ـ زنگ محلی را كه در آن بودیم، زدند. وقتی در را باز كردم، دیدم كلاه دوز است. عبایی به دوش انداخته بود و قرآنی هم زیر عبا در دست داشت. گفت: فلانی! تو را به این قرآن مرا فرمانده نكن!

گفتم: پس چرا دیشب حرف نزدی؟! گفت: شما نگذاشتید من حرف بزنم. (3)

هدیة بزرگ خدا

عراق در عملیات «بیت المقدس» به پاتك سنگینی دست زد. بسیاری از نیروهای تیپ «محمد رسول الله‏صلی الله علیه و آله» و تیپ «نجف اشرف» زخمی و شهید شدند.

فشار دشمن لحظه به لحظه افزوده می‌شد. از احمد كاظمی (4) خواستم برای حفظ نفر بری ـ كه در آن بود ـ از لودر بخواهد اطراف خودرو، خاكریز بزند.

در این بین كه اوضاع خیلی بحرانی شده بود، نفر بر دیگری به حاج احمد نزدیك شد، به او گفت: من از نیروهای ارتش هستم. با موشك «تاد» به كمك شما آمده‌ام! با شنیدن این پیام، گویی از جانب خدای رحمان به من هدیة بزرگی رسید.

احمد از آن ارتشی خواست جلوی نفربر فرماندهی رفته، به سمت تانكهای دشمن شلیك كند.

موشكهای تاد یكی پس از دیگری به تانكهای دشمن اصابت كرد و از هفت گلولة آن، شش تانك به آتش كشیده شد. بی‌درنگ مسیر حركت تانكهای دیگر تغییر پیدا كرد. با این هدیة بزرگ الهی، خطِ در حال سقوط حفظ شد. (5)

 

پی‌نوشـــــــــــــت‌ها:

 

(1). راوي: همرزم شهيد، ر.ك: همپاي ذوالفقار، ص50.

(2). راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204.

(3). راوي: محسن رفيق دوست، ر.ك: فرهنگ پايداري، ش7، ص135 و 136.

(4). سرلشكر احمد كاظمي در تاريخ 19/10/84 به شهادت نايل گرديد. كاظمي در عرصه دفاع مقدس به نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران خدمات بسيار زيادي نمود و رشادتهاي فراواني به خرج داد.

(5). راوي: سردار اسدي، ر.ك: فاتحان خرمشهر (8)، ص 64 و 65 (مساح، بنياد حفظ آثار، تهران، اول: 87).

426 دفعه
(0 رای‌ها)