خاطراتى از دفاع مقدس (6)

چطور كولر روشن كنم‏

دكتر چمران را كه از اتاق عمل مى‏آوردند، مى‏خندید. فكر مى‏كردم كه به تهران منتقل و تا مدتى راحت مى‏شویم. به او گفتم: مى‏رویم؟

با خنده گفت: نمى‏روم. اگر بروم تهران، روحیه بچه‏ها ضعیف مى‏شود. هنوز كار از دستم بر مى‏آید، نمى‏توانم بچه‏ها را رها كنم، در تهران كارى ندارم.

حتى حاضر نبود در آن شرایط كه پایش در گچ بود، كولر روشن كند. خون ریزى داشت؛ اما در عین حال مى‏گفت: چطور كولر روشن كنم، وقتى بچه‏ها در جبهه زیرگرما مى‏جنگند؟ (1)

با اتوبوس مى‏رویم‏

براى مرخصى مى‏خواستیم با شهید خرازى، فرمانده لشكر 14 امام حسین‏7، به اصفهان برویم. گفت: بیا با اتوبوس برویم.

گفتم: حاجى، خیلى گرم است!

گفت: گرما؟! پس این بسیجیها در این گرما چه كار مى‏كنند؟ با اتوبوس مى‏رویم تا كمى حالمان جا بیاید. (2)

نگاه نمى‏كنم مهندس هستم‏

از جمله نكات بارز و درخشنده در زندگى مهندس جواد تندگویان این بود كه اهل مقام نبود. مى‏گفت: اگر به من بگویند جارو بكش، جارو مى‏كشم و نگاه نمى‏كنم كه مهندس هستم. (3)

یك تصویر زیبا از حاج احمد

منطقه «اورامان» به دلیل وضعیت خاص جغرافیایى و ارتفاعات مختلف، اهمیت ویژه‏اى داشت. یك سلسله از كوه‏هاى آن منطقه در اختیار عناصر ضد انقلاب بود. در جلسه‏اى كه با حضور جمعى برادران رزمنده از جمله حاج احمد متوسلیان داشتیم، تصمیم گرفتیم این ارتفاعات را پاك سازى كنیم. طرح عملیات ریخته و با موفقیت اجرا شد و روى یكى از ارتفاعات منطقه مزبور پایگاهى ایجاد كردیم. یك روز متوجه شدیم یك نفر كه بار به دوش دارد و حامل یك گالن 20 لیترى است، به طرف پایگاه مى‏آید. نزدیك‏تر كه آمد، فهمیدیم حاج احمد متوسلیان است. او براى رزمندگان مستقر در پایگاه نفت و خرما آورد. خواستیم بار را از او بگیریم كه اجازه نداد. او گفت: من دارم وظیفه‏ام را انجام مى‏دهم. (4)

حاج احمد متوسلیان همیشه آخرین نفرى بود كه غذا مى‏خورد. تا مطمئن نمى‏شد غذا به همه رسیده، لب به آن نمى‏زد. همیشه در حال نماز، در وقت استراحت و غذا در كنار برادران بود. (5)

نگرانى فرمانده‏

بعد از عملیات موفقیت‏آمیز خیبر، به ترتیب سوار قایق مى‏شدیم تا به عقب برگردیم. شهید سهراب نوروزى، فرمانده تیپ 44 قمر بنى هاشم - علیه‏السلام -، هنوز در جزیره بود. با آنكه طبق قاعده، فرمانده باید موقع عملیات و نیز برگشتن به عقب، جلو باشد؛ اما فرمانده تیپ 44 تلاش مى‏كرد اوّل بچه‏ها را به عقب بفرستد؛ زیرا بمباران هوایى دشمن حتى بعد از عملیات ادامه داشت. منتظر بودیم نوبت ما شود و سوار قایق شویم كه عراق دست به بمباران شیمیایى جزیره زد. نوروزى با آنكه مى‏توانست؛ اما از جزیره نرفت. زمانى كه حالش خیلى بد شد و بى حال و بى رمق روى زمین افتاد، مرتّب مى‏گفت: آقا سید! تو را به جدّت قسم مى‏دهم كه بچه‏ها را زودتر از منطقه بیرون ببرى. نكند بچه‏ها را به حال خودشان بگذارى و بروى! شهید نوروزى از شدّت مصدومیت شیمیایى قادر به حرف زدن نبود. به او قول دادم تا جان در بدن دارم، در منطقه بمانم و بچه‏ها را عقب بفرستم. من و فرمانده تیپ، جزو آخرین نفراتى بودیم كه از جزیره مجنون خارج شدیم. سرانجام فرمانده ما بر اثر همان جراحات ناشى از بمباران شیمیایى به شهادت رسید. (6)

زیارت بدون شرط

یك روز مسئول اردوگاه اعلام كرد: اسیران اردوگاه را به زیارت كربلا مى‏بریم، اما به یك شرط.

بچه‏ها پرسیدند: چه شرطى؟

گفت: به نفع ایران تبلیغات نكنید.

بچه‏ها یك صدا گفتند: پس شما هم باید قول بدهید به نفع عراق و ارتش خود تبلیغ نكنید. او پذیرفت.

بعد از بازگشت از كربلا، اتوبوسهاى حامل بچه‏ها یك ساعت در بغداد توقف كرد. عراقیها بچه‏ها را در گوشه‏اى از میدان بزرگ شهر پیاده كردند.

یكى از برادران سپاهى به نام جبار نصر عكس بزرگى از صدام روى یكى از اتوبوسها دید. بعد هم دیگر اسیرها به موضوع پى بردند و همه با هم فریاد كشیدند: تا وقتى عكس صدام را از بدنه اتوبوس جدا نكنید، حتى اگر همه را تیر باران كنید، سوار اتوبوس نمى‏شویم.

افسران عراقى خواستند بچه‏ها را فریب دهند، ولى آنها یك صدا گفتند: چون شما به قول خود وفا نكردید، سوار اتوبوس نمى‏شویم، مگر آنكه عكس صدام را بردارید.

رفته رفته به تعداد عابران هم افزوده مى‏شد. آنها در گوشه‏اى ایستاده و با اضطراب به اسراى ایرانى چشم دوخته بودند.

افسرى كه به دستور او عكس صدام را به اتوبوس چسبانده بودند، مى‏دانست هیچ سرباز و درجه دارى شهامت كندن عكس را ندارد. براى همین، ستونى از نیروهاى نظامى را مانند دیوارى جلوى اتوبوس مزبور نگاه داشتند، آن گاه عكس را برداشت. (7)

فرمانده و پیكر برادر

وقتى حمید باكرى فرمانده عملیات خیبر، به شهادت رسید، مرتضى یاغچیان كه به دستور مهدى باكرى، فرمانده لشكر عاشورا، به جایش منصوب شده بود، از مهدى خواست پیكر حمید را به عقب منتقل سازد.

مهدى گفت: اگر چنین امكانى براى دیگر شهدا هم هست، اجازه دارى وگرنه نباید این كار را بكنى. (8)

این در حالى بود كه همه مى‏دانستند تا چه اندازه مهدى به حمید علاقه دارد.

 

پی‌نوشـــــــت‌ها:

 

1) راوى: مرتضى اللَّ ه اكبرى، ر. ك: عطش (ویژه نامه یادیاران)، 30 /3/ 81، ص 24.

2) سرزمین مقدس، ص 118.

3) راوى: پدر شهید بزرگوار جواد تندگویان (وزیر نفت دولت شهید رجایى)، ر. ك: سلام، 28/9/71.

4) راوى: محمد صالح عبدى، ر. ك: روزهاى سبز كردستان، ص 126.

5) راوى: صالح بازرگان، ر. ك: همان، ص 147.

6) راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 49.

7) راوى: آزاده محمد حسین صیادیان، ر. ك: روزنامه ایران، شماره 3869، ص 15.

8) ر. ك: صنوبرهاى سرخ، ص 58.

376 دفعه
(0 رای‌ها)