چنانكه در شماره پیش نیز گذشت، در سالی كه با پیشنهاد مقام معظم رهبری مدظله العالی، «سال نهضت خدمت رسانی» نام گرفته است، بر آن شدیم تا برخی از الگوهای خدمتگزاری را معرفی كنیم، باشد كه با نقل خاطراتی از زندگی آنان، سرمشقهایی زنده فرا روی همه متولیان و مسئولان در هر پست و مقامی قرار دهیم.
در این شماره نیز خاطراتی از زندگی تیمسار سرلشكر خلبان، شهید عباس بابایی را مرور میكنیم.
طلاهای همسرش را میفروشد
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت:
- فردا به پول نیاز دارم. اینها را بفروش.
گفتم:
- اگر پول نیاز دارید بگویید تا از جایی تهیه كنم.
او در پاسخ گفت:
- تو نگران این موضوع نباش. من قبلا اینها را خریدهام و فعلا نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانوادهام هم صحبت كردهام.
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعد از ظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد، او گفت: كه شب میآید و پولها را میگیرد. شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا بیرون برویم و كمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و بیرون رفتیم. كمی كه از منزل دور شدیم گفت:
- وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و....
او حدود نیم ساعت صحبت میكرد. آنگاه رو به من كرد و گفت:
- شما كارمندها هم عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمیدانم باید چه كار كنم.
بعد از من پرسید:
- این بسته اسكناسها چقدری است؟
گفتم:
- صد تومانی و پنجاه تومانی.
پولها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد، بسته پولها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت:
- این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نكردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم.
بعدا از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پولها را بین سربازان متاهل، كه قرار بوده فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند، تقسیم كرده است.
«كارمند سید جلیل مسعودیان»
من یك سربازم؛ همانند سربازان دیگر
در قرارگاه رعد امیدیه هر روز همراه با جیره غذایی، میوهای به عنوان دسر به ما میدادند. من در طول مدتی كه در قرارگاه بودم هیچ وقت ندیدم كه شهید بابایی دسرشان را كه در آن فصل پرتقال بود بخورند. با خود فكر كردم كه شاید تمایلی به خوردن پرتقال ندارند. روزی از ایشان پرسیدم:
- چرا شما دسرتان را نمیخورید؟
ایشان ابتدا كمی مكث كردند و به خاطر اینكه ادب را رعایت كرده باشند و پرسش مرا بی پاسخ نگذاشته باشند، گفتند:
- اتفاقا پرتقال میوه بسیار مفیدی است. با ویتامین «ث» ای كه دارد خوردن آن برای بدن لازم است و شما حتما دسرتان را بخورید.
اما توضیح ندادند كه چرا خودشان نمیخورند. من هم دیگر چیزی نگفتم؛ ولی این موضوع همچنان برای من یك معما بود؛ تا اینكه یك روز دوست و همكار من پرتقال دزفولی به قرارگاه آورد. خواست مقداری از آن را به عنوان سوغات برای شهید بابایی ببرد. من او را از این كار منع كردم و گفتم:
- تیمسار بابایی اصلا علاقهای به پرتقال ندارند.
اما او این حرف را نشنیده گرفت و پرتقالها را نزد بابایی برد. با كمال شگفتی دیدم كه ایشان ضمن تشكر و قدردانی تعدادی از پرتقالها را با اشتها خوردند. با دیدن این صحنه، از ایشان پرسیدم:
- جناب سرهنگ! چه حكمتی است كه شما پرتقالهای دسر را نمیخورید؛ ولی همین حالا چند دانه از این پرتقالها را خوردید؟
شهید بابایی گفتند:
- آقای صراف! من سربازم و غذایم هم باید غذای سربازی باشد. من یقین دارم این دسرهایی كه در اینجا به ما میدهند در دیگر نقاط جبهه به سربازان نمیدهند. پس من هم خود را ملزم میدانم تا همانند آنها از این دسر استفاده نكنم.
«سرهنگ خلیل صراف»
انتظار مردم و عملكرد ما
چند ماهی بود كه به فرماندهی پایگاه دزفول منصوب شده بودم. روزی در دفتر مشغول انجام كار بودم كه از برج مراقبت به من اطلاع دادند تیمسار بابایی با هواپیما به سمت پایگاه در حركت هستند. من ماشین بیوك فرماندهی را آماده كردم و برای آوردن ایشان به محوطه باند پروازی رفتم. چند لحظه بعد تیمسار با یك هواپیمای كوچك «بونانزا» كه خلبانی آن را خودشان به عهده داشتند بر روی باند فرودگاه به زمین نشستند. از هواپیما پیاده شدند و پس از سلام و احوالپرسی نگاهی به ماشین انداختند. از چهره شان پیدا بود كه منتظر چنین وسیلهای نبوده اند. سپس با بی میلی سوار شدند. پس از اینكه حركت كردیم، رو به من كردند و گفتند:
- من نمیگویم شما سوار این ماشینها نشوید؛ ولی یادتان باشد كه دیروز شخص دیگری بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد دیگری خواهد بود.
بعد در این باره حكایتی از عارف بزرگ، مقدس اردبیلی نقل كردند. در این زمان به محوطه خانههای سازمانی رسیده بودیم و پرسنل در طول راه، در حال رفت و آمد بودند. ایشان گفتند:
- ببینید، شما كه این ماشین را سوار میشوید و از جلو این پرسنل عبور میكنید، آنها حق دارند كه پیش خودشان بگویند فرمانده پایگاه در ماشین كولردار نشسته و از وضع زندگی ما خبر ندارد. در صورتی كه من میدانم ماشین شما كولر ندارد. یا میگویند ببین خودش سواره است و ما باید پیاده برویم. بعد هم میگویند ماشین را خالی میبرد و ما را سوار نمیكند. برای اینكه این مسائل پیش نیاید از این پس از وسیله دیگری استفاده كنید.
آن روز گفتههای ایشان به دل من نشست و از آن به بعد، هر وقت برای آوردن تیمسار میرفتم، از وانتی كه مخصوص نامه رسان بود استفاده میكردم و واقعا خیلی راحت بودم؛ چون فقط جای دو نفر بود و كسی توقع سوار شدن نداشت. شكل ماشین هم به گونهای نبود كه نظر عابرین را جلب كند.
«سرهنگ خلبان سید اسماعیل موسوی»
اگر همه لباس نو پوشیدند من هم میپوشم
من و عباس از دزفول به طرف ایستگاه رادار بهبهان میرفتیم. من رانندگی میكردم و عباس هم د ر حال خودش بود. گاهی قرآن میخواند و گاهی هم زیر لب دعای كمیل را زمزمه میكرد. هوا كمی سرد بود و عباس كه لباس مناسبی در تن نداشت خودش را در صندلی عقب جمع كرده بود. یادم آمد، در سفر قبلی كه همراه عباس به قزوین رفته بودیم، وقتی حاج اسماعیل عباس را دید به او گفت: چرا كتی را كه برایت خریدهام نمیپوشی. عباس هم با لبخند به پدر نوید میداد كه ان شاء الله بار دیگر كه آمدم به تن میكنم و وقتی جریان كت را از او پرسیدم، گفت كه پدرم یك كت نو برایم خریده و من هیچ وقت آن را نپوشیدهام؛ به همین خاطر هر بار كه مرا میبیند سراغ آن كت را میگیرد. در این فكر بودم كه هرجا میرویم لباس او همیشه مشكل آفرین است. این افكار باعث شد تا ناخودآگاه موضوع لباس پوشیدن او را پیش بكشم. من مثل همیشه به او اعتراض كردم و پرسیدم كه چرا لباس نو به تن نمیكند ولی او مثل همیشه سكوت كرد و چیزی نگفت. چند دقیقهای گذشت كه ناگهان گفت:
- ماشین را نگه دار.
فكر كردم شاید حادثهای رخ داده؛ به همین خاطر خیلی زود در كنار جاده توقف كردم. عباس بدون اینكه حرفی بزند پیاده شد و به طرف دامنه كوه رفت. از دور دیدم كه به سمت دو دختربچه، كه از كوه پایین میآیند میرود. به نزدیكی آنها كه رسید دست هر دو را گرفت و به نزد من آورد. درباره وضع زندگی آنها سؤال كرد و آن دو با حجب و حیا به پرسشهای او پاسخ دادند. آنها كه هفت و یا هشت ساله به نظر میآمدند، لباسهای كهنهای به تن داشتند و پاهایشان هم برهنه بود. عباس مقداری خوراكی كه در ماشین داشتیم به آن دو دختر داد و از آنها خداحافظی كرد. سپس سوار ماشین شدیم و حركت كردیم. من تا چند لحظه در فكر آن دو دختر بودم كه تنها با پای برهنه و آن همه هیزم كه روی دوششان گذاشته بودند در آن بیابان چه میكنند، كه ناگهان عباس رشته افكارم را پاره كرد و گفت:
- خوب شد كه شما این دختران معصوم را دیدی؛ تا دیگر اینقدر راجع به لباس و ظاهر من بحث نكنید.
من ساكت بودم و فقط گوش میدادم. عباس ادامه داد:
- آقا موسی! اگر در این مملكت روزی برسد كه همه بتوانند لباس نو بپوشند، شما مطمئن باش كه آن روز من هم لباس نو خواهم پوشید.
«ستوان موسی صادقی»
سوغات آفریقا
برای انجام ماموریت به یكی از كشورهای آفریقایی سفر كرده بودم. هنگام بازگشت مقداری از میوههای مخصوص آنجا را به عنوان سوغاتی با خود به ایران آوردم. چند روز بعد برای ارائه گزارش ماموریتم به ستاد نیرو رفتم و خدمت تیمسار بابایی رسیدم. پس از كمی صحبت پیرامون سفر، هنگام خداحافظی مقداری از میوههای سوغاتی را به تیمسار دادم و گفتم:
- تیمسار! لطف كنید این سوغاتی را برای بچهها ببرید.
ایشان كمی مكث كردند، سرشان را پایین انداختند و به آهستگی گفتند:
- از شما تشكر میكنم كه در آنجا به یاد ما بودید؛ ولی با توجه به اینكه ما در هر وضعی كه باشد، بالای سر زن و بچه هایمان هستیم، اگر از این نوع میوهها هم نخریم سعی میكنیم نوع ارزانتر آن را تهیه كنیم. حالا كه شما زحمت كشیده اید، محبت كنید، به مهرآباد كه برگشتید، این میوهها را بدهید به در خانه خانوادههای شهدا.
بنده با شناختی كه از تیمسار بابایی داشتم از عدم پذیرش میوهها اصلا ناراحت نشدم و سوغاتی را به منزل برگرداندم. عصر همان روز آقای صادقی، محافظ و راننده ایشان، با من تماس گرفت و گفت:
- اگر منزل هستید تیمسار بابایی میخواهند شما را ببینند.
تعجب كردم؛ زیرا من تا سه ساعت پیش نزد ایشان بودم و آمدن ایشان به منزل ما برایم غیر عادی بود.
ساعتی بعد شهید بابایی به همراه آقای صادقی به منزل ما آمدند. من منتظر بودم كه جناب بابایی علت آمدنشان را بگویند؛ ولی تا لحظه خداحافظی هیچ اشارهای نكردند. بعد كه فكر كردم دانستم تیمسار بابایی به خاطر عدم قبول سوغاتی برای دلجویی از من تشریف آورده اند و با این كار خواسته بودند تا محبت و دوستی خود را ابراز نمایند.
اتفاقا من همان روز سوغاتیها را توسط همسرم برای خانواده خلبانی كه چند سال پیش در یكی از ماموریتهای برون مرزی شهید شده بود، فرستادم. پس از چند روز موضوع دادن سوغاتی را تلفنی به آگاهی تیمسار بابایی رساندم و ایشان از این بابت بسیار تشكر كردند.
«تیمسار خلبان عزیزالله فیضی»
پوتین نو
در طول جنگ تحمیلی، مدتی مسئولیت پشتیبانی و تداركات (مارون 1) دزفول را به عهده داشتم. چند باری تیمسار بابایی را در لباس بسیجی در جاهای مختلف دیده بودم و میشناختم. صبح یكی از روزها كه برای ادای فریضه نماز بیدار شدم، متوجه شخصی شدم كه در جلو در آسایشگاه، در حالی كه گوشهای از پتوی كف آسایشگاه را بر روی خودش كشیده، به خواب رفته است. با خود گفتم این بنده خدا چرا اینجا خوابیده، بیشتر كه دقت كردم متوجه شدم آن شخص تیمسار بابایی است و چون دیروقت آمده نخواسته ما را بیدار كند.
از آسایشگاه كه بیرون رفتم پوتینهای تیمسار بابایی توجه من را جلب كرد. پوتینها با توجه به فرسودگی بیش از حد، مملو از گل و لای بود و مشخص بود تیمسار شب گذشته برای بازدید مواضع پدافندی رفته است. پوتینها را از زمین برداشتم و نگاهی به آن انداختم، با كمال تعجب دریافتم كه علاوه بر فرسودگی، كف پوتینها نیز سوراخ است. با خود اندیشیدم، حتما تیمسار با آن حجب و حیایی كه دارند نخواستند تقاضای پوتین نو كنند، لذا یك جفت پوتین نو از انبار آوردم و به جای پوتینهای كهنه گذاشتم. تیمسار پس از بجا آوردن نماز و خوردن مقداری صبحانه قصد رفتن داشتند. از آسایشگاه كه بیرون رفتند برای پیدا كردن پوتینهای خودشان سرگردان بودند و آن را پیدا نمیكردند. جلو رفتم و به ایشان عرض كردم:
- احتمالا پوتینهای شما را اشتباهی برده اند، شما این پوتینها را به جای آنها بپوشید.
ولی ایشان مصر بودند كه پوتینهای خودشان را پیدا كنند. وقتی بنده اصرار ایشان را دیدم مجبور شدم پوتینهای كهنه را برایشان بیاورم. تیمسار پس از اینكه پوتینهای خودشان را پوشیدند، با لبخندی گفتند:
حاجی! با این پوتینها احساس راحتی بیشتری میكنم. از لطف شما ممنونم.
«بسیجی، حاج آقا صادقپور»
بابایی و دیدن آناناس
زمانی كه تیمسار بابایی پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، روزی یكی از خلبانان هواپیماهای مسافربری، در بازگشت از سفر آفریقا، جهت دیدن بابایی به دفترش آمد. او كیسهای پلاستیكی در دست داشت و پس از دیده بوسی كیسه را مقابل شهید بابایی قرار داد و گفت:
- قربان! ببخشید سوغات ناقابلی است.
تیمسار بابایی از او تشكر كرد و به داخل كیسه نگاهی انداخت. درون كیسه مقداری موز و آناناس، كه آن زمان كمیاب بود، قرار داشت. شهید بابایی آناناس را از میان كیسه برداشت و كمی به آن نگاه كرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اكبر» گفت و از عظمت خداوند یاد كرد. خلبان در كنار ایستاده بود و از اینكه تیمسار بابایی از هدیهای كه او آورده بود خشنود است، خوشحال به نظر میرسید.
شهید بابایی گفت:
- برادر! اگر میخواهی از این هدیهای كه آوردهای ما بیشتر خوشحال شویم، اینها را ببر پایین و با دست خود به كارگرهایی كه در جلوی ساختمان مشغول كار هستند بده.
خلبان كه شگفت زده شده بود گفت:
- قربان من اینها را برای شما آوردهام.
شهید بابایی در پاسخ گفت:
- من از شما تشكر میكنم؛ ولی این كارگران بخورند لذتش برای من بیشتر است.
سرانجام با اصرار تیمسار بابایی خلبان كیسه را برداشت و از در خارج شد. پس از رفتن خلبان، بابایی به جلو پنجره رفت. او میوهها را به كارگران میداد و گاهی هم به بالا نگاه میكرد. شهید بابایی لبخند بر لب داشت و از اینكه كارگران موز و آناناس میخوردند، خوشحال به نظر میرسید.
«ستوان حسن دوشن»
پینوشــــــــــتها:
1) برگرفته از پرواز تا بی نهایت، حكایتهای كوتاه از رادمردی بزرگ، گروه پژوهش و نگارش عقیدتی سیاسی ارتش.