اشاره
اسلام، دانش را نور میداند.نوری كه خدا آن را در قلبهای مستعد پرورانده و او را به راه راست و بندگی عاشقانه فرا میخواند.سعادت و نیك فرجامی آدمی در سایة این دانش، بهدست میآید.علم، آدمی را از ظلمت میرهاند و به سوی نور رهنمون میسازد.آدمی چگونه میتواند از این منبع درخشان، رویگردان و بیبهره بماند؛ در حالیكه در آموزههای روایی، پیگیری آن حتی در دور دستترین سرزمینها كه چین كنایهای از آن بوده سفارش شده است.اصولاً انسان برای رسیدن به گوهری ارزشمند، اعماق زمین و دریاها را میكاود؛ دانش نیز چنین است.گوهری ارزشمند و عافیتآفرین كه هر رنج و زحمتی برای بهدست آوردن آن روا است.
باید كوشید و خود را به زیور ارزشها كه علم است آراست، اگر چنین شود منزلت دنیوی و سعادت اخروی نصیب آدمی میشود.علم ارزشی، مسیر زندگی را بهدرستی مینمایاند و بهترین یاور آدمی در حل مشكلات و آراستن به فضایل اخلاقی است.انسان دانشمند، بسیار دقیق است و هر چیزی را آنگونه كه باید، ادا میكند.مقالة حاضر میكوشد این ویژگی مهم و صفت پسندیده را در سیرة امام صادقان و نیكسیرتان بررسی كند.
دانش، در گستره دین
دانش، همانند آب دریا است.هر چه از آن میآشامند، همچنان خود را تشنهتر و نیازمندتر میبینند.امام صادق علیهالسلام درباره دانشاندوزی میفرمودند: «اَعلَمُ النّاسِ مَن جَمَعَ عِلمَ النّاسِ عَلَی عِلمه؛ (1) دانشمندترین شخص آن است که علم دیگران را بر علم خود بیافزاید.»
جویای علم باید از تنبلی و بیكاری دوری كرده و با پشتكار، به كسب دانش بپردازد.دانشجو باید از هر فرصتی كه پیش میآید، بیشترین بهره را ببرد تا موفقیت لازم را به دست آورد.دانشطلبان، از شتاب نكردن در بهرهگیری از زمان، بیشترین زیان را میبینند؛ زیرا دانشجو باید در طلب علم همچون تیری از چلةكمان رها شود و از اما و اگرها و امروز و فرداها رها باشد.
پیامبر گرامی اسلام كه پیجویی و پیگیری علم را تا راههای دوردست توصیه میكرد، درباره جد و جهد برای فراگیری دانش، سخنی نیكو به یادگار گذاشته است: «أغدُوا فِی طَلَبِ الْعِلْمِ فَاِنّی سَأَلْتُ رَبّی أنْ یبَارِكَ لِاُمَّتِی بُكورِها؛ (2) در طلب علم سحرخیز باشید پس بدرستی كه من از پروردگارم خواستهام كه در سحرگاهان به امتم بركت بخشد»
دانشمند نیز دارای تعریف مشخصی در دین اسلام است و هر دانندهای را دانشمند اسلامی نمیگویند.همچنان كه نوشتهاند: «روزی مردم، گرد مردی حلقه زده بودند و به سخنانش گوش میدادند و طنین صدای او فضای مسجد را پر كرده بود.پیامبر اكرمصلیاللهعلیهوآله وارد مسجد شد و مردم را دید كه دور او حلقه زدهاند.پرسید: این شخص كیست؟ پاسخ گفتند: او علامه است.پیامبر پرسید: علامه یعنی چه و به چه كسی گفته میشود؟ گفتند: علامه كسی است كه از همه مردم بیشتر به نسبهای عرب و رخدادهای انسانی آگاهی دارد و حوادث دوران جاهلیت و مردم آن روزگار را از همه بهتر میداند.پیامبر اكرمصلیاللهعلیهوآله فرمود: این دانش برای كسی كه بدان آگاه است، هیچگونه سود و زیانی ندارد و همچنین برای مردم.بدانید كه دانش بر سه دسته است: «آیةٌ مُحْكَمَةٌ اَوْ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ اَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلاَهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ؛ (3) آیهای روشن یا فریضهای راستین و یا سنتی استوار.پس هر چه غیر از این سه است، [علم نیست، بلكه] فضیلت میباشد.»
«جَاءَ رَجُلٌ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ صلیاللهعلیهوآله فَقَالَ یا رَسُولَ اللَّهِ مَا الْعِلْمُ قَالَ الْإِنْصَاتُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الِاسْتِمَاعُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الْحِفْظُ قَالَ ثُمَّ مَهْ قَالَ الْعَمَلُ بِهِ قَالَ ثُمَّ مَهْ یا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ نَشْرُهُ؛ (4) مردی نزد رسول خداصلیاللهعلیهوآله آمد و پرسید:ای رسول خداصلیاللهعلیهوآله! دانش یعنی چه؟ پیامبر پاسخ داد: سكوت كردن.مرد پرسید: دیگر چه معنا دارد؟ پیامبر فرمود: گوش فرا دادن.پرسید: پس از آن چه؟ فرمود: به خاطر سپردن.پرسید: بعد از به خاطر سپردن چه؟ پاسخ فرمود: عمل كردن به آن.پرسید:ای رسول خدا! بعد از عمل كردن به آن چه معنی دارد؟ فرمود: انتشار دادن آن.»
دانش و بینش از نگاه امام صادقعلیهالسلام
حسن بن صیقل شنیده بود كه پیامبر اكرمصلیاللهعلیهوآله فرموده است: «یك ساعت تفكر كردن برتر از یك شب عبادت تا صبح است؛ ولی پیوسته به این موضوع میاندیشید كه منظور پیامبر اكرمصلیاللهعلیهوآله چگونه تفكری است؟ آیا هر تفكری با یك شب عبادت تا صبح برابر است؟» برای دریافت پاسخ خود، نزد امام صادقعلیهالسلام رفت و پرسش خود را مطرح كرد؛ ولی آن حضرت به گونهای كنایهآمیز به پرسش او پاسخ داد.امام فرمود: «یمُرُّ بِالْخَرِبَةِ أَوْ بِالدَّارِ فَیقُولُ أَینَ سَاكِنُوكِ أَینَ بَانُوكِ مَا بَالُكِ لَا تَتَكَلَّمِینَ؛ (5) [انسان هر گاه] از كنار خرابهای یا خانهای [خالی از سكنه] عبور میكند، بگوید كجایند آنان كه تو را ساختند و آنان كه در تو سكونت داشتند؟ تو را چه شده است چرا سخنی نمیگویی؟»
با این پاسخ كوتاه، به او فهماند كه تفكری ارزشمند است كه با آن آدمی پاسخ این پرسشها را بیابد كه به كجا میرود و هدف او از زندگانی دنیا چیست؟
عبادت بدون علم و اندیشه
در آموزههای اسلامی، عبادت بدون بصیرت، بیارزش است و بصیرت، جز با تفقه و تعمق در مسایل و یادگیری بهدست نمیآید.
در همسایگی اسحاق بن عمار خانة مردی قرار داشت كه به عبادت زیاد و انفاق بسیار در میان مردم مشهور بود و همگان از او به نیكی یاد میكردند؛ زیرا كسی از او خلافی ندیده بود.
رفتار نیك او برای اسحاق بن عمار این پرسش را ایجاد كرد كه او با این رفتار، انسان صالحی است یا خیر؟ او میخواست وظیفه خود را نسبت به همسایه خود بداند.
بدین منظور، نزد امام صادقعلیهالسلام رفت و از امام پرسید: «همسایهای دارم كه بسیار نماز میخواند؛ انفاق میكند و بسیار به حج میرود و از او خلافی هم نسبت به خاندان اهل بیت عصمتعلیهمالسلام دیده نشده است.او چگونه انسانی است؟» امام صادقعلیهالسلام پرسید: «آیا اهل دانش و اندیشه در مسائل دینی و عبادی نیز هست؟» اسحاق پاسخ داد: «خیر، با اینكه بسیار عبادت میكند؛ ولی اهل اندیشه نیست.»امام فرمود: « لَا یرْتَفِعُ بِذَلِكَ مِنْهُ؛ (6) [پس با این حساب،] كردار نیك او سبب بالا رفتن او نمیشود.»
وسواس، زاییدة بیدانشی
وسواس، از جمله مسایل پیچیده و مشكل روحی روانی است كه گاه گریبانگیر افراد میشود.این مسئله، برخاسته از شك و دودلی است.بنابراین دون شأن یك دانشمند به شمار میرود كه به این مشكل دچار شود.در اسلام به شدت از آن دوری شده است.
در دوران امام صادقعلیهالسلام مرد دانشمندی بود كه وسواس زیادی داشت.او گاه چند بار وضو میگرفت؛ ولی در آن شك كرده و دوباره وضو میگرفت؛ پیش از وضو، چندین بار اعضای وضو را میشست و بعد وضو میگرفت، ولی باز هم در آن شك میكرد.
عبدالله بن سنان كه وضو ساختن او را دیده بود، نزد امام صادقعلیهالسلام آمد و از امام پرسید: «او با اینكه انسان عاقل و اندیشمندی است؛ ولی در وضو دچار وسواس است.تفكر و وسوسه، چگونه با هم سازگارند؟» امام صادقعلیهالسلام فرمود: «وسوسه از شیطان است.و كسی كه وسواس دارد، از شیطان پیروی میكند.این اصلاً با تفكر همخوانی ندارد.»عبدالله پرسید: «چگونه این پیروی از شیطان است؟» امام صادقعلیهالسلام پاسخ داد: «اگر او انسانی اندیشمند باشد و از او بپرسی که این وسواس تو از كجا پدید آمده است؟ پاسخ خواهد داد: از شیطان است؛ زیرا انسان متفكر، میداند كه وسوسه از ناحیه شیطان به او رسیده است؛ ولی هنگام عمل، بر اثر بیفكری و ضعف اراده، قادر به جلوگیری از آن نیست.خداوند نیز میفرماید:«مِنْ شَرِّ الْوَسْواسِ الْخَنَّاسِ * الَّذی یوَسْوِسُ فی صُدُورِ النَّاسِ»؛(7) «(پناه میبرم) از گزند وسوسههای شیطان مرموز كه در سینه انسانها وسوسه میكند.»
ضرورت مراجعه به دانایان
میگویند: «همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشدهاند.»یك فرد، هر چه هم دانشمند باشد نمیتواند بر تمام مسائل، تسلط علمی داشته باشد مگر اینكه به سرچشمة علم الهی متصل و از پیمانه وحی سیراب شده باشد.بنابراین هر كس باید در حیطه دانش و تخصص خود اظهار نظر كند.این مسئله درزمان امام صادقعلیهالسلام نیز دیده میشد.
نوشتهاند روزی حمزة بن طیار كه خود دانشمندی بود، در محضر امام صادقعلیهالسلام ایستاد و شروع به سخنرانی كرد.او لابهلای سخنان خود، به گوشههایی از سخنان پدر امام، حضرت باقرعلیهالسلام اشاره میكرد و برای تأیید حرف خود از آن كمك میگرفت.امام صادقعلیهالسلام نیز سكوت اختیار كرده بود و فقط به حمزة بن طیار گوش فرا میداد.
اندكی گذشت و حمزه همچنان مشغول سخن گفتن بود تا اینكه در فرازی از سخنرانی خود، امام صادقعلیهالسلام به او اشاره كرد كه سخنش را قطع كند و به او فرمود: «كُفَّ وَ أُسْكُتْ؛ همین جا توقف كن و دیگر چیزی مگو!» حمزه از این سخن امام تعجب كرد؛ ولی پیش از آنكه بخواهد دلیل آنرا بپرسد، امام به او فرمود: «لَا یسَعُكُمْ فِیمَا ینْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لَا تَعْلَمُونَ إِلَّا الْكَفُّ عَنْهُ وَ التَّثَبُّتُ وَ الرَّدُّ إِلَى أَئِمَّةِ الْهُدَى حَتَّى یحْمِلُوكُمْ فِیهِ عَلَى الْقَصْدِ وَ یجْلُوا عَنْكُمْ فِیهِ الْعَمَى وَ یعَرِّفُوكُمْ فِیهِ الْحَقَّ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»ََ؛ (8) در آنچه که برخورد میکنید و [حکمش را] نمیدانید، وظیفهای جز خود نگهداری و درنگ و پرسش از پیشوایان هدایت ندارید.تا اینکه آنها شما را به راه اعتدال و صحیح راهنمایی کنند و نابینا را بینا و حق را در آن مسئله به شما معرفی نمایند.خداوند بلندمرتبه میفرماید: اگر [مسئلهای را] نمیدانید، از دانایان بپرسید.» (9)
ضرورت وجود كارشناس دین
رجوع به متخصص در هر مسئلهای شرط عقل است و در مسایل دینی واجب میباشد.این مؤلفه یكی از مثبتات تقلید در فروع میباشد.ابوشاكر از فرقه دیصانیه بود و خدا را قبول نداشت.او روزی قرآن را گشود و با دیدن آیهای، فكر كرد كه میتواند با تأویلی دگر گونه، از آن برای عقاید باطل خود سود جوید.آیه را بهخاطر سپرد و سراغ شاگرد چیرهدست امام صادقعلیهالسلام، هشام بن حكم رفت.وقتی او رادید، با پوزخندی شیطنتآمیز گفت: «در قرآن شما آیهای وجود دارد كه مرا درباره وحدانیت خدا به شك انداخته است.»هشام كه میدانست توطئهای در كار است و هیچ آیهای از قرآن چنین دلالتی ندارد، گفت: «كدام آیه را میگویی؟» ابوشاكر گفت: «آنجا كه نوشته است: «وَ هُوَ الَّذی فِی السَّماءِ اِلَهٌ وَفِی الأَرضِ اِلهٌ»؛ (10) «او کسی است که در آسمان معبود و در زمین معبود است.»بنابراین، در آسمان یك خدا وجود دارد و در زمین هم خدای دیگری هست.»
هشام مدتی اندیشید و به او گفت كه به پرسش او پاسخ خواهد داد.به فكر فرو رفت.مطمئن بود كه هرگز چنین نیست و ابوشاكر تأویلی واژگونه از آیه بكار برده است.نمیدانست كه مراد آیه چیست و چگونه بایستی به او پاسخ گوید.او چند روزی به این موضوع فكر كرد؛ ولی نتوانست پاسخی مناسب بیابد.از اینرو، برای انجام حج و شرفیابی به محضر استاد بیهمتای خویش، امام صادقعلیهالسلام بار سفر بست و به مكه آمد و از آنجا رهسپار دیدار با امام صادقعلیهالسلام شد.وقتی خدمت امام رسید، ماجرا را بیان كرد.امام پس از پذیرایی از هشام، به او فرمود: « هَذَا كَلَامُ زِنْدِیقٍ خَبِیثٍ إِذَا رَجَعْتَ إِلَیهِ فَقُلْ لَهُ مَا اسْمُكَ بِالْكُوفَةِ فَإِنَّهُ یقُولُ فُلَانٌ فَقُلْ لَهُ مَا اسْمُكَ بِالْبَصْرَةِ فَإِنَّهُ یقُولُ فُلَانٌ فَقُلْ كَذَلِكَ اللَّهُ رَبُّنَا فِی السَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلَهٌ وَ فِی الْبِحَارِ إِلَهٌ وَ فِی الْقِفَارِ إِلَهٌ وَ فِی كُلِّ مَكَانٍ إِلَه؛ این سخن یك انسان پست و بیدین است.هنگامی كه به سوی او بازگشتی، از او بپرس تو را در كوفه به چه نام میخوانند.پاسخ خواهد داد فلان نام.دوباره از او بپرس در بصره به چه نام میخوانند.پاسخ خواهد داد فلان نام.سپس به او بگو پروردگار ما نیز چنین است.[نام او] در آسمان «اله» است و در زمین نیز «اله» است.و در دریاها «اله» و در بیابانها نیز «اله» است.همچنین در هر مكان او «اله» است.»هشام خرسند از اینكه پاسخ مناسبی به دست آورده است، پس از اندكی درنگ در مدینه، راه شهر خود را در پیش گرفت.هنگامی كه به كوفه رسید، نزد ابوشاكر رفت و پاسخ را با او در میان گذاشت و او را قانع كرد.ابوشاکر به او گفت: «من مطمئن هستم كه این پاسخ از خودت نبود و آن را از حجاز برای من آوردهای.»
امام، كانون علم الهی
اگر دانشمندی از جادة سلامت خارج شده و از دانش خود در مسیر نادرست بهرهبرداری كند، میتواند زیانهای جبرانناپذیری برای بشریت داشته باشد.عالِم، چون از ظرایف امور آگاه است اگر گمراه شود، میتواند تعداد زیادی را به ورطه نابودی بكشاند عالِم، راه گمراه كردن مردم را خوب میشناسد و میداند چگونه حقیقت را وارونه و باطل را حق جلوه دهد.امروزه بسیاری از آسیبها و زیانهای جامعة انسانی بر اثر سوء استفادة دانشمندان از دانششان رخ میدهد.دانشمند، نه تنها میتواند فكر مردم را بیمار كند، بلكه از راه دستاوردهای علمی او، گاهی زیانهای فراوانی متوجه مردم میشود.بنابراین، همانگونه كه یك عالم بافضیلت میتواند افراد زیادی را به سوی رستگاری راهنمایی كند تا جامعه انسانی از دانش او بهره بگیرد، عالم گمراه هم منشأ آسیبهای بسیاری خواهد شد.از پیامبر گرامی اسلامصلیاللهعلیهوآله پرسیدند: «اَی النَّاسِ شَرٌّ؛ كدام یك از مردم بدترند؟»
ایشان فرمود: «العُلماءُ إذا فَسَدُوا؛ دانشمندان هر گاه فاسد شوند» (11)
ابن مُقَفَّع و ابن ابی العوجاء هر دو از زندیقان و منكران وجود خدا بودند و هر جا بساط بحث علمی میگستردند، از انكار خدا دم میزدند.از سوی دیگر، آن دو در مباحث علمی زبردست بودند.سالی به مكه رفتند و در كنار خانه خدا جمعیت زیادی را مشغول طواف دیدند.در میان زائران خانه خدا، امام صادق علیهالسلام نیز دیده میشد كه در حِجْر اسماعیل مشغول عبادت بود.ابن مقفّع، نگاهی به طواف حاجیان انداخت و به دوست خود ابن ابیالعوجاءگفت: «این مردم را میبینی كه دور این خانه مشغول طواف هستند، هیچ یك از آنها را شایسته انسانیت نمیدانم، جز آن مردی كه آنجا نشسته است» و به امام صادقعلیهالسلام اشاره كرد و ادامه داد: «غیر از او بقیه این مردم مانند چهارپایان گمراهند»
ابن ابی العوجاء از سخن دوستش تعجب كرد و پرسید:»تو چگونه از میان این همه انسان، فقط همین یك نفر را دارای كمال میدانی؟» پاسخ داد: «زیرا با او دیدار كردهام.وجود او سرشار از دانش است و من هیچ كس را، مانند او ندیدهام.»ابن ابی العوجاءگفت: «لازم است نزد او بروم و با او بحث كنم و سخن تورا درباره او بیازمایم تا ببینم چقدر درست میگویی؟» ابن مقفّع كه تجربهای در این مورد داشت، دست او را گرفت و به او گفت: «این كار را نكن؛ زیرا میترسم در برابر او درمانده شوی و باورهای او عقیده تو را از بین ببرد.»ابن ابی العوجاء كه بهگونهای دیگر میاندیشید، نگاهی به او كرد و گفت: «نه! مقصود واقعی تو این نیست.تو ترس این را داری كه من با او به بحث بنشینم و او را در بحث با خود شكست دهم و سخن تو راست از آب درنیاید.»ابن مقفّع كه نصیحت را بیفایده میدید، به او گفت: «اگر واقعاً اینگونه فكر میكنی، برخیز و نزد او برو و با او بحث كن؛ ولی من به تو سفارش میكنم كه حواس خود را خوب جمع كنی، تا مبادا سخنان او در تو تأثیر بگذارد.مراقب باش تا نلغزی و سرافكنده نشوی.مهار سخن خود را محكم نگه دار مواظب باش زمام آنرا از دست ندهی.»
ابن ابی العوجاء برخاست و با گامهایی مطمئن، به سوی امام حركت كرد.امام با خوشرویی او را پذیرفت و با او به مناظره نشست.ساعتی گذشت و ابن ابی العوجاء شرمنده و شكستخورده از نشست علمی برخاست و سرافكنده به سوی دوستش برگشت؛ ولی او بیشتر از خجلت زدگی، شگفتزده بود.به ابن مقفّع گفت: «این شخص بالاتر از بشر است و اگر در دنیا روحی باشد و بخواهد در جسدی آشكار شود یا بخواهد پنهان گردد، همین مرد خواهد بود.»ابن مقفّع پرسید: «او را چگونه یافتی؟» پاسخ داد: «نزد او نشستم و هنگامی كه همگان رفتند و من و او تنها ماندیم، سخن آغاز كرد و گفت: اگر حقیقت آن چیزی باشد كه این حاجیان گفتند و رفتند، آنگونه كه حق هم همین است؛ پس در این صورت، آنان رستگارند و شما در هلاكت هستید.اگر حق با شما باشد كه چنین نیست، آنگاه شما با این مسلمانان برابرید.پس در هر دو صورت، مسلمانان زیانی نكردهاند.من به او گفتم: خدایت تو را رحمت كند.مگر ما چه میگوییم و این مسلمانان چه میگویند؟ سخن ما با آنها یكی است.او پاسخ داد چگونه سخن شما كه به خدا ایمان ندارید، با مسلمانان یكی است.در حالی كه شما به خدا، روز جزا و وجود فرشتگان معتقد نیستید و همه آنها را انكار میكنید.»
گویا نوبت من شده بود تا اعتقاداتم را بیان كنم.پس گفتم: اگر مطلب همان است كه مسلمانان میگویند و به خدا ایمان و اعتقاد دارند، چه مانعی وجود دارد كه خدای آنها، خود را بر آنان پدیدار سازد و سپس آنان را به پرستش خود فرا خواند؟ چرا خود را از آنان مخفی میدارد؟ از آنان میخواهد كه خدای ندیده را پرستش كنند و بجای خود، فرستادگانش را به سوی مردم روانه داشته است؟ اگر او خود را به بندگانش نشان میداد كه مردم بیشتر ایمان میآوردند و به او نزدیكتر میشدند.»
او نگاهی به من كرد و فرمود: «وَیلَكَ وَ كَیفَ اِحْتَجَبَ عَنْكَ مَنْ اَرَاكَ قُدْرتَهُ فی نَفْسِكَ نُشُوءَكَ وَ لَم تكن وَ كِبَرَكَ بَعْدَ صِغَرِكَ وَ قُوَّتِكَ بَعْدَ ضَعِفكَ وَ ضَعْفِكَ بَعْدَ قُوَّتِكَ وَ سُقمَكَ بَعْدِ صِحَّتِكَ وَ صِحَّتَکَ بَعْدَ سُقْمِکَ رِضاكَ بَعدَ غَضَبِكَ و...؛ وای بر تو، چگونه بر تو پنهان شده کسی که قدرت خود را در وجود تو نشان داده است.و پدید آمدنت را در حالی که قبلاً نبودی و بزرگیت را بعد از کوچک بودنت و قوتت را پس از ضعفت و ضعفت را بعد از قوّتت و مریضیات را به دنبال سلامتیات و سلامتی را پس از مریضیات و خشنودیات را پس از غضبت به تو نمایانده است و....»او پشت سر هم نشانههای خدایش را برایم برشمرد، بگونهای كه دیگر توان پاسخ دادن نداشتم.من سكوت اختیار كرده بودم و او مرتب دلایل محكم و پیچیده میآورد.پس از مدتی من یقین كردم كه دیگر قدرتی بر پیروزی بر او ندارم و او به زودی بر من چیره میشود.از اینرو، سخنش را قطع و خداحافظی كردم.بازگشتم تا مبادا چیرگی او بر من ثابت شود.» (12)
جویندگی و یابندگی حقیقت
هر كسی در راه یافتن حق و حقیقت تلاش كند، عاقبت گمگشته خویش را مییابد.بریهه دانشمندی مسیحی بود كه مسیحیان به سبب وجود او، بر خود میبالیدند؛ ولی به تازگی، زمزمههایی از مردم شنیده میشد.چندی بود كه او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جستجوی رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشی خسته نمیشد.گاه با مسلمانان درباره پرسشهایی كه در ذهنش ایجاد میشد، بحث میكرد؛ ولی هنوز فكر میكرد به هدف خود دست نیافته است و آنچه را میخواهد، بایستی جای دیگری جستجو كند.
روزی از روی اتفاق، شیعیان، او را به یكی از شاگردان امام صادقعلیهالسلام به نام هشام بن حكم كه در مباحث اعتقادی، چیرهدست بود، معرفی كردند، هشام در كوفه دكانی داشت.بریهه با چند تن از دوستان مسیحی خود به دكان او رفت.هشام در دكان خود به چند نفر قرآن یاد میداد.وارد دكان او شد و هدف خود را از حضور در آنجا بیان كرد.بریهه گفت: «من با بسیاری از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره كردهام؛ ولی به نتیجهای نرسیدهام.اكنون آمدهام تا درباره مسائل اعتقادی با تو گفتگو كنم»
هشام با رویی گشاده گفت: «اگر آمدهاید و از من معجزههای مسیحعلیهالسلام را میخواهید، باید بگویم من قدرتی بر انجام آن ندارم.»شوخ طبعی هشام آغاز خوبی برای شروع گفتگو میان آنان شد.ابتدا بریهه پرسشهای خود را درباره حقانیت اسلام مطرح كرد و هشام با حوصله و صبر، آنچه در توان داشت، برای او بیان كرد.سپس نوبت به هشام رسید.هشام چند پرسش درباره مسیحیت از بریهه پرسید؛ ولی بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانع كنندهای به آنها بدهد.
فردا دوباره به دكان هشام رفت؛ ولی این بار تنها وارد شد و از هشام پرسید: «آیا تو با این همه دانایی و برازندگی، استادی هم داری؟» هشام پاسخ داد: «البته كه دارم!» بریهه پرسید: «او كیست و كجا زندگی میكند؟ شغلش چیست؟» هشام دست او را گرفت و كنار خودش نشاند و ویژگیهای اخلاقی و منحصر به فرد امام صادقعلیهالسلام را برای او گفت.او از نسب امام، بخشش، دانش، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت.سپس به او نزدیك شد و گفت: «ای بریهه! پروردگار هر حجتی را كه بر مردم گذشته آشكار كرده است بر مردمی نیز كه پس از آنها آمدند، آشكار میسازد و زمین خدا هیچگاه از وجود حجت خالی نمیشود»
بریهه آن روز سراپاگوش شده بود و آنچه را میشنید، بهخاطر میسپرد.او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود.به خانه بازگشت؛ ولی این بار، با رویی گشاده و چهرهای كه آثار شادی و خرسندی در آن پدیدار بود، همسرش را صدا زد و به او گفت كه هر چه سریعتر آماده سفر به سوی مدینه شود.فردای آن روز، به سوی مدینه حركت كردند.هشام نیز در این سفر آنان را همراهی كرد.سفر با همه سختیهایش به شوق دیدن امام آسان مینمود.
سرانجام به مدینه رسیدند و بیدرنگ به خانه امام صادقعلیهالسلام رفتند.پیش از دیدار با امام، فرزند ایشان، امام كاظمعلیهالسلام را دیدند.هشام داستان آشنایی خود با بریهه را برای امام كاظمعلیهالسلام تعریف كرد.امام به او فرمود: «كَیفَ عِلْمُكَ بِكِتَابِكَ؛ تا چه اندازه با كتاب دینت [انجیل] آشنایی داری؟» پاسخ داد: «از آن آگاهم.»
امام فرمود: «كیف ثِقَتُكَ بِتَأْوِیلِهِ؟؛ چقدر اطمینان داری كه معانی آن را درست فهمیدهای؟» گفت: «بسیار مطمئنم كه معنای آن را درست درك كردهام.»امام برخی كلمات انجیل را از حفظ برای بریهه خواند.شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مكان و خستگی سفر را از یادش برده بود.او آنقدر شیفته كلام امام شد كه از باورهای باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید.هنوز به دیدار امام صادقعلیهالسلام شرفیاب نشده بود كه به وسیله فرزند او مسلمان شد.آنگاه گفت: «من پنجاه سال است كه در جستجوی فردی آگاه و دانشمندی راستین و استادی فرهیخته مانند شما هستم.» (13)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 هـ .ق، ج 1، ص 163؛ شيخ صدوق من لا يحضره الفقيه، قم، انتشارات جامعه مدرسين، 1413 هـ. . ق، ج 4، ص 394.
(2). شهيد ثاني، منیة المريد، قم، دفتر تبليغات اسلامي، 1409 هـ .ق، ص 226.
(3). الاصول من الكافي، الكليني، محمد بن يعقوب، تهران، دار الكتب الاسلامية، بيتا، ج 1، ص 32، ح 1.
(4). همان، ص 48، ح 4.
(5). همان، ج 2، ص 54، ح 2.
(6). همان، ج 1، ص 24، ح 19.
(7). ناس/4 و 5.
(8). نحل/ 43 و انبياء/ 7.
(9). بحار الانوار، ج 1، ص50، ح 10.
(10). همان، ج 1، ص 128، ح 10.
(11). تحف العقول، حسن بن شعبه حراني، ص 35.
(12). همان، ص 72، ح 2.
(13). همان، ص 227، ح 1.