تخلف ناآگاه
دهها سال قبل، كه هنوز آب تهران لوله كشی نشده بود، در منازل آب انبار میساختند و آب مشروب سكنه هر منزل، در آن انبار ذخیره میشد. آبهای مشروب محلات از نهرهایی میگذشت كه اغلب، روی آنها پوشیده نبود و در دسترس رهگذران قرار داشت. مكرر دیده میشد بعضی از زنان وظیفه ناشناس، لباسهای چرك و حتی كهنههای آلوده و پلید اطفال كوچك را در نهرها میشستند و آب جاری، حبابهای صابونی را كه به آنها زده بودند، با خود میبرد.
واعظ تحصیل كرده و عالمی بود كه چند سال قبل از دنیا رفت. او را میشناختم و به اخلاقش واقف بودم. او در منابر چیزهایی را به مردم سفارش مینمود كه خودش به آنها عمل میكرد. او در كار بعضی از زنان نادان بسیار حساس بوده و سخت رنج میبرد و مكرر در منابر تذكر میداد.
روزی، آن واعظ محترم به منزلم آمد و گفت: عصرها مرا به مجلسی كه در یكی از خیابانهای فرعی امیریه بود، دعوت نمودند (امیریه آن روز، قسمتی از خیابان ولی عصر امروز است) . امیریه، از خیابانهای خوب تهران به حساب میآمد و از جمله امتیازاتش این بود كه دو طرف خیابان، دو نهر آب پیوسته جریان داشت. گفت: در یكی از روزها، كه به طرف آن مجلس میرفتم، زنی را دیدم كه در نهر امیریه رخت میشوید. از دیدن آن ناراحت شدم. به مجلس آمدم. پس از چند دقیقه توقف، منبر رفتم. جمعیت زیاد بود. در اواخر منبر، احساس درونیام واداشت پیرامون شستن لباسها در نهر تذكری بدهم. اول، آن را كه بین راه دیده بودم، به اطلاع حضار رساندم. سپس گفتم به اینان بگویید انصاف داشته باشید. آب مشروب را كثیف نكنید. پلیدیها را به خورد مردم ندهید. سلامتشان را به خطر نیندازید، و لباسهای چركین را در نهرها نشویید.
سخنم تمام شد. منبر را ترك گفتم. در راه، عده زیادی با من مصافحه كردند. خیابان فرعی را طی نموده، به امیریه، خیابان اصلی، رسیدم. عده زیادی از مردان و زنان مستمع نیز آن راه را پیمودند. بعضی پیش از من به خیابان اصلی رسیدند و گروهی بعد از من.
در خیابان امیریه كنار نهر نشستم تا دست هایم را بشویم، در حالی كه میشستم، یكی از مستمعین مجلس بالای سرم ایستاد. حرفهای مرا مانند خود من، تكرار كرد و با صدای بلند، كه مستمعین از مجلس درآمده بشنوند، گفت: انصاف داشته باشید. دستهای آلوده خود را در نهر نشویید. آب مشروب مردم را كثیف نكنید. پلیدیها را به خوردشان ندهید، و سلامت آنان را به خطر نیندازید.
واعظ محترم گفت: من پیش از سخنان گوینده، متوجه نبودم كه شستن دست در آب جاری، یك قسم آلوده كردن آب است و من ناآگاه مرتكب این تخلف شدم.
گفتههای او، مردم را متوجه من نموده و با تبسمی آمیخته به استهزا مرا نگاه میكردند. آن قدر خجلت زده و شرمنده گردیدم كه برخاستن از كنار نهر و نگاه كردن به مردم برایم بسی دشوار و سنگین بود. خلاصه، برخاستم و رفتم و فردا ناآگاهی خود را برای مستمعین توضیح دادم. (1)
توجه به آداب و رسوم مردم
در یكی از روستاهای اطراف شیراز، برای تبلیغ به میان عشایر رفته بودم. در بین روز برای كاری از خانه خارج شدم و فقط عبا پوشیدم، بعد كه به خانه بازگشتم میزبان اعتراض كرد كه در اینجا مردم بد میدانند غریبهای در میان ده رفت و آمد كند. شما كه روحانی هستید حتما باید با عمامه باشید تا مردم شما را بشناسند. (2)
درسی از عالمی صاحبدل
در دهه آخر ماه صفر 1410 به شهری از استان فارس مسافرت كردم و تا دو روز، به خاطر فراهم نبودن شرایط تبلیغ در یكی از مدارس علمیه این شهر معطل مانده و برنامه تبلیغی نداشتم.
شب سوم بود كه عالمی صاحبدل و خبیر كه امور دینی شهر را به عهده داشت به من فرمود: شما از امشب در مسجد ما منبر بروید و اقامه جماعت كنید، زیرا من گرفتاری دیگری دارم و نمیتوانم به مسجد بروم.
پس از سه چهار شب كه به آن مسجد رفتم متوجه شدم كه ایشان مسجد و منبر خودشان را به من واگذار كرده و خودشان شبه ا در یك مسجد نیمه ساخته كه در خارج از شهر بود و امام جماعت و آبادانی چندانی نداشت میروند. (3)
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) گفتار فلسفی، صص 60- 63.
2) خاطرات و تجارب تبلیغی، حسین دهنوی، خاطره از ابراهیم صدیقی.
3) همان، خاطره از محمود ناظم شهرضایی.