خاطرات تبلیغی مرحوم فلسفی

سخنرانی شب عاشورا در مسجد شیخ عبد الحسین

آن شب جمعیت به قدری زیاد بود كه من نتوانستم از میان مردم و از اول بازار به مسجد بیایم، لذا از طریق پشت بام بازار به طرف مسجد رفتم و از روی بام مسجد به پایین آمدم.

متن سخنرانی آن شب عاشورا در نوار موجود است و خیلی تكثیر شده است.

مطلبی كه اصلا خبر نداشتم، این بود كه بعد از تكثیر نوار، یك جوان پرشور علاقمند به من گفت: آقا می‌دانید با وجود آن همه ساواكی چه كسی توانست این نوار را ضبط كند؟ گفتم: نه! گفت: من بودم. گفتم: در كجا ضبط كردید؟ گفت: جان من در خطر بود. عصر تاسوعا كه هنوز همۀ مردم نیامده بودند، از یك نقطۀ مناسب یك رشته سیم برق زیر منبر آوردم و سپس خودم با ضبط صوت در زیر منبر قرار گرفتم و نوار را ضبط كردم! دو طرف بدنۀ منبر و پله‌های آن هم با پارچۀ سیاه پوشیده شده بود و همین امر مانع از آن می‌شد كه كسی مرا در زیر منبر ببیند. آن قدر در آنجا از گرما و تنگی جا عرق ریختم كه جانم به لب رسید!!

آن وقت‌ها نوار كاست معمول نبود. نوارها ریلی بود و دستگاه ضبط هم اغلب بزرگ و سنگین بود.

جوان گفت: آن دستگاه را گذاشتم و نوار را در چنان وضع عجیبی ضبط كردم. بعد نوار را زیر بغلم گذاشتم كه كسی نبیند و آن را بیرون فرستادم. سپس در زمانی كه مسجد خلوت شد، رفتم و دستگاه ضبط را هم برداشتم.

به هر حال، نوار سخنرانی شب عاشورا كه آن جوان ضبط كرده بود، به سرعت تكثیر و در سراسر كشور توزیع شد. بعدها این سخنرانی تاریخی به صورت یك جزوه توسط یك مؤسسۀ مطبوعاتی چاپ شد.

منبر شب یازدهم محرم

وقتی شب یازدهم، یعنی فردای شب استیضاح، برای سخنرانی به مسجد آمدم، باز از روی زانوهای مردم گذشتم، دو سه متر به منبر مانده بود كه شخصی یك تكه كاغذ كوچك به من داد؛ اما فشار جمعیت به قدری بود كه برنگشتم ببینم چه كسی بود. كاغذ را گرفتم و بالای منبر رفتم. بعد از این كه روی منبر نشستم و پیش از این كه بسم الله بگویم، كاغذ را باز كردم و خواندم. دیدم مطلبی نوشته كه باید پاسخ داده شود؛ لذا گفتم: مطلبی از من سؤال كرده اند، هر چند نمی‌دانم چه كسی آن را نوشته است؛ ولی بعد از سخنرانی آن را می‌خوانم و جواب می‌دهم. بعد آن را بستم و در جیب گذاشتم.

سخنرانی را شروع كردم و بعد از یك ساعت تمام كه ذكر مصیبت هم شده بود، گفتم: «آقایان! حالا آن چیزی را كه به من نوشته‌اند، می‌خوانم و جواب می‌دهم، من به این دلیل آن را در آغاز منبر نخواندم كه بعضی‌ها ده دقیقه، یك ربع دیرتر می‌رسند. می‌خواستم تمام مستمعین این سؤال را بشنوند و جواب آن را بدانند.

گفتم: این آقا نوشته است: آقای فلسفی! شما منبر می‌روید؛ هر چه انتقاد دارید می‌گویید هر چه اعتراض دارید بیان می‌كنید، دولت را هم استیضاح می‌كنید، از مردم هم «صحیح است، صحیح است» می‌گیرید و تازه می‌گویید آزادی نیست؟ شما بگویید آزادی در مملكت چیست؟ با این وضع باز هم می‌گویید آزادی نیست؟!

خوب! این سؤالی است كه اهمیت دارد، و این را باید جواب داد. آقای محترم! سؤال شما سؤال اساسی است. الان هم كه مردم شنیدند، آنها هم ممكن است همین فكر را بكنند كه با این همه دامنۀ سخن، این همه اعتراض به رییس دولت و ساواك و آخر الامر استیضاح دولت، باز هم باید گفت آزادی نیست؟ گفتم: الان جواب می‌دهم و جواب این است:

به نظر ما امروز مملكت ایران زندان بزرگی است كه در این زندان در حدود سی میلیون نفر زندانی هستند و آزادی ندارند. من این زندان بزرگ را به یك زندان كوچك تشبیه می‌كنم؛ زندانی است كه دولت دارد - شهربانی - به جای سی میلیون بگویید سه هزار زندانی در این زندان هستند. اینها همه زندانی هستند. افسرهای نگهبان، پاسبان‌ها و مامورین، همه مراقب هستند. درها همه قفل و دیوارها محكم است؛ اما اگر زلزله‌ای آمد، زندان را لرزاند، بعضی از دیوارها را فرو ریخت، افسرها و نگهبانان فرار كردند و زندانی‌ها هم فرار كردند و آزاد شدند، آیا شما این وضعیت را آزادی حاكم بر زندان می‌دانید؟!

پیداست كه ماموران به محض این كه زلزله آرام شد، تمام آنها را كه از زندان فرار كرده‌اند دو مرتبه می‌گیرند و به زندان می‌آورند و خرابی‌های زندان را هم درست می‌كنند و تعمیرات لازم را برای جلوگیری از این گونه حوادث انجام می‌دهند!

آقای محترم! در این كشور مظلوم تحت اختناق، زلزلۀ عاشورا آمده و دیوارهای خوف از دیكتاتوری را فرو ریخته است كه ما می‌توانیم حرف خود را بزنیم، نه این كه ما آزاد شده‌ایم! عاشورا در این مملكت زلزله ایجاد كرده است و با ویرانی بسیاری از موانع در این زندان بزرگی كه اسمش كشور ایران است، دسته‌جات، منبری‌ها، شهری‌ها، روستایی‌ها، كارگرها و كشاورزها آزاد شده‌اند؛ ولی مدت این زلزله دوازده شب است و بعد تمام می‌شود.

من در حضور همۀ این مردم می‌گویم، الان زلزلۀ عاشورا است كه باعث شده ما بتوانیم این حرف‌ها را بگوییم، اما امشب، شب یازدهم است و می‌گذرد و فردا شب هم هست؛ اگر روز دوازدهم نیز این حرف‌ها را گفتیم و ما را نگرفتند و به زندان نبردند، معلوم می‌شود آزادی هست، و حساب ما دیگر صاف است؛ ولی اگر ما را گرفتند و بردند، معلوم می‌شود این فرصت‌ها ناشی از زلزلۀ امام حسین علیه السلام بوده نه آزادی موهوم و خیالی!

شب دوازدهم محرم و ماجرای دستگیر شدنم

آنچه گفتم جواب قانع كننده‌ای بود كه در اعماق وجود مردم نشست. فردا شب هم گفتم: امشب، آخرین شب زلزله امام حسین علیه السلام است. ببینیم فردا روز دوازدهم محرم مقدرات ما با دستگاه دولت از چه قرار است!

در خیابان سوار ماشین شدم، حالا باید برمی گشتیم و به چهار راه گلوبندك می‌رفتیم، و از آنجا به خیابان بوذرجمهری جلوی سبزه میدان و سپس به چهار راه سیروس. یك ماشین جیپ جلو آمد و ایستاد، فورا یك نفر سرهنگ لاغراندام به نام سرهنگ طاهری كه چند ماه پیش از آن نیز مرا در امامزاده قاسم دستگیر كرده بود، پیاده شد و گفت: بفرمایید با ماشین جیپ برویم!

خوب! می‌دانستم دستگیر شده‌ام. زندان ما در قرنطینۀ شهربانی بود، یعنی از راه شهربانی بزرگ وارد شدیم و به یك اتاق بزرگ رسیدیم كه شاید طول آن 7 متر و عرض آن 4 متر بود. در كنار آن هم حیاط كوچكی قرار داشت كه 7 متر طول و 4 متر عرض داشت. او مرا به آنجا برد.

در آنجا هفت الی هشت نفر از وعاظ را دیدم كه قبل از من دستگیر شده بودند. سلام و علیك كردیم و نشستیم. اسامی همۀ آنها را به خاطر ندارم. بعد هم پی در پی واعظ بود كه می‌آوردند تا صبح نخوابیدیم. از آقایانی كه آوردند می‌توان آیت الله شهید مطهری، آیت الله مكارم شیرازی (آن موقع تهران منبر می‌رفتند) اشاره كرد كه آنها و حاج آقا مصطفی طباطبایی قمی، یكی از علمای زنجان و آقایان دیگر همان شب بعد از منابرشان یا با مراجعه به خانه هایشان دستگیر كرده بودند.

تعداد دستگیر شدگان تا صبح به حدود پنجاه نفر رسید! زندانیان آن اتاق شبیه همان مستمعین مسجد شیخ عبدالحسین شده بودند. زیرا تعداد از پنجاه نفر هم گذشت و جمعیت را در دو فضای محدود، مسقف و غیر مسقف (حیاط) ، جای دادند؛ آن قدر فضا تنگ بود كه برای خوابیدن، پاها را نمی‌شد آزادانه دراز كرد.

روز پانزده خرداد

فردای آن روز، پانزدهم خرداد بود. آفتاب كه بالا آمد، صدای تیراندازی را علی الدوام می‌شنیدیم. میدان ارك كه مركز درگیری بود، نزدیك شهربانی بود. گویا آن روز دستور داده بودند نظامیان به هر كس كه رسیدند، تیراندازی كنند. بعدها به من گفتند؛ حتی در خیابان ری، نزدیك منزل ما، چند نفر را كشته بودند.

تیراندازی و آژیرها پی در پی بود و ما نمی‌دانستیم در بیرون چه خبر است. همین طور اطلاع نداشتیم آن شب امام خمینی را در منزلشان در قم و علمای ولایات دیگر را نیز گرفته و به تهران آورده اند. تمام مسایل بر ما پوشیده بود و فقط صدای آژیر آمبولانس و تیراندازی بود كه می‌شنیدیم. دورادور هم صدای رگبار مسلسل می‌آمد.

ملاقات با آیت الله خوانساری

معلوم شد در بیرون منعكس شده است كه وضع ما در زندان چگونه است و بعضی رفته‌اند از آیت الله حاج سید احمد خوانساری خواهش كرده‌اند كه شما بروید با زندانی‌ها ملاقات كنید.

قصد ساواك این بود كه ما را به جای مناسبی ببرند و برای آیت الله خوانساری وانمود كنند كه جای زندانی‌ها اینجاست؛ آنچه شنیده اید، حقیقت ندارد! بعد ایشان هم در بیرون شهادت بدهند كه زندانیان وضع بدی ندارند!! ما را به یك سالن بزرگ در قسمت دیگر زندان بردند. در آن جا به تعداد آقایان صندلی گذارده بودند. همۀ آقایان گفتند كه فقط یك نفر صحبت كند و آن هم شما باشید و دیگران؛ حتی یك كلمه نگویند. من هم پذیرفتم. همه ما رفتیم و روی صندلی‌ها نشستیم. دیدیم آیت الله خوانساری با چند مامور که معلوم بود مامورین ساواك هستند، وارد شدند. روبه روی ما برای ایشان یك صندلی گذاشتند و ایشان همان جا نشست. آقایان زندانی هم به احترام ایشان بلند شدند.

آیت الله خوانساری پرسید وضع آقایان چطور است، خوب است؟

من گفتم: آقا! اولا، ما از نظر جا بسیار در مضیقه هستیم. این جمعیتی كه الآن ملاحظه می‌كنید، شب و روز در دو فضای كوچك كه یكی مسقف و دیگری بی سقف است، به سر می‌برند، واقعا در زحمت هستند. ثانیا، آقایان از نظر غذا هم در مضیقۀ سختی هستند؛ از جمله خود من نمی‌توانم غذای زندان را میل كنم. با این كه چند بار به افسران نگهبان گفته‌ام بیماری قند دارم؛ جراحی كیسۀ صفرا هم كرده‌ام، لذا ادویه، بعضی از غذاها و چربی برایم ضرر دارد. اجازه بدهید از منزل غذا بیاورند؛ ولی تاكنون ترتیب اثری داده نشده است (و درست یادم نیست تا آن روز چه مدتی از زندان ما گذشته بود.)

چون حضرتعالی تشریف آورده‌اید، نكته‌ای را باید عرض كنم و آن این است كه به مقامات بگویید اگر به در خواست ما اعتنا نمی‌كنید، حداقل برای خودتان فكر كنید! چرا كه امروز ما در این زندان هستیم، ولی ممكن است روزی خودتان در آن باشید! بنابراین امروز كه زندان در اختیار شماست، طوری آن را درست كنید كه روزی خودتان در آن زندانی شدید، بتوانید تحمل كنید!!

بعد از صحبت‌ها، دو نفر از مامورین پشت سر آیت الله خوانساری، زیر بغل ایشان را گرفتند و گفتند: آقا بفرمایید. آن گاه ایشان را بردند. با این همه پس از آن ملاقات اجازه دادند برای بعضی‌ها كه وضع مزاجی خوبی نداشتند، از منزل غذا بیاورند.

عجب است كه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، بسیاری از رجال سیاسی و شكنجه گران رژیم پهلوی را در همان جا زندانی كردند. بعضی از مراقبان آنها كسانی بودند كه قبلا از آنها شكنجه دیده بودند؛ لذا مثل همان زمان به آنها دستور می‌دادند زندان را نظافت و از جمله مستراح را پاك كنند. حالا یكی وزیر، افسر ارشد یا از شكنجه گران سطح بالا بود؛ فرق چندانی نمی‌كرد! در همان جا به آنها گفته بودند فلانی چنین روزی را در سال 1342 كه آیت الله خوانساری در اینجا به دیدن علما و وعاظ زندانی آمده بود، پیش بینی كرده و به مقامات وقت هشدار داده بود! مگر این گونه خبرها به شما نرسیده بود؟! اگر شما آن روز رعایت می‌كردید، امروز این وضع را نداشتید (1) !

 

پی‌نوشــــــــت‌ها:

 

1) به نقل از كتاب خاطرات و خطرات.

424 دفعه
(0 رای‌ها)