گذري بر زندگي امام هادی (ع)

(بازخوانى گوشه هايى از زندگى امام هادى عليه السلام)

او خواهد آمد

آن روز پيامبر خداصلى الله عليه وآله، رو به على عليه السلام كرد و فرمود: «من سرّه ان يلقى اللّه عزّوجلّ آمنا مطهّرا لايحزنه الفزع الاكبر فليتولّك يا علىّ و ليتولّ ابنتك الحسن و الحسين و ... علىّ بن محمّد ... ؛(1) هر كس دوست دارد خداى عزوجل را با پاكى و ايمنى (از عذاب) ملاقات كند و ترس رستاخيز او را غمگين نسازد، يا على! بايد تو و فرزندان تو؛ حسن، حسين ... على فرزند محمّد ... (امام هادى فرزند امام محمّدتقى) را دوست بدارد.»

بر اين اساس امام جوادعليه السلام همواره منتظر تولد اين مولود پاك بود و شيعيان نيز همگى تولدش را به انتظار نشسته بودند. انتظارى كه براى شيعيان و عموم مردم از آن جهت جاذبه دار بود كه حضرت ابتدا به اجبار با دختر مأمون، خليفه كينه جو و فاسد عباسى، ازدواج كرد(2) ولى از وى صاحب فرزندى نشد، تا اين كه امام با بانويى پاكيزه به نام سمانه مغربيه ازدواج كرد. اين بانو را محمّد بن فرج به دستور امام عليه السلام آورد (3) و خود امام عليه السلام ترتيب و تهذيب او را بر عهده گرفت. براى اين كار وى را در خانه اى اسكان داد كه زنان آل على عليه السلام از دختران رسول خداصلى الله عليه وآله - كه همه آينه پاكى و پاكدامنى بودند - اعضاى آن خانه بودند. به همين دليل سمانه در مدّتى كوتاه به عبادت و اطاعت خداى متعال روى آورد و در مقامات وى همين بس كه تاريخ نگاران از وى با عناوينى چون عابده، سيده، شب زنده دار، قارى قرآن و ... ياد كرده اند.(4)

و از اين بانو با اسامى سمانه مغربيه (5)، ماريه قبطي (6)، يدش (7)، و حويت (8)، نام برده اند. امام جوادعليه السلام خود درباره همسرش مى فرمود: «برده‌اى كه به حق امامت من معرفت داشته [، يعنى، مقام و شأن امامت را درك كرده است ] و اهل بهشت است، شيطان نزديكش نمى‌شود و مكر و حيله جبار سركش به سمانه نمى‌رسد، خداوند به او نظر دارد [و غفلت در او راهى ندارد] و او با مادران صديق و صالح تفاوتى ندارد؛ امة عارفة بحقّى و هى من اهل الجنّة لايقرّبها الشيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد و هى كانت يعين اللّه الّتى لاتنام ولاتختلف عن امّهات الصدّيقين و الصّالحين»(9)

و سرانجام مدّتى بعد؛ يعنى، پانزدهم ذى الحجّه سال (212 ه . ق.)(10) مولود موعود محمّد مصطفى صلى الله عليه وآله در محلّه «صرايا»(11) از حوالى شهر مدينه به دنيا آمد.

سيماى على بن محمّد عليه السلام

چهره مولود مبارك، مانند امام رضا و امام جوادعليهما السلام گندمگون بود.(12) صورتى زيبا، چشم هايى سياه و فراخ، دندان هايى فاصله دار، دست هايى متناسب، تنومند، شانه هايى پهن، مفاصلى درشت(13) و اندامى متوسط داشت.(14) امام جوادعليه السلام نام على و كنيه ابوالحسن را براى وى انتخاب كرد و اين القاب در گذر ايام (به تناسب بروز شخصيّت حضرت نزد مردم) به آن حضرت اطلاق شد: تقى، هادى، نجيب، مرتضى، عالم، فقيه، امين، مؤتمن، طيب، متوكل، عسكرى(15)، ناصح، رشيد، موضّح(16) (بيانگر احكام و سنّت)، شهيد، وفىّ و خالص.(17)

دوران حيات امام

به طور عمومى زندگى امام هادى عليه السلام به سه مقطع قابل تقسيم است:

1 - دوران پدر (كودكى)

2 - دوره اوّل امامت (مدينه)

3 - دوره دوم امامت (سامرا)

الف: دوران كودكى

امام جوادعليه السلام در سال (218 ه . ق) به دستور و اجبار معتصم به بغداد رفت،(18) از اين روى امام هادى عليه السلام تقريباً 6 سال فرصت داشت تا حضور پدر را درك و از محضر آن امام استفاده كند. و اين دوره هر چند دوره اى كوتاه است، مطالبى چند از آن در تاريخ باقى مانده است. يكى از اين موارد مربوط به علاقه عجيب امام جوادعليه السلام به فرزند خود است. امام جواد «هر روز» دعاى شريفى را براى فرزندش زمزمه مى كرد تا او را از شرّ دگرگونى ها و آفات روزگار حفظ كند (... لاحول و لاقوّة الّا باللّه العلىّ العظيم. اللّهمّ ربّ الملائكة و الرّوح ... كُف عنّى باس اعدائنا و من اراد بنا سوءا من الجنّ و الانس فاعم ابصارهم و قلوبهم واجعل بيننا و بينهم حجابا و حرسا و مدفعا... ؛(19) هيچ نيرو و توانى نيست جز به خداوند والاى بزرگ. اى پروردگار ملائكه و روح... از ما آزار و اذيت دشمنانمان و هر كه از جن و انس اراده بدى براى ما مى كند، بازدار، پس چشم ها و دل هاشان را كور ساز و بين ما و آن ها مانع و حافظ و مدافع قرار بده... . »

همين طور درباره روحيّات امام هادى عليه السلام نقل كرده اند كه وقتى امام جوادعليه السلام آماده شد تا به عراق برود، فرزندش را در دامن خود نهاد و از كودك شش ساله اش پرسيد: دوست دارى از عراق براى تو چه بياورم. او فرمود: شمشيرى كه همانند شعله آتش باشد. آن گاه حضرت از فرزند ديگرش (موسى) پرسيد: ولى او تقاضاى فرش خانه كرد!! و در اين لحظه بود كه امام فرمود: ابوالحسن نظير من است. (20)

امام جواد و موضوع امامت فرزندش

امام جواد عليه السلام تلاش فراوانى مى نمود تا موقعيّت حضرت هادى عليه السلام را تثبيت كند. از اين روى بارها به مسأله امامت و جانشينى وى اشاره مى كرد و با اين كه فرزندش هنوز كودكى خردسال بود، او را شايسته اين مقام معرفى مى كرد. ما تنها به ذكر دو نمونه بسنده مى كنيم:(21) اوّلين خبر مربوط به دو سال قبل از شهادت امام عليه السلام است. اسماعيل بن مهران مى گويد: «وقتى امام جواد [عليه السلام ] براى اوّلين بار عازم بغداد بود، عرض كردم: فدايت شوم در مورد اين مسافرت من احساس خطر مى كنم. مقام امامت بعد از شما از آن كيست؟ امام لبخندى زد و گفت: آن غيبتى كه گمان مى كنى، امسال نمى شود، نگران مباش. هنگامى كه حضرت را براى بار دوم (220 ه. ق) به دستور معتصم به بغداد مى بردند. باز از حضرت درباره امام بعدى سؤال كردم. امام چنان گريه كرد كه ريشش خيس شد و به من رو كرد و فرمود: «در اين سفر در مورد من نگرانى هست. مقام امامت بعد از من از آن پسرم على (امام هادى) است. » (22)

صقر بن ابى دلف نيز از امام جواد نقل كرده است. كه: «امام بعد از من فرزندم على است. فرمان او فرمان من، سخن او سخن من و اطاعت از او اطاعت از من است و پس از وى امامت از آن فرزندش حسن است. » (23)

به اين ترتيب امام با تأكيدات پى درپى و سفارش به شيعيان خود، پيرامون امامت حضرت هادى، مدينه را به قصد بغداد ترك گفت و در آن شهر ساكن شد. اين امر موجب شد حضرت هادى عليه السلام از نعمت پدر محروم شود امّا هرگز به علم و كمال آن حضرت خدشه اى وارد نشد. چنان كه وقتى معتصم كوشيد، در آستانه به شهادت رساندن امام جواد، از تنهايى امام هادى و خردسالى وى استفاده كند و افكار وى را به گمان خود با آموزه هاى عباسى و نه علوى آلوده سازد، با شكست مفتضحانه رو به رو شد. معتصم براى اين كار فرمانى به «عمر بن فرج» داد كه به مدينه برود و براى فرزند امام جوادعليه السلام معلّمى بر گزيند كه به ناصبى بودن و گرايش نداشتن به اهل بيت عليهم السلام معروف باشد. او در مدينه با والى و ديگران در اين باره مشورت كرد و همگى «جنيدى» را به وى معرفى كردند. جنيدى نيز با دريافت مقررى ماهيانه شروع به كار كرد. همزمان با اين اقدام ورود و خروج شيعيان به منزل وى را نيز محدود و قطع كردند تا شايد كار «جنيدى» سرعت بگيرد... زمانى چند گذشت تا اين كه محمّد بن جعفر از جُنيدى پرسيد: حال اين كودك چگونه است؟ جنيدى پاسخ داد: آيا تو مى گويى كودك؟ تو را به خدا بگو تا بدانم در مدينه كسى «در علم و دانش از او آگاهتر سراغ دارى! وى گفت: نه. جنيدى ادامه داد: به خدا سوگند من سخن مى گويم و فكر مى كنم كه تنها من به آن مطلب رسيده‌ام امّا او درهايى از آن مسأله به روى من مى گشايد و من از او استفاده مى كنم ولى مردم گمان دارند من معلّم او هستم... »

چند روز بعد نيز محمّد بن جعفر پرسيد: حال آن كودك چگونه است. جنيدى اين بار بر آشفت و گفت: اين حرف را نزن. به خدا قسم او بهترين شخص روى زمين و بالاترين مخلوقى است كه خدا آفريده است... او قرآن را از اوّل تا به آخر از حفظ مى خواند و تأويل و تنزيل آن را هم مى داند. اين كودك خردسال كه در ميان ديوارهاى سياه مدينه رشد يافته، چگونه اين همه دانش را به دست آورده است، سبحان الله!!

به اين ترتيب بود كه تيرگى دشمنى از دل خود معلّم زدوده شد و در جرگه شيعيان وارد شد. (24)

شهادت پدر، آغاز دوران امامت

ب: مدينه (حدود 14 سال)

سرانجام در ذى القعده (220 ه. ق.) امام جودعليه السلام به دستور معتصم به شهادت رسيد. در كتاب بصائر الدرجات نقل است كه يكى از همراهان هميشگى امام جواد مى گفت: «روزى خدمت امام هادى در مدينه نشسته بودم و حضرت لوحى را كه پيش رو داشت مى خواند؛ ناگاه تغييرى در حال وى ظاهر شد؛ بلند شد و به خانه رفت و ناگاه صداى شيون از اهل خانه برخاست و ساعتى بعد حضرت آمد. پرسيدم: آقاى من چه شد؟ فرمود: پدر بزرگوارم به سراى باقى رفت. گفتم: يابن رسول الله از كجا دانستى، فرمود: از بزرگداشت و اجلال خداوند، حالتى به من دست داد كه تاكنون چنان نشده بود، فهميدم پدرم از دنيا رفته و امامت به من منتقل شده است. پس از مدّتى خبر آوردند كه امام در همان ساعت به شهادت رسيده بود. (25) آرى امام آن روز با طى الارض به بغداد رفت و غسل و كفن و دفن پدر بزرگوارش را به انجام رساند و با دلى مملو از غم و اندوه فراق و اين بار فراق هميشگى به مدينه بازگشت تا بار مسؤوليت شيعيان را در عصر خفقان عباسى به دوش كشد. (26)

دوره حضور امام در مدينه با عصر خلافت معتصم، واثق و بخشى اندك از خلافت متوكل همزمان است. در اين دوره معتصم از آن جهت كه امام جوادعليه السلام را به شهادت رساند، نسبت به امام هادى عليه السلام نرمش نشان داد و حداقل از شهادت وى صرف نظر نمود. از واثق نيز خبر خاصّى پيرامون حضرت نقل نشده است. ولى عمده ترين مشكلات در اين دوره (امامت در مدينه) از سوى متوكل، خليفه خشن و كينه توز، متوجه امام شد. يكى از دلايل مهم براى راحت گذاشتن امام در اين دوره را بايد در «كم اهمّيّت دانستن موضوع امامت كودك» از سوى خلفا دانست به طورى كه معتصم حتّى به فكر مى افتد با معلم خصوصى، افكار اين كودك خردسال را ضدشيعى بارآورد و اين كار البته از منظر آنان كه اهل سياست بودند و كودكىِ هادى فردا را مى ديدند و بس، شگفت آور نبايد به نظر برسد. همين طور در دوره واثق نيز شايد بتوان عمده دليل براى برخورد نكردن با امام را همين موضوع دانست.

امام نيز از همه موقعيّت هاى به دست آمده استفاده كرد ودوره حدوداً 14 ساله امامتش در مدينه را براى تثبيت موقعيّت و يارى شيعيان و همين طور آموزش ياران و ارادتمندان خود گذراند. به طورى كه در اين دوره ما شاهد احساس خطر كارگزاران خلفاى جور از سوى امام هستيم. عبدالله بن محمّد هاشمى فرماندار مدينه ضمن نامه اى، از فعاليّت هاى امام گزارشى ارائه و خليفه را به شدّت از گسترش كار امام نوجوان نگران كرد. توجّهى كوتاه به متن نامه نشان از عمق فعاليّت هاى امام در اين برهه دارد.

1 - توده هاى مردم اطراف او جمع شده اند؛ به طورى كه مى تواند باعث خطر براى حكومت باشد.

2 - اموال زيادى از جاهاى مختلف به او مى رسد. ممكن است صرف خريد اسلحه شود.

3 - بعيد نيست قيامى شورنده عليه حكومت به راه اندازد. (27)

گوياتر از اين نامه، سندى است كه از بريحه عباسى، مسؤول نظارت بر اقامه نماز در حرمين (مكه - مدينه) بر جاى مانده است. او بارها به خاطر احساس خطر به خليفه نامه نوشت، از جمله: «اگر احتياجى به حرمين دارى، علىّ بن محمّد را از آن جا اخراج كن؛ زيرا او مردم را به سوى خود دعوت مى كند و گروه انبوهى به او گرويده اند. » (28)

به نظر مى رسد امام عليه السلام در زمان حضور خود در مدينه به دو كار عمده دست زده است: يكى نحوه ارتباط با مردم و اقشار مختلف و ديگرى پيگيرى شبكه وكالت كه پدران آن بزرگوار سامان داده بود.

يكى از نويسندگان پيرامون ارتباط امام با مردم مدينه مى نويسد: امام مشغول گسترش دانش و تهذيب اخلاق و تربيت مردم به آداب اسلامى بود. مسجد پيامبرصلى الله عليه وآله را محل تدريس خود قرار داد و دانشمندان و فقها و راويان در اطراف او گرد آمده و از زلال دانش ها و علومى كه از پدرانش برگرفته بود، سيراب مى شدند... همين طور نياز مستمندان و درماندگان را برمى آورد نيكى و احسان امام منحصر به مردم مدينه نبود... در غم و شادى آن ها شريك بود. از بيمارانشان عيادت مى كرد... و از هيچ نوع خير و بهره رسانى دريغ نمى كرد. » (29) و همان گونه كه خواهيم گفت، اين رفتارها راز علاقه فراوان مردم مدينه به امام هادى عليه السلام بود، امرى كه كارگزاران تحميلى خليفه در اين مناطق از آن محروم بودند و به اين دليل احساس خطر مى كردند.

امّا نوع دوم از فعاليّت هاى امام عليه السلام ايجاد شبكه ارتباطى وكالت بود كه در دوره حضور در سامرا به مراتب براى امام و مردم شيوه اى كارسازتر شد.

در هر صورت اين احساس خطرها و ابراز آن ها به خليفه، چيزى جز تشديد فشارهاى سياسى و اقتصادى را عليه امام عليه السلام و شيعيان در پى نداشت، البته بعدها به دليل ناكامى سياست فشار، خليفه مجبور مى شود، امام را نزد خود فرا بخواند. متوكل نسبت به بنى هاشم بدرفتارى و خشونت زيادى روا مى داشت و هميشه به آنان بدبين بود. نبايد نقش وزير او عبيدالله بن يحيى بن خاقان را نيز در سعايت از شيعيان و بدبين ساختن خليفه ناديده گرفت. آرى متوكل در راستاى وارد كردن فشارهاى سياسى و اقتصادى تا آن جا پيش رفت كه سرآمد خلفاى عباسى شناخته شد. (30)

او چنان عداوتى نشان داد كه اگر آگاه مى شد، كسى به آن حضرت علاقه دارد، مالش را مصادره و خودش را نابود مى كرد. (31) اوج اين فشارها را زمانى مى توان ديد كه به گفت وگوى كوتاه امام هادى عليه السلام با محمّد بن شرف توجّه كنيم.

محمّد بن شرف مى گويد: «همراه امام هادى عليه السلام در مدينه راه مى رفتم. امام فرمود: آيا تو پسر شرف نيستى؟

گفتم: بله! هستم. آن گاه خواستم سؤالى از حضرت بپرسم، كه ايشان بر من پيشى گرفت و فرمود: ما در حال گذر از ين شاهراه هستيم و اين محل مناسب براى طرح سؤال نيست. (32) بنابراين امام ناچار بود فعاليّت هاى خود را در مدينه به صورت غيرعلنى سامان دهد كه آثار و بركات آن از چشم كارگزاران جور مخفى نبود و پى درپى به خليفه گزارش مى شد.

ج) به سوى سامرا

متوكل بعد از دو سال از آغاز خلافت خود و در پى احساس خطرهاى متوالى از سوى امام ناچار شد، شيوه خلفاى ستمكار گذشته را پيش بگيرد و آن چيزى نبود جز فراخواندن و كنترل امام در نزديك ترين مكان به خود قبلاً گفتيم كه فرماندار مدينه گزارشى از فعاليّت هاى امام به متوكل ارائه كرد. امام نيز چون طالب حفظ آرامش براى تثبيت موقعيّت شيعيان و حفظ آنان از تندبادهاى خشم خلفا بود، بلافاصله نامه اى به خليفه نوشت و او را از كينه توزى هاى كارگزارش آگاه كرد و از تهمت ها و دروغ هايى كه وى عليه امام به كار مى برد، گله كرد. اين نامه كه براى خاموش كردن شعله هاى كينه و خشم متوكل بود، به دست خليفه رسيد. او در صدد يافتن راهى برآمد. از طرفى فرماندارش را بركنار كرد تا امام بداند هركس مخالف امام باشد از طرف خليفه مطرود خواهد شد و از طرف ديگر همان نتيجه اى را كه قبلاً به آن رسيده بود (يعنى كنترل امام) اين بار پياده كرد و نامه اى به اين مضمون براى حضرت فرستاد. «بسم الله الرّحمن الرّحيم... تنها هدف خليفه جلب رضايت خدا و شماست. اكنون دستور دادم كه طبق درخواست شما فرمانده جنگ و امام جمعه شهر عبداللّه بن محمّد كه مرتكب خلاف و اهانت به شما شده بركنار شود... اميرمؤمنان مشتاق ديدار شماست تا تجديد عهدى صورت گيرد. اگر مايل به زيارت خليفه باشيد و به آن علاقه داريد، مى توانيد به اتفاق خانواده و دوستان و علاقمندان حرت كنيد.... » (33)

البته امام به خوبى مى دانست كه اين پيشنهاد، دستورى لازم الاجراست و لذا بعدها مى فرمود: «مرا از مدينه با اكراه به سامرا آوردند. » (34)

علاقه مردم به امام

يحيى بن هرثمة كه مأموريت داشت، امام را به سامرا برساند، از ورود خود به مدينه اين گونه گزارش مى دهد: «وارد مدينه شدم. به سراغ منزل على (النقى) رفتم. پس از ورود به خانه او و آگاه شدن مردم مدينه از موضوع جلب او، اضطراب و ناراحتى عجيبى در شهر به وجود آمد و چنان فرياد و شيون برآوردند كه تا آن روز مانند آن را نديده بودم. ابتدا با قسم و سوگند تلاش كردم آنان را آرام سازم، گفتم: من هيچ قصد سويى ندارم و مأمور اذيت و آزار او نيستم. آن گاه مشغول بازديد شدم كه جز تعدادى قرآن و كتاب دعا چيزى نيافتم. » (35)

علاقه عناصر مؤمن در دستگاه

محبت به امام جوان عليه السلام مخصوص مردم مدينه نبود. بلكه اين نور الهى قلب و حقيقت خواهى را روشن مى كرد. از اين روى خيلى از رجال دولتى هم مواظب بودند خطرى امام را تهديد نكند. از اين رو هرثمه در ادامه گزارش خود مى گويد:

«پس از ورود به بغداد ابتدا با اسحاق بن ابراهيم طاهرى، فرماندار بغداد روبه رو شدم، به من گفت: يحيى اين آقا فرزند پيامبر [صلى الله عليه وآله] است، اگر متوكل را به كشتن او تحريك كنى، بدان خونخواه و دشمن تو رسول خدا [صلى الله عليه وآله] است. در پاسخ گفتم: به خدا قسم تا حالا جز نيكى چيزى از او نديده‌ام. پس از ورود به سامرا جريان را براى وصيف تركى (از درباريان با نفود) شرح دادم. او نيز گفت: اگر يك مو از سر او كم شود. مسؤول تو خواهى بود. » (36)

اوّلين رويارويى

وقتى متوكل از ورود امام عليه السلام به شهر خاطر جمع شد، روش خود را تغيير داد و چند روزى امام را در كاروان سرايى كه غريبه ها و فقرار و گداها در آن جا بودند، جاى داد و چند روز بعد خانه اى براى حضرت تعيين كرد. (37)

صالح بن سعيد مى گويد: «روزى داخل سرّ من رأى شدم و خدمت امام رفتم و گفتم: اين ستمكاران در همه امور سعى دارند نور تو را پنهان كنند و ياد تو را از دل ها بزدايند، تا اين كه در اين جا تو را فرود آوردند. حضرت فرمود: اى پسر سعيد! هنوز در معرفت قدر و منزلت ما در اين پايه اى و فكر مى كنى اين ها با شأن ما منافات دارد؟ نمى دانى كسى را كه خداوند بلند كرد، به اين ها پست نمى شود.

آن گاه امام با دست مبارك خود به جايى اشاره كرد. من برگشتم، بستان ها با انواع گياهان آراسته، باغ ها با انواع ميوه ها، نهرها، قصرها و... ديدم. حضرت فرمود: ما هرجا باشيم، اين ها براى ما آماده است. » (38)

از اين پس خليفه عباسى در برابر امام عليه السلام رفتارهايى را پيش گرفت كه مى توان در دو بخش خلاصه كرد:

1 - در ارتباط با شخص امام عليه السلام مانند آزار جسمى، زندان و... فشار اقتصادى، تحريم ارتباطى و...

2 - در ارتباط با شخصيّت امام عليه السلام مانند ترور شخصيتى، مبارزات علمى با امام، تشويق شعرا به هجو حضرت و... اقدامات ديگر خليفه را نيز مى توان اين گونه برشمرد:

1 - تلاش براى محو دين و آثار آن (رواج هرزگى، اسراف كارى، ميدان دادن به يهوديان، شراب خوارى...)

2 - استمرار و افزايش حجم تلاش هاى گذشته براى هجو اهل بيت عليهم السلام...

3 - كوشش براى متلاشى كردن سازمان شيعيان از طريق فشارهاى اقتصادى....

ما پايان بخش مقاله خود را به ذكر نمونه اى از تلاش خليفه براى ترور و تضعيف شخصيّت امام عليه السلام قرار مى دهيم.

طبق معمول كه اطرافيان خليفه گزارش هايى از احتمال شورش امام عليه السلام به وى مى دادند، اين بار گزارش دادند كه گروهى از شيعيان امام در قم مقدارى اسلحه و اشياى ديگر برايش فرستاده اند و او قصد شورش دارد. متوكل گروه را شبانه فرستاد تا به خانه امام هجوم برند و او را با اموال مصادره شده نزد خليفه بياورند. امّا آنان امام را نشسته بر زمين مفروش به شن يافتند كه قرآن مى خواند و عبادت مى كرد ولى چيز ديگرى نيافتند. وقتى امام را نزد خليفه كه مست و لايعقل بود آوردند، با بى شرمى تمام پياله شراب را به حضرت تعارف كرد. امام سوگند ياد كرد كه گوشت و خون من با شراب نياميخته است. خليفه گفت: پس شعرى بخوان. و چون زياد اصرار كرد، امام اين شعر را خواند:

باتوا على قلل الجبال تحرسهم                                                غلب الرجال فما اغنتهم القلل

واستنزلوا بعد عزّ من معاقلهم                                                  فاودعوا حفراً يا بئس مانزلوا

ناداهم صارخ من بعدما قبورا                                                  اين الاساور و التيجان والحلل؟

اين الوجوه التى كانت منعمة                                                   من دونها تضرب الاستار و الكلل...؛ (39)

بر قله كوهسار شب ها را به روز آوردند در حالى كه مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند؛ ولى قله ها نتوانست آن ها را برهاند.

آنان پس از مدّت ها عزّت از جايگاه هاى امن به زير كشيده شدند و در گودال ها جايشان دادند؛ چه منزل و آرامگاه ناپسندى!

پس از آن كه خاك سپرده شدند فريادگرى فرياد برآورد كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباس هاى فاخر كجاست آن چهره هاى در ناز و نعت پرورش يافته كه به احترامشان پرده ها مى آويختند؟... »

اين اشعار چنان زلزله اى در دل گناهكاران انداخت كه بزم شراب شان به هم ريخت و همه گريستند و نه تنها امام عليه السلام تحقير نشد، بلكه اهل مجلس خليفه و خود خليفه پى به ذليل و خوار بوند خود بردند، هرچند در پس گريه هاى خليفه، نقشه اى از اين كار، كارآمدتر در حال ترسيم بود تا امام عليه السلام را به نوعى ديگر گرفتار سازد.

در هر حال متوكل نيز در سال (247 ه. ق.) توسط منتصر به قتل رسيد و خلافت به او رسيد. وى با شيعيان به عطوفت رفتار مى كرد و بيشتر فشارهايى را كه متوكل به وجود آورده بود از دوش شيعيان برداشت مانند برگرداندن فدك به علويان، آزادسازى زيارت امام حسين عليه السلام، برگرداندن موقوفات و تعيين فرماندارى نيكوكار بر مردم مدينه. (40)

حكومت وى ديرى نپاييد و بعد از آن به ترتيب مستعين و معتز به حكومت رسيدند كه در عصر معتز و به دستور وى امام در سوم رجب (254 ه ق.) به شهادت رسيد.

پى نوشــــــــــــــــــــت ها:

1) بحارالانوار، ج 9، به نقل از تحليلى از زندگانى امام هادى، باقر شريف القرشى، ص 94.

2) كشف الغمه، ج 3، ص 135.

3) دلائل الامامة، ص 216.

4) عيون المعجزات و اعلام النساء المؤمنات، ص 448.

5) تذكرةالخواص، ص 39؛ المجدى فى انساب الطالبين، ص 130؛ كشف الغمه، ج 3، ص 166 و كافى، ج 1، ص 498.

6) بحارالانوار، ج 13، ص 126.

7) بحر الانساب، ص 35.

8) مرآة الزمان، ص 9؛ برگ مصور، ص 553، نقل از تحليلى از زندگانى امام هاد، باقر شريف قرشى، ص 31.

9) اصول كافى، ج 1، ص 416، اعلام الورى، ص 339؛ مدينة المعاجز، ص 538. قهپانى وى را راوى حديث مى داند معجم الرجال، ج 7، ص 176.

10) اصول كافى، ج 1، ص 497. برخى سال (214 ه. ق.) (اصول كافى، ج 1، ص 497) ، برخى 27 ذى الحجّه (تاريخ خميس، ج 2، ص 321) 23 رجب (همان ص 321) ماه رجب (بحارالانوار،ج 50، ص 116) 5 ماه رجب (جلاء العيون، ص 975) .

11) روستايى است كه امام كاظم عليه السلام در سه ميلى مدينه ايجاد كرد.

12) بحارالانوار، ج 13، ص 127 و نور الابصار، ص 164.

13) مآثر الكبراء فى تاريخ سامرا، ج 3، ص 20.

14) جوهرة الكلام فى مدح السادة الاعلام، ص 151.

15) مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 432.

16) عمدة الطالب، ص 188.

17) تحليلى از زندگانى امام هادى، ص 26.

18) جلاء العيون، ص 966.

19) مهج الدعوات و... (معروف به حرز امام هادى عليه السلام) .

20) تحليلى از زندگانى امام هادى عليه السلام، باقر شريف قرشى، ص 30.

21) پيرامون امامت برخى ائمه در سنين كودكى به تفصيل در مقاله «نگرشى بر مسأله امامت و بلوغ جسمى» در شماره 9، ماهنامه مبلّغان سخن گفتيم. لذا در اين جا به آن بحث نمى پردازيم.

22) اصول كافى، ج 1، ص 323 و ارشاد مفيد، ص 369.

23) بحار الانوار، ج 13، ص 127 و ده ها مؤيد خبر ديگر مانند صحيح بخارى، ص 164، احمد حنبل، ح 5، ص 89 و....

24) مآثر الكبراء فى تاريخ سامرا، ج 3، ص 95 و تحليلى از زندگانى امام هادى عليه السلام، ص 31.

25) جلاء العيون، ص 970 نقل از بصائر الدرجات، ص 467.

26) همان.

27) بحارالانوار، ج 50، ص 200 و ارشاد مفيد، ج 2، ص 309.

28) اثبات الوصية، ص 225 و عيون المعجزات، ص 119.

29) تحليل از زندگانى امام هادى عليه السلام، باقر شريف قرشى، ص 322.

30) مقاتل الطالبين، ص 395.

31) الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 55.

32) بحارالانوار، ج 50، ص 176.

33) اصول كافى، ج 1، ص 501 و كشف الغمّه اربلى، ج 3، ص 172.

34) بحارالانوار، ج 50، ص 129.

35) تذكرة الخواص، ص 359.

36) همان؛ مروج الذهب، ج 4، ص 114 و تذكرة الخواص، ص 359.

37) ارشاد مفيد، ج 2، ص 309.

38) اصول كافى، ج 1، ص 498.

39) مروج الذهب، ج 4، ص 11 و تذكرة الخواص، ص 361.

40) كامل ابن اثیر، ج 7، ص 116.

421 دفعه
(0 رای‌ها)