دانشاندوزی در سیرۀ امام صادقعلیهالسلام
مقدمه
اسلام عزیز، علم و دانش را نور میداند؛ نوری كه خدا آن را در قلبهای مستعد میپروراند و انسانها را به راه راست و بندگی عاشقانه و عارفانه فرا میخواند. سعادت و نیكفرجامی آدمی در سایة این دانش به دست میآید. علم، آدمی را از تاریكی و ظلمت میرهاند و او را به سوی نور و روشنایی رهنمون میسازد.
پیامبر گرامی اسلامصلیاللهعلیهوآله که پیجویی و پیگیری علم را تا راههای دوردست توصیه میكرد، درباره جد و جهد برای فراگیری دانش، سخنی نیكو به یادگار گذاشته است: «اُغْدُوا فِی طَلَبِ الْعِلْمِ، فَاِنَّ الْغُدُوَّ بَرَكَةٌ وَنَجَاحٌ؛ (1) در طلب دانش زودخیز باشید؛ زیرا در زودخیزی، بركت و كامیابی است.»
مقاله حاضر میكوشد با ذکر چند مورد، تا حدودی دانشاندوزی را در سیرة امام صادقان و نیكسیرتان بررسی كند.
1. اندیشه و علم ارزشمند
شنیده بود پیامبر اكرم- فرموده است: «یك ساعت تفكر كردن برتر از یك شب عبادت تا صبح است»؛ ولی پیوسته به این موضوع میاندیشید كه منظور پیامبر اكرمصلیاللهعلیهوآله چگونه تفكری است. آیا هر تفكری با یك شب عبادت تا صبح برابر است؟ برای دریافت پاسخ خود نزد امام صادقعلیهالسلام رفت و پرسش خود را مطرح كرد؛ ولی آن حضرت به گونهای كنایهآمیز به پرسش او پاسخ داد و فرمود: «یمُرُّ بِالْخَرِبَةِ أَوْ بِالدَّارِ فَیقُولُ أَینَ سَاكِنُوكِ أَینَ بَانُوكِ مَا بَالُكِ لَا تَتَكَلَّمِینَ؛ (2) [هرگاه انسان] از كنار خانهای خراب شده [و خالی از سكنه] عبور میكند، بگوید: كجایند آنانكه در تو سکونت داشتند و آنانكه تو را ساختند؟ چرا سخنی نمیگویی؟»
حضرت با این پاسخ كوتاه، به او فهماند كه تفكری ارزشمند است كه با آن آدمی پاسخ این پرسشها را بیابد كه به كجا میرود و هدف او از زندگانی دنیا چیست.
2. كمارزشی عبادت بدون علم و اندیشه
در آموزههای اسلامی، عبادت بدون بصیرت، بیارزش است و بصیرت جز با تقفه و تعمق در مسایل و یادگیری و آموختن به دست نمیآید. در همسایگی «اسحاق بن عمار» خانة مردی قرار داشت كه به عبادت زیاد و انفاق بسیار در میان مردم مشهور بود و همگان از او به نیكی یاد میكردند؛ زیرا كسی از او خلافی ندیده بود.
رفتار نیك او برای اسحاق این پرسش را ایجاد كرد كه او با این رفتار، انسان صالحی است یا خیر؟ او میخواست وظیفة خود را نسبت به این همسایه بداند. بدین منظور، نزد امام صادقعلیهالسلام رفت و از ایشان پرسید: همسایهای دارم كه بسیار نماز میخواند، انفاق میكند و بسیار به حج میرود و از او خلافی هم نسبت به خاندان اهل بیت عصمتعلیهمالسلام دیده نشده است. او چگونه انسانی است؟ امام صادقعلیهالسلام پرسید: آیا اهل دانش و اندیشه در مسایل دینی و عبادی نیز هست؟ اسحاق پاسخ داد: خیر، با اینكه بسیار عبادت میكند؛ ولی اهل اندیشه نیست. امام فرمود: «لاَیرْتَفِعُ بِذلِكَ مِنْهُ؛ (3) بنابراین به خاطر آن بالا نمیرود.»
3. وسواس، زاییدة بیدانشی
وسواس از جمله مسایل پیچیده و مشكل روحی روانی است كه گاه گریبانگیر افراد میشود. این مسئله برخاسته از شك و دودلی است؛ بنابراین دون شأن یك دانشمند به شمار میرود كه در اسلام به شدت از آن دوری شده و منكوب است. در دوران امام صادقعلیهالسلام مردی دانشمند بود كه وسواس زیادی داشت. او گاه چند بار وضو میگرفت؛ ولی چون در آن شك میكرد، دوباره وضو میگرفت. پیش از وضو، چندین بار اعضای وضو را میشست و بعد وضو میگرفت؛ ولی باز هم در آن شك میكرد.
«عبد الله بن سنان» كه وضو ساختن او را دیده بود، نزد امام صادقعلیهالسلام آمد و از امام پرسید: او با اینكه انسان عاقل و اندیشمندی است؛ ولی در وضو دچار وسواس است. امام صادقعلیهالسلام فرمود: «وَأی عَقلٍ لَهُ وَهُوَ یطِیعُ الشَیطانَ؟؛ او چگونه عقلی دارد؛ در حالی كه از شیطان پیروی میكند؟» امام در ادامه دربارة تبعیت او از شیطان فرمود: «سَلْهُ هَذَا الَّذِی یأتِیهِ مِنای شَیءٍ هُوَ فَإنَّهُ یقُولُ لَكَ مِنْ عَمَلِ الشَّیطَانِ؛ از [خود] او بپرس این چیزی كه به سراغ او میآید، از چیست؟ او به تو خواهد گفت: این از عمل شیطان است.» (4)
4. ضرورت مراجعه به دانایان
میگویند: «همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشدهاند». یك فرد هرچقدر دانشمند هم باشد، نمیتواند بر تمام مسائل تسلط علمی داشته باشد؛ مگر اینكه به سرچشمة علم الهی متصل باشد و از پیمانه وحی سیراب شده باشد؛ بنابراین هر كس باید در حیطه دانش و تخصص خود اظهار نظر كند. این مسئله در زمان امام صادقعلیهالسلام نیز دیده میشد. نوشتهاند: «روزی «حمزة بن طیار» كه خود دانشمند بود، در محضر امام صادقعلیهالسلام ایستاد و شروع به سخنرانی كرد. او لابلای سخنان خود، به گوشههایی از سخنان پدر امام، حضرت باقرعلیهالسلام، اشاره میكرد و برای تأیید حرف خود از امام كمك میگرفت. امام صادقعلیهالسلام نیز سكوت اختیار كرده بود و فقط به سخنان او گوش میداد. اندكی گذشت و حمزه همچنان مشغول به سخن گفتن بود تا اینكه در فرازی از سخنرانی خود، امام صادقعلیهالسلام به او اشاره كرد كه سخنش را قطع كند و به او فرمود: «كَفِّ وَاسْكُتْ؛ همینجا توقف كن و دیگر چیزی مگو!» حمزه از این سخن امام تعجب كرد؛ ولی پیش از آنكه بخواهد دلیل آن را بپرسد، اما به او فرمود: «لَا یسَعُكُمْ فِیمَا ینْزِلُ بِكُمْ مِمَّا لَا تَعْلَمُونَ إِلَّا الْكَفُّ عَنْهُ وَ التَّثَبُّتُ وَ الرَّدُّ إِلَى أَئِمَّةِ الْهُدَى حَتَّى یحْمِلُوكُمْ فِیهِ عَلَى الْقَصْدِ وَ یجْلُوا عَنْكُمْ فِیهِ الْعَمَى وَ یعَرِّفُوكُمْ فِیهِ الْحَقَّ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ (5) در اموری كه با آن مواجه میشوید و حكمش را نمیدانید وظیفهای جز باز ایستادن و درنگ كردن و ارجاع دادن به امامان هدایت ندارید تا ایشان شما را بر راه راست وادارند و گمراهی را از شما بردارند و حق را به شما بفهمانند. خدای تعالی فرموده است (پس اگر نمیدانید از اهل ذکر جویا شوید).»
5. ضرورت وجود كارشناس دین
رجوع به متخصص در هر مسئلهای شرط عقل است و در مسایل دینی واجب میباشد. این مؤلفه یكی از مثبتات تقلید در فروع است. «ابو شاكر از فرقه دیصانیه بود و خدا را قبول نداشت. روزی او قرآن را گشود و با دیدن آیهای، فكر كرد كه میتواند با تأویلی دیگرگونه، از آن برای عقاید باطل خود سود جوید. آیه را به خاطر سپرد و سراغ شاگرد چیرهدست امام صادقعلیهالسلام، «هشام بن حكم» رفت. وقتی او را دید، با پوزخندی شیطنتآمیز گفت: در قرآن شما آیهای وجود دارد كه مرا درباره وحدانیت خدا به شك انداخته است. هشام كه میدانست توطئهای در كار است و هیچ آیهای از قرآن چنین دلالتی ندارد، گفت: كدام آیه را میگویی؟ ابو شاكر گفت: آنجا كه نوشته است: «وَهُوَ الَّذِی فِی السَّمَاءِ اِلَهٌ وَفِی الأرْضِ اِلَهٌ» بنابراین، در آسمان یك خدا وجود دارد و در زمین هم خدای دیگری هست.
هشام مدتی اندیشید و به او گفت كه به پرسش او پاسخ خواهد داد. به فكر فرو رفت. مطمئن بود كه هرگز چنین نیست و ابو شاكر تأویلی واژگونه از آیه به كار برده است. نمیدانست كه مراد آیه چیست و چگونه بایستی به او پاسخ گوید. او چند روزی به این موضوع فكر كرد؛ ولی نتوانست پاسخی مناسب بیابد. از اینرو، برای انجام حج و شرفیابی به محضر استاد بیهمتای خویش، امام صادقعلیهالسلام بار سفر بست و به مكه آمد و از آنجا رهسپار دیدار با امامعلیهالسلام شد. وقتی خدمت رسید، ماجرا را بیان كرد.
امام پس از پذیرایی از هشام، به او فرمود: «هَذَا كَلَامُ زِنْدِیقٍ خَبِیثٍ إِذَا رَجَعْتَ إِلَیهِ فَقُلْ لَهُ مَا اسْمُكَ بِالْكُوفَةِ فَإِنَّهُ یقُولُ فُلَانٌ فَقُلْ لَهُ مَا اسْمُكَ بِالْبَصْرَةِ فَإِنَّهُ یقُولُ فُلَانٌ فَقُلْ كَذَلِكَ اللَّهُ رَبُّنَا فِی السَّمَاءِ إِلَهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلَهٌ وَ فِی الْبِحَارِ إِلَهٌ وَ فِی الْقِفَارِ إِلَهٌ وَ فِی كُلِّ مَكَانٍ إِلَهٌ؛ (6) این سخن تنها از یك انسان بیدین و پلید برمیآید. هنگامی كه به كوفه بازگشتی، از او بپرس تو را در كوفه به چه نام میخوانند؟ پاسخ خواهد داد: فلان نام. [دوباره] از او بپرس: تو را در بصره به چه نام میخوانند؟ پاسخ خواهد داد: فلان نام. سپس به او بگو: پروردگار ما نیز چنین است. نام او در آسمان «اله» و در زمین نیز «اله» و در دریا «اله» و در بیابان «اله» است و در هر مكان او اله است». هشام خرسند از اینكه پاسخ مناسبی به دست آورده است، پس از اندكی درنگ در مدینه، راه شهر خود را در پیش گرفت. هنگامی كه به كوفه رسید، نزد ابو شاكر رفت و پاسخ را با او در میان گذاشت و او را قانع كرد. ابو شاكر به او گفت: من مطمئن هستم كه این پاسخ از خودت نبود و آن را از حجاز برای من آوردهای.»
6. غلبه علمی بر مخالفان
اگر دانشمندی از جادة سلامت خارج شود و از دانش خود در مسیر نادرست بهرهبرداری كند، میتواند زیانهای جبرانناپذیری برای بشریت داشته باشد؛ چون عالم از ظرایف امور آگاه است و اگر گمراه شود، میتواند تعداد زیادی را به ورطة نابودی بكشد. عالم، راه گمراه كردن مردم را بهتر میشناسد و میداند چگونه حقیقت را وارونه و باطل را حق جلوه دهد. امروزه بسیاری از آسیبها و زیانهای جامعة انسانی براثر سوء استفادة دانشمندان از دانش خود رخ میدهد. نه تنها دانشمند، میتواند فكر مردم را بیمار كند؛ بلكه گاهی از راه دستاوردهای علمی او، زیانهای فراوانی متوجه مردم میشود.
بنابراین، همانگونه كه هر عالم بافضیلتی میتواند افراد زیادی را به سوی رستگاری راهنمایی كند تا جامعه انسانی از دانش او بهره بگیرد، عالم گمراه هم منشأ آسیبهای بسیاری خواهد شد. از پیامبر گرامی اسلامصلیاللهعلیهوآله پرسیدند: كدامیك از مردم بدترند؟ ایشان فرمود: «اَلْعُلَمَاءُ إذَا فَسَدُوا؛ (7) دانشمندان، هرگاه فاسد شوند.»
«ابن مقفّع» و «ابن ابی العوجاء» هر دو از زندیقان و منكران وجود خدا بودند و هر جا بساط بحث علمی میگستردند، از انكار خدا دم میزدند. از سوی دیگر، آن دو در مباحث علمی زبردست بودند. سالی به مكه رفتند و در كنار خانه خدا جمعیت زیادی را مشغول طواف دیدند. در میان زائران خانه خدا، امام صادقعلیهالسلام نیز دیده میشد كه در حجر اسماعیل مشغول عبادت بود. ابن مقفّع، نگاهی به حاجیان انداخت و به دوست خود ابن ابی العوجاء گفت: این مردم را میبینی كه دور این خانه مشغول طواف هستند. هیچیك از آنها را شایسته انسانیت نمیدانم، جز آن مردی كه آنجا نشسته است.» و به امام صادقعلیهالسلام اشاره كرد و ادامه داد: غیر از او بقیة این مردم مانند چهارپایان گمراهند. ابن ابی العوجاء از سخن دوستش تعجب كرد و پرسید: تو چگونه از میان این همه انسان فقط همین یك نفر را دارای كمال میدانی؟ پاسخ داد: زیرا با او دیدار كردهام. وجود او سرشار از دانش است و من هیچ كس را مانند او ندیدهام. ابن ابی العوجاء گفت: لازم است نزد او بروم و با او بحث كنم و سخن تو را درباره او بیازمایم تا ببینم چقدر درست میگویی؟ ابن مقفّع كه در این مورد تجربه داشت، دست او را گرفت و به او گفت: این كار را نكن؛ زیرا میترسم در برابر او درمانده شوی و باورهای او عقیدة تو را از بین ببرد. ابن ابی العوجاء كه به گونهای دیگر میاندیشید، به او نگاهی كرد و گفت: نه، مقصود واقعی تو این نیست. تو ترس این را داری كه من با او به بحث بنشینم و او را در بحث با خود شكست دهم و سخن تو راست از آب در نیاید. ابن مقفّع كه نصیحت را بیفایده میدید، به او گفت: اگر واقعاً اینگونه فكر میكنی، برخیز و نزد او برو و با او بحث كن؛ ولی من به تو سفارش میكنم كه حواس خود را خوب جمع كنی، تا مبادا سخنان او در تو تأثیر بگذارد. مراقب باش تا نلغزی و سرافكنده نشوی. مهار سخن خود را محكم نگه دار و مواظب باش زمام آن را از دست ندهی.
ابن ابی العوجاء برخاست و با گامهایی مطمئن به سوی امامعلیهالسلام حركت كرد. حضرت با خوشرویی او را پذیرفت و با او به مناظره نشست. ساعتی گذشت و ابن ابی العوجاء شرمنده و شكستخورده از نشست علمی برخاست و سرافكنده به سوی دوستش برگشت؛ ولی او بیشتر از خجلتزدگی، شگفتزده بود. به ابن مقفّع گفت: این شخص بالاتر از بشر است و اگر در دنیا روحی باشد و بخواهد در جسدی آشكار شود، یا بخواهد پنهان گردد، همین مرد خواهد بود.
ابن مقفّع پرسید: او را چگونه یافتی؟ پاسخ داد: نزد او نشستم و هنگامی كه همگان رفتند و من و او تنها ماندیم، سخن آغاز كرد و گفت: اگر حقیقت آن چیزی باشد كه این حاجیان گفتند و رفتند ـ آنگونه كه حق هم همین است ـ پس در این صورت، آنان رستگارند و شما در هلاكت هستید؛ اما اگر حق با شما باشد ـ كه چنین نیست ـ آنگاه شما با این مسلمانان برابرید. پس در هر دو صورت، مسلمانان زیانی نكردهاند. من به او گفتم: خدایت تو را رحمت كند! مگر ما چه میگوییم و این مسلمانان چه میگویند؟ سخن ما با آنها یكی است. او پاسخ داد: چگونه سخن شما كه به خدا ایمان ندارید، با مسلمانان یكی است؛ در حالی كه شما به خدا، روز جزا و وجود فرشتگان معتقد نیستید و همة آنها را انكار میكنید؟
گویا نوبت من شده بود تا اعتقاداتم را بیان كنم. پس گفتم: اگر مطلب همان است كه مسلمانان میگویند و به خدا ایمان و اعتقاد دارند، چه مانعی وجود دارد كه خدای آنها خود را بر آنان پدیدار سازد و سپس آنان را به پرستش خود فرا خواند؟ چرا خود را از آنان مخفی میدارد؟ از آنان میخواهد كه خدای ندیده را پرستش كنند و به جای خود، فرستادگانش را به سوی مردم روانه داشته است؟ اگر او خود را به بندگانش نشان میداد كه مردم بیشتر ایمان میآوردند و به او نزدیكتر میشدند.
او نگاهی به من كرد و فرمود: «وَیلَكَ وَ كَیفَ احْتَجَبَ عَنْكَ مَنْ أَرَاكَ قُدْرَتَهُ فِی نَفْسِكَ نُشُوءَكَ وَ لَمْ تَكُنْ وَ كِبَرَكَ بَعْدَ صِغَرِكَ وَ قُوَّتَكَ بَعْدَ ضَعْفِكَ وَ ضَعْفَكَ بَعْدَ قُوَّتِكَ وَ سُقْمَكَ بَعْدَ صِحَّتِكَ وَ صِحَّتَكَ بَعْدَ سُقْمِكَ وَ رِضَاكَ بَعْدَ غَضَبِكَ وَ غَضَبَكَ بَعْدَ رِضَاكَ؛ (8) وای بر تو! چگونه بر تو پنهان شده کسی كه قدرت خود را در وجود تو نشان داده است. همچنین پدید آمدنت را در حالی که نبودی و بزرگ شدنت پس از کودکیت و قوتت پس از ضعفت و ضعفت را پس از قوتت و مریضی بعد از سلامت و سلامت بعد از مریضیات و خشنودی پس از خشم و خشم پس از رضایتت را به تو نمایاند. و پشت سر هم نشانههای خدایش را برایم برشمرد، به گونهای كه دیگر توان پاسخ دادن نداشتم. من سكوت اختیار كرده بودم و او مرتب دلایل محكم و پیچیده میآورد. پس از مدتی من یقین كردم كه دیگر قدرتی بر پیروزی بر او ندارم و او به زودی بر من چیره میشود. از اینرو، سخنش را قطع و خداحافظی كردم. بازگشتم تا مبادا چیرگی او بر من ثابت شود.
7. جویندگی و یابندگی حقیقت
هر كسی در راه یافتن حق و حقیقت تلاش كند، عاقبت گمگشتة خویش را مییابد. «بریهه» دانشمندی مسیحی بود كه مسیحیان به سبب وجود او، بر خود میبالیدند؛ ولی به تازگی، زمزمههایی از مردم شنیده میشد. چندی بود كه او نسبت به عقاید خود دچار تردید شده بود و در جستجوی رسیدن به حقیقت، از هیچ تلاشی خسته نمیشد. گاه با مسلمانان درباره پرسشهایی كه در ذهنش ایجاد میشد، بحث میكرد؛ ولی هنوز فكر میكرد به هدف خود دست نیافته است و آنچه را میخواهد، بایستی جای دیگری جستجو كند.
روزی از روی اتفاق، شیعیان، او را به یكی از شاگردان امام صادقعلیهالسلام به نام «هشام بن حكم» كه در مباحث اعتقادی، چیرهدست بود، معرفی كردند. هشام در كوفه دكانی داشت. بریهه با چند تن از دوستان مسیحی خود به دكان او رفت. هشام در دكان خود به چند نفر قرآن یاد میداد. وارد دكان او شد و هدف خود را از حضور در آنجا بیان كرد. بریهه گفت: من با بسیاری از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره كردهام؛ ولی به نتیجهای نرسیدهام. اكنون آمدهام تا درباره مسائل اعتقادی با تو گفتگو كنم.
هشام با رویی گشاده گفت: اگر آمدهاید و از من معجزههای مسیحعلیهالسلام را میخواهید، باید بگویم من قدرتی بر انجام آن ندارم. شوخطبعی هشام آغاز خوبی برای شروع گفتگو میان آنان شد. ابتدا بریهه پرسشهای خود را درباره حقانیت اسلام مطرح كرد و هشام با حوصله و صبر، آنچه در توان داشت برای او بیان كرد. سپس نوبت به هشام رسید. هشام چند پرسش درباره مسیحیت از بریهه پرسید؛ ولی بریهه درماند و نتوانست پاسخ قانعكنندهای به آنها بدهد.
فردا دوباره به دكان هشام رفت؛ ولی اینبار تنها وارد شد و از هشام پرسید: آیا تو با این همه دانایی و برازندگی، استادی هم داری؟ هشام پاسخ داد: البته كه دارم! بریهه پرسید: او كیست و كجا زندگی میكند؟ شغلش چیست؟ هشام دست او را گرفت و كنار خودش نشاند و ویژگیهای اخلاقی و منحصر به فرد امام صادقعلیهالسلام را برای او گفت. او از نسب امام، بخشش، دانش، شجاعت و عصمت او بسیار سخن گفت. سپس به او نزدیك شد و گفت:ای بریهه! پروردگار هر حجتی را كه بر مردمِ گذشته آشكار كرده است، بر مردمی كه پس از آنها آمدند نیز آشكار میسازد و زمین خدا هیچگاه از وجود حجت خالی نمیشود.
بریهه آن روز سراپا گوش شده بود و آنچه را میشنید، به خاطر میسپرد. او تا آن روز این همه سخن جذاب نشنیده بود. به خانه بازگشت؛ ولی این بار با رویی گشاده و چهرهای كه آثار شادی و خرسندی در آن پدیدار بود، همسرش را صدا زد و به او گفت: هرچه سریعتر آمادة سفر به سوی مدینه شو! فردای آن روز به سوی مدینه حركت كردند. هشام نیز در این سفر آنان را همراهی كرد. سفر با همه سختیهایش به شوق دیدن امام آسان مینمود.
سرانجام به مدینه رسیدند و بیدرنگ به خانه امام صادقعلیهالسلام رفتند. پیش از دیدار با امام، فرزند ایشان، امام كاظمعلیهالسلام را دیدند. هشام داستان آشنایی خود با بریهه را برای امام كاظمعلیهالسلام تعریف كرد. امام از او پرسید كه تا چه اندازه با كتاب دینت، انجیل آشنایی داری؟ پاسخ داد: از آن آگاهم. امام پرسید كه چقدر اطمینان داری كه معانی آن را درست فهمیدهای؟ گفت: بسیار مطمئنم كه معنای آن را درست درك كردهام. امام برخی كلمات انجیل را از حفظ برای بریهه خواند. شدت اشتیاق بریهه به صحبت با امام، زمان و مكان و خستگی سفر را از یادش برده بود. او آنقدر شیفته كلام امام شد كه از باورهای باطل خود دست برداشت و به اسلام گروید. هنوز به دیدار امام صادقعلیهالسلام شرفیاب نشده بود كه به وسیله فرزند او مسلمان شد. آنگاه گفت: من پنجاه سال است كه در جستجوی فردی آگاه و دانشمندی راستین و استادی فرهیخته مانند شما هستم. (9)
پینوشـــــــــــــتها:
(1). تحف العقول، ابن شعبه الحرّانی، تهران، انتشارات كتابچی، 1384 هـ. ش، ص 76.
(2). الكافی، شیخ کلینی، دار الکتب الاسلامیه، تهران، 1365 ش، ج 2، ص 54.
(3). همان، ج 1، ص 24، ح 19.
(4). همان، ص 12، ح 10.
(5). همان، ص50، ح10.
(6). کافی، ج1، ص 128، ح10.
(7). تحف العقول، ص 35.
(8). کافی، ج1، ص 72، ح2.
(9). همان، ج 1، ص 227، ح 1.