بدون یك كلمه اعتراض
مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچهها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یكی از بسیجیها كه نوبت نگهبانیاش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینكه كسی كه روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تكانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست.
مهدی كه خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش كرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یك كلمه اعتراض رفت سرپست.
صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نكردی؟
- پس كی را بیدار كردم؟
- نمیدانم، من كه نبودم.
وقتی فهمید فرمانده لشكر را سرپُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ به روی خودش نیاورد. (1)
شجاعت آن دو روحانی
جاده فاو -ام القصر خیلی خطرناك بود. كمتر كسی جرئت میكرد از آن عبور كند. با این حال دو روحانی در حالی كه عمامه به سر داشتند و گلوله آرپی جی حمل میكردند، با موتور از جلوی چشمانم گذشتند. این در حالی بود كه رادیو عراق بعد از عملیات و الفجر 8 تبلیغات وسیعی علیه روحانیون كرده بود. مثلاً میگفتند: روحانیون، شما را تشویق میكنند به جبهه بیایید و خودشان دنبال منافع شخصی خود هستند. (2)
لحظاتی با روح بلند شهید دقایقی
- در عملیات كربلای 2 كه در محور پیرانشهر به حاج عمران و در فصل زمستان در عمق خاك عراق انجام گرفت، علاوه بر برف زیاد، گل ولای عجیبی منطقه را پوشانده بود؛ به حدی كه راه رفتن را مشكل كرده بود. مجاهدان عراقی لشكر بدر در میان این مواضع به نگهبانی میپرداختند. برادر اسماعیل دقایقی از نیمههای شب كه همه در خواب بودند، آهسته وارد سنگرها میشد و گل و لای پوتینها را پاك میكرد و آنها را واكس میزد. بعدها وقتی مجاهدان عراقی كنجكاو شدند، فهمیدند كه شخص ناشناس، شهید گران قدر اسماعیل دقایقی فرمانده لشكر آنهاست.
- یكی از دوستان همین شهید میگوید: در یك عملیات نفوذی به خاك عراق كه در فصل سرما و برف در غرب انجام شد، پس از دو روز پیاده روی، به دلیل اطلاع پیدا كردن دشمن، از ادامه عملیات جلوگیری و قرار شد همه باز گردند. ما حدود 200 نفر بودیم و بسیار خسته. بعضی حتی قادر نبودند حركت كنند و سلاح انفرادی خویش را حمل نمایند. ناگهان متوجه شدیم شهید دقایقی با یكی از معاونان خود - پس از ده ساعت پیاده روی - به ما ملحق شد. او علی رغم خستگی زیاد، اسلحه كسانی را كه خسته بودند، میگرفت و روی دوش خود میانداخت و به بچهها دلداری میداد كه شما اجر خود را برده اید و خداوند پاداش شما را میدهد. (3)
- یكی از مجاهدان عراقی میگوید: در یك زمستان سرد، مدتی در چادر مستقر بودیم و شهید دقایقی - فرمانده لشكر بدر - با ما بود. شبی یكی از مجاهدان سرما خورده بود و پتو كم بود. او داشت از سرما به خود میلرزید. شهید دقایقی پتوی خود را آورد و روی او كشید و گفت: اینها ودیعههای امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری كنم.
به این جهت، بین مجاهدان عراقی لشكر بدر مرسوم است كه هر كدام سه عكس در منزل خود دارند: عكس امام رحمه الله، عكس شهید صدر و عكس شهید دقایقی. (4)
- زمستان سال 64 درتهران زندگی میكردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج كوپنی میبایست مسیری را طی كند كه جز ماشینهای دارای مجوز نمیتوانستند از آن محدوده عبور كنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یك كیسه برنج با آن مسافت تقریباً یك كیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودروی سپاه برود كه نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت: اگر خواستی، همین طور پیاده میروم و گرنه نمیروم.
او كیسه 25 كیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یك نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده كند. (5)
- یك روز صبح كنار سردار اسماعیل دقایقی نشسته و مشغول گفتگو بودیم كه مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: مجاری آب و فاضلاب دستشوییها بسته شده و باید كسی بازش كند.
سردار گفت: خوب، باشد. ترتیب كار را میدهم.
صبح روز بعد دیدیم سرویس آب و فاضلاب اصلاح شده است. در پی آن مدیر داخلی آمد و به سردار گفت: گره كار گشوده شده و دیگر نیازی به آوردن كسی نداریم.
ایشان گفت: بارك الله!
یكی از بچهها گفت: خودم دیدم كه نیمههای شب آقا اسماعیل لباس بادگیر پوشید - كه بدنش نجس نشود - و به نظافت و رفع گرفتگی سرویس دستشویی پرداخت. (6)
تعجب فرمانده عراقی
در جریان عملیات فاو، یكی از فرماندهان تیپهای عراق كه در كارخانه نمك اسیر شده بود، گفت: من را پیش فرمانده خود ببرید!
وقتی شهید زین الدین را دید، مشاهده كرد جوانی 25 - 26 ساله است و درجه و نشانی ندارد، از قد و هیكلی بزرگ هم برخوردار نیست. برای همین گفت: اینكه فرمانده نیست، مرا پیش فرمانده تان ببرید!
بچهها گفتند: فرمانده ما همین است.
باور نمیكرد و در عین حال میدید پشت بی سیم است و فرمان میدهد وتلاش زیادی میكند. هنگام ظهر دید مقداری نان و ماست آوردند و فرمانده و رزمندهها نشستند و غذا را با هم خوردند.
فرمانده عراقی گریست وگفت: شما كی هستید؟ شما چی هستید كه ما را با این همه آموزش و تجهیزات به زانو در آورید؟ حالا نشسته اید و دارید نان و ماست میخورید! شما فاو را گرفتید؛ اما نه درجهای دارید نه سن و سالی. (7)
خالصِ خالص
حاج حسین محمدیانی (8) معمولاً شبها حمام میرفت؛ موقعی كه كسی در حمام نبود. با خود میگفتم: اینها نمیخواهند با نیروهای عادی باشند؛ چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند. یك بار این موضوع را با خودش مطرح كردم و پرسیدم: مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمیروید؟
گفت: وقتی حمام میروم، خیلی به من نگاه میكنند. پهلوها، پشت و دست و پایم پر از تركش است و جای بخیه و زخم دارد. چون بچهها خیلی نگاه میكنند، راحت نیستم و میترسم احساس غرور یا تكبر كنم. (9)
فرقی بین من و آنها نیست
در سال 66 كه سردار ناصر باباجانیان به عنوان فرمانده گردان صاحب الزمان علیه السلام انجام مسئولیت میكرد، مقرّ ما در هفت تپه خوزستان بود. از آنجا كه هوای خوزستان بسیار گرم و طاقت فرسا بود، برای آن سنگر كولر گازی آوردند و از فرمانده گردان اجازه خواستند آن را نصب كنند؛ ولی ایشان مخالفت كرد و فرمود: رزمندگان بسیجی كه در گردان هستند، مثل ما میباشند و هیچ فرقی بین من و آنها نیست.
و بعد گفت كه كولر را در نماز خانه نصب كنند تا وقت نماز - كه هوا به اوج حرارت خود میرسد - برادران به راحتی نماز بخوانند. اگر هم كسی میخواهد استراحت كند، در نمازخانه كه خنكتر است، به استراحت بپردازد.
این عمل شایسته آقا ناصر باعث شادمانی برادران رزمنده شد. (10)
آخرین نفر
در عملیات و الفجر 8 به دلیل آتش شدید منطقه، گاهی غذا به بچههای مستقر در خط نمیرسید. یك روز غذا را ساعت 4 بعد از ظهر آوردند. راننده، غذا را اول به سنگر فرماندهی رسانده بود. وقتی سردار طیاری - كه بعداً به شهادت رسید - از این موضوع اطلاع پیدا كرد، به شدت عصبانی شد و گفت: همه كارها را بسیجیها انجام داده اند، آن وقت غذا را اول به فرماندهی میدهید؟
آن روز سردار طیاری آخرین نفری بود كه غذا خورد. (11)
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) راوی: یكی از دوستان شهید زین الدین، به نقل از مادر شهید، ر. ك: تو كه آن بالا نشستی، صص 4 - 5.
2) راوی: حسن مؤمن، ر. ك: معبر،ش 5، ص 14.
3) ر. ك: قافله نور، ش 66.
4) همان.
5) راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 96.
6) راوی: احسان مداوی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 88.
7) راوی: سرلشكر رحیم صفوی، ر. ك: خاطرات ماندگار، صص 51 - 52.
8) او در سال 70 بر اثر عوارض ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ راه قدسیان را در پیش گرفت. وی فرمانده گردان ولی الله بود و در بسیاری از عملیاتها شركت فعال داشت.
9) راوی: محمد باقر دل قندی، ر. ك: وقت قنوت، ص 51.
10) راوی: مصیب معصومیان، ر. ك: از مازندران تا شلمچه، ص 229.
11) راوی: سردار رحیمی، ر. ك: از عراق تا عراق، ص 77.