باز دل ما را هوایی میكند باز میل پرگشایی میكند
گشته مجنون و پر از سودا شده وه چه شوری اندر آن پیدا شده
امشب این دل باز مستی میكند در خیالم پیش دستی میكند
عشق دلبر باز غوغا كرده است كاین چنینم مست و شیدا كرده است
این چه سوادئیست در پنهان من؟ كاو برون میراند از تن جان من؟
خانه دل از چه رو بی صاحب است؟ یا اگر دارد چرا او غائب است؟
گوئیا این خانه چون خالی شده طالب مهمان بس عالی شده
در دلم جز عكس روی یار نیست غیر یاد یار من را كار نیست
دل فكاراست و به یاد روی یار هر كجا باشد به جست و جوی یار
یار آیا آگه از این دردهاست؟ كاو شفای درد بی درمان ماست
درد بی درمان چه باشد؟ فصل یار بهر او درمان چه باشد؟ وصل یار
عاشق آن باشد كه اندر هر زمان هر مكانی آشكارا و نهان
غیر یاد یار او را كار نیست جز رخ دلدارش در پندار نیست
هر كسی از عشق حرفی میزند حرفهای بس شگرفی میزند
میكند تفسیر عین و شین و قاف دور از عشق است و حرف او گزاف
عشق یعنی وصل با ذات الاه وصل با او و جدا از ماسواه
عشق یعنی خانه قلبت تهی تا كه باشد جای آن سرو سهی
عشق یعنی دست از هر كس بشوی غیر مهدی دلبری دیگر مجوی
همنشینش باش در هر روز و شب جز به نام نامیش مگشای لب
دلبرا، نام نكویت میبرم دردهایت را بجانم میخرم
دلبرا دور از توأم من مردهام چون گل بی باغبان پژمردهام
با خبر از حال زارم میشوی؟ مرهم قلب فكارم میشوی؟
من زهجر روی تو دیوانهام با تو مأنوس از همه بیگانهام
درد دارد این دلم، درمان تویی هر چه میخواهم نگارا، آن تویی
امشب ای یارا بگو جایت كجاست؟ در مدینه، یا نجف یا كربلاست؟
امشب آیا همدمی داری، بگو؟ یا كه باز از غصه بیماری، بگو؟
امشب آیا باز تنها ماندهای؟ در میان خیل غمها ماندهای؟
گر چه میدانم تو غایب نیستی حاضری اما مصاحب نیستی
نیستی هم صحبت ما عاصیان چون گنه گردیده حائل بینمان
ای امام دائما اندر حضور ای وجودت نور، نه، مافوق نور
ای جمال ماه تو بدر الدّجی نی غلط گفتم تویی شمس الضّحی
توسن عقل ار چه بالا راندهام باز هم در وصف تو وا ماندهام
در تصور معنی حق چیست هان؟ فوق این هستی و این كون و مكان
درورای این همه پندارها پشت این تصویرها، افكارها
فوق هر چیزی بغیر از ذوالجلال طلعت مهدی است در عین كمال
آنكه عالم در قوام از بود اوست لطف رب العالمین در جود اوست
آنكه باشد نور حق اندر زمین دست رب العالمین در آستین
عالم از فیض وجودش برقرار ملك هستی از وجودش بر مدار
بقیة الله است كی از او جداست؟ سایه حق است و با حق هر كجاست
دیگر اینجا بهر من عقلی نماند بهر این قائل دگر نقلی نماند
نقلهای گفتنی را گفتهام بلكه من بنهفتنیها گفتهام
این سخنها از زبان من نبود این صدا هم از دهان من نبود
من نِیم اینجا فقط او هست، او لال بودم او بُد اندر گفتگو
چون در اینجا مستمع خود عاقل است مقصد و مقصود ما هم حاصل است
كرده امشب عشق او فتح الفتوح برده از من عقل و هوش و جان و روح
من سخن گفتن نمیدانم كنون چونكه هستم غرقه بحر جنون
دست بردم تاعنان گیرم زبان این ندا بر دستم آمد، هان! بمان
تا كی آخر مهدی صاحب زمان ماند اندر پرده غیبت نهان
تا به كی اسرار حق پنهان شود رازها اندر قلم بی جان شود
حالیا «تائب» دگر حرفی مخوان این تو و این هم قلم این هم زبان
نكته دانان زمان چون اندكند باب این سحر البیانت را