اقتدا به امیر مؤمنانعلیهالسلام
نزدیك عملیات بیت المقدس بود كه هواپیماهاى دشمن، منطقه را بمباران كردند. در پى آن، صحنهاى دیدم كه در آن، اقتدا به امیر مؤمنانعلیهالسلام تصویر شده بود. چند تن از بچهها با وجود مجروح شدن، نماز خود را ترك نكرده بودند؛ مثلاً یكى در حال قنوت بود و بازویش تركش خورده بود. دیگرى به رانش تركش خورده بود؛ سجدهاش را ادامه مىداد. (1)
قدرت اللّه اكبر
در جریان آزادسازى سوسنگرد، در موقعیتى قرار گرفتیم كه حتى یك گلوله آرپى جى براى ما باقى نمانده بود. یك تانك عراقى از این موضوع اطلاع پیدا كرد و به سمت ما نشانه گرفت. درمانده شدم كه چه كنم. ناگهان دیدم كه تعدادى از بچهها با مشتهاى گره كرده و فریاد اللّه اكبر به طرف تانك حمله كردند.
از این حركتِ خودجوش بچهها تعجب كردم. مگر ممكن بود با شعار اللّه اكبر بر تانك هم غلبه كرد؟! ترس بر همه وجودم چنگ انداخته بود. با خود مىگفتم تا لحظاتى دیگر با رگبار تانك، عزیزان ما به شهادت مىرسند؛ اما اینطور نشد؛ بلكه تانك با یك گردش، به سمت جنوب گریخت. رزمندگان در پى تانك مىرفتند و من هم ناخواسته به دنبالشان.» (2)
پنج تن
روزهاى آخر سال 1379 ش (سال امام علىعلیهالسلام) بود. در منطقه جنوب با عراقیها در خاك عراق، بهطور مشترك در حال تفحص بودیم. هنگام صبح براى گروهى از شهدا، زیارت عاشورا خواندیم. خیلى لذت بردیم.
در بین زیارت، به ذهنم خطور كرد كه روزهاى آخر سالِ امام علىعلیهالسلام است. بىاختیار، روضه كوچه بنى هاشمو غربت علىعلیهالسلام بر زبانم جارى شد. بعد از اتمام مجلس، وقتى به تقویم نگاه كردم، متوجه شدم روز مباهله است؛ روز افتخار پنج تن آل عبا، و نیز روزى بود كه حضرت علىعلیهالسلام به سائل، انگشتر داده بود. فوراً به بچهها گفتم: «ما لشكر على بن ابى طالبعلیهالسلام هستیم و امروز شهید پیدا مىكنیم»؛ زیرا در آن منطقه مدتى بود كه شهید، كم پیدا كرده بودیم.
شهداى عملیات رمضان در آن منطقه بودند. به امید و اعتقاد كامل، مشغول كار شدیم. اوّلین شهیدى كه پیدا شد، «عشقعلى» نام داشت و جالب آن كه جزو لشكر على بن ابى طالبعلیهالسلام بود.
دوست داشتیم بدانیم افرادى كه در منطقه در عملیات شركت كرده بودند، چند نفر و كجا بودند. عجیب آنكه در جیب دومین شهید، اسامى افراد گروهانى را پیدا كردیم كه شهید شده بودند و جنازههایشان جا مانده بود. (3)
دست نگهدار
در معراج، روى كفنش نوشته بودیم: «شهید گمنام.» بارها مىخواستیم براى تشییع بفرستیمش تهران؛ ولى دلم نمىآمد. در دلم یكى مىگفت: دست نگهدار تا موقعش برسد. به خودم گفتم: «همتى - مكانیك تفحص - وقتى دنبال آچار مىگردد، صلوات مىفرستد؛ چرا من با صلوات، دنبال پلاك شهید نگردم؟»
همین كار را كردم و دوباره سراغ پیكر رفتم و كفنش را باز كردم. در جمجمه شهید، قطعهاى گِل بود. آن را درآوردم، دیدم پلاك شهید است. اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد. (4)
ایثار صالحى
در موقعیتى از عملیات بیت المقدس، آتش دشمن، بىامان مىبارید. عراقیها بر روى خاكریز، توپهاى هوایى 23 میلى مترى گذاشته بودند.
از این توپها، فقط براى زدن هواپیماى جنگى در آسمان استفاده مىشود؛ اما دشمن براى مقابله با نیروهاى پیاده از آنها استفاده مىكرد.
بچهها در جاده به كندى حركت مىكردند. شدت آتش، بچهها را زمین گیر كرده بود. ناگهان ناصر صالحى - از مسئولان گردان انصار از تیپ 27 - ضامن سه نارنجك را كشید و خود را به خاكریز دشمن رساند.
توپها با انفجار نارنجكها خاموش شدند؛ ولى صالحى، آماج گلولههاى دشمن قرار گرفت و درجا شهید شد. رزمندگان با دیدن این صحنه، تكبیرگویان به خاكریز دشمن هجوم بردند و سپس خود را به جاده خرمشهر - شلمچه رساندند. (5)
به موقع مىگم
پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یك بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید: «برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟»
مىدانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد. گفتم: «به موقع مىگم.»
هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم. خسته و كوفته برگشتیم تا كمى استراحت كنیم. كانكس اورژانس، پنج تخت بیمارستانى داشت. مىخواستم روى تخت اوّل بخوابم كه حضرتى آمد و گفت: «برادر عابدى! شما جاى من بخواب و من جاى شما مىخوابم.»
پرسیدم: «چرا؟» گفت: «كلیههاى من ناراحت است. شبها زیاد بیرون مىروم. نمىخواهم شما را زیاد اذیت كنم.» جایمان را عوض كردیم و خیلى زود خوابم برد. سپس، عراقیها با توپ فرانسوى، آنجا را سخت كوبیدند؛ به حدى كه دو گردان از لشكر عاشورا عقبنشینى كردند؛ ولى با این حال، ما بیدار نشدیم تا اینكه یكى از گلولهها به كنار كانكس خورد و از خواب پریدم.
به بچهها گفتم بروید بیرون. صداى حضرتى نمىآمد. چراغ قوه را كه روشن كردم، دیدم مغزش روى صورتش ریخته و در حال شهادت است. (6)
بدون آنكه خم به ابرو بیاورد
در عملیات خیبر، یك بریدگى در طول خاكریزى بود كه از آن ناحیه، آتش شدیدى روى بچهها ریخته مىشد. هیچ كس جرئت نمىكرد براى آن قسمت فكرى بكند.
یك لودر از لشكر نجف آنجا بود. رانندهاش مىترسید روى آن برود. آقا مهدى باكرى - فرمانده لشكر - كه به نیروهاى مستقر در خط پیوست، دل و جرئتمان بیشتر شد. به راننده لودر گفت: «آقاجان! اینجا یك خاكریز بزن. بچهها قتل عام مىشوند!»
او كه آقا مهدى را نمىشناخت، گفت: «برو بابا، تو هم دیوانه شدهاى! در این بحبوحه كى مىتونه بره رو لودر! اگه خواستى خودت برى، مانعى نداره، من كه نمىتونم.»
آقا مهدى بدون آنكه خم به ابرو بیاورد، رفت روى لودر. نفسها در سینه حبس شده بود. رفت جلوتر و خاكریزى زد و آمد پایین. چشمها از حیرت بیرون زده بود. (7)
من نمىتوانم...
در والفجر مقدماتى از ناحیه شكم مجروح شده بود. جراحتش خوب نشده بود؛ ولى در همه مراحل آموزش حضور داشت؛ حتّى گاهى در این كارها از محل زخمش خون جارى مىشد؛ ولى به روى خود نمىآورد. یك دفعه كه محل زخمش عفونت كرد، گفتم: «آقا رضا! (8) آخه تو مربّى هستى و باید آموزش بدى، چه ضرورتى داره خودت هم سینه خیز برى...؟!»
گفت: «من نمىتوانم كارى رو كه نمىكنم، به بسیجیها تكلیف كنم.»
محمدرضا در منطقه تمرچین - از حاج عمران در عملیات والفجر دو - كه به مین آلوده بود، بر اثر انفجار یك مین ضد تانك به شهادت رسید. بدن او از ناحیه كمر دو نیم شده بود. (9)
پینوشــــــــــتها:
1) ر. ك: پلاك هشت، ص 78.
2) خاطرهاى از: شهید چمران، ر. ك: سوسنگرد، ص 37.
3) راوى: سردار حسین كاجى، ر. ك: به سمت شقایق، ص 31 و 32 (گروه فرهنگى معراج قم).
4) راوى: گل محمدى، به نقل از: محمّد احمدیان، ر. ك: نشانه، قم، مؤسسه فرهنگى طلایهداران نور، اوّل، 1385، ص 24.
5) ر. ك: خرمشهر، ص 50 و 51.
6) ر. ك: آشنایىها، ص 56 و 57.
7) راوى: آفاقى، ر. ك: آشنایىها، ص 66 و 67.
8) محمدرضا احمدى گوگانى، مسئول آموزش تخریب.
9) راوى: آفاقى، ر. ك: آشنایىها، ص 61 - 64.