خربزه سه روزه
مردی ادعای پیغمبری کرد. او را نزد پادشاه بردند. پادشاه از او پرسید: «معجزه ات چیست؟» گفت: «هر چه بخواهید.» شاه گفت: «خربزهای برای ما حاضر کن.» گفت: «سه روز به من مهلت بدهید.» شاه گفت: «همین حالا حاضر کن وگرنه تو را میکشم!».
گفت: «ای پادشاه! انصافت کجا رفته؟ خداوند عالم با آن قدرتی که دارد، خربزه را در مدت سه ماه میآفریند. حال من که پیغمبر او هستم، به من سه روز مهلت نمیدهید؟!». [1]
بی دینها
مردم مسلمانی در ماه رمضان، گوشتی بریان کرده بود و مشغول خوردن بود. مردی یهودی از راه رسید و با او مشغول خوردن شد. مسلمان گفت: «مگر گوشتی که توسط ما مسلمانها ذبح شده، بر شما حرام نیست؟» یهودی گفت: «آری». مسلمان گفت: «پس چرا از این گوشت میخوری؟» یهودی گفت: «چون من در مراتب بی دینی در بین یهودیها، مثل تو هستم در میان مسلمانها که در ماه رمضان روزه ات را میخوری». [2]
زنده شدن مردگان
ناصر خسرو در خصوص اینکه ممکن نیست اجزاء مردگان در روز قیامت به حالت اول برگردد گفته:
مردهای را به دشت، گرگ بخورد زو بخورند کرکس و زاغان
این چنین کس به حشر زنده شود؟ تیز [3] بر ریش مردم نادان
خواجه نصیر الدین طوسی نیز در جواب او، چنین فرموده است:
کردگارش به حشر زنده کند گرچه اعضای او شود جُوجُو
ز اولین بار نیست مشکلتر تیز بر ریش ناصرِ خسرو [4]
مرحوم سگ
مردی در بغداد، سگی داشت که از خانه و گوسفندان او محافظت میکرد. پس از ایامی، سگ مُرد و صاحبش به خاطر شدت محبّتی که به آن سگ داشت، در قبرستان مسلمانها دفنش کرد.
خبر در شهر پیچید و به گوش قاضی رسید. قاضی، مرد را احضار کرد و بعد از سرزنش بسیار، به جرم هتک قبور مؤمنین، حکم به سوزاندن آن مرد نمود.
وقتی خواستند صاحب سگ را ببرند، گفت: «با جناب قاضی، حرفی خصوصی دارم». گفت: «بگو!.» مرد، نزدیکتر رفت و زیر گوش قاضی گفت: «وقتی مرض سگ شدید شد، وصیت کرد که در ازای چند سال خدمتی که به من کرده، چند تا از گوسفندهایم را خدمت حضرتعالی بیاورم تا شما برای او دعا کنید.»
قاضی تا این حرف را شنید، گفت: «خداوند به تو جزای خیر عنایت کند و سگت را در بهشت جای دهد؛ آن مرحوم، دیگر چه وصیتی کرد؟» [5]
دل زدگی از اسلام
روزی قطب الدین علامه شیرازی، به محله یهودی نشین رفت و احبار و اعیان آنها را جمع کرد و گفت: «از مسلمانی دلم زده شده و دیگر از اسلام خسته شدهام. اگر چهل روز به من خدمت کنید و غذاهای دلخواه مرا تهیه کنید، به دین شما در میآیم و آئین شما را تقویت میکنم.»
یهودیها با هم مشورتی کردند و دیدند اگر قطب الدین ـ که از دانشمندان معروف اسلامی است ـ یهودی شود، دینشان تقویت میشود؛ به همین جهت پذیرفتند و تا آنجا که در توانشان بود به قطب الدین خدمت کردند.
بعد از چهل روز، قطب الدین گفت: «همان طور که خداوند بر میهمانی موسی علیهالسلام ده روز اضافه کرد، شما هم ده روز دیگر بر این ضیافت بیفزایید.»
وقتی که پنجاه روز به اتمام رسید، احبار یهود نزد قطب الدین رفتند و به او گفتند: «در کار خیر، تأخیر جائز نیست. وقت آن رسیده که به وعده خود وفا کنید.»
قطب الدین گفت: «ای جهود! شما چقدر ابله هستید. من پنجاه سال است که طعام و شراب مسلمانان را میخورم و لباس آنها را میپوشم ولی هنوز مسلمان نشدهام. حال شما میخواهید با پنجاه روز، یهودی شوم». [6]
سوادآموزی
پادشاهی از اطرافیانش پرسید: «آیا میتوان به حیوانات هم، سواد خواندن آموخت؟» گفتند: «خیر». ملّای مکتبی که در مجلس حاضر بود، گفت: «من میتوانم». سپس از شاه مهلت خواست و به منزل رفت.
در منزل، کتاب بزرگی را برداشت و در میان ورقهای آن، کاه ریخت و هر روز آن کتاب را در مقابل الاغش قرار میداد و آن را ورق میزد و الاغ، آن کاهها را میخورد. بعد از چند روز، خود الاغ یاد گرفت کتاب را با زبانش ورق بزند و کاهها را بخورد؛ و در مدّت یک ماه، الاغ زبان بسته، در این کار ماهر شد.
ملّای مکتب، به شاه خبر داد و مجلسی تشکیل دادند و الاغ را حاضر نمودند و کتابی را در مقابلش قرار دادند. الاغ بیچاره، اولین ورق را کنار زد و کمی مکث کرد و دید از کاه خبری نیست. دوباره ورق زد و کمی مکث کرد و باز هم چیزی نیافت و به این ترتیب، تمام کتاب را ورق زد و چون چیزی عایدش نشد، شروع به عرعر کرد.
پادشاه و دیگر حاضران در مجلس، به ملّای مکتبی آفرین گفتند و او را تحسین کردند. سپس پادشاه از او پرسید: «چرا الاغ اینقدر عرعر میکند؟»
ملّا فوراً جواب داد: «دعا به جان اعلی حضرت همایونی میکند که سبب باسوادیش شده است».
خدای خر نشناس
مردی، خری داشت که بسیار پیر و لاغر بود و علوفه زیادی میخورد و کاری هم نمیکرد. درعوض، گاوی داشت که بسیار فربه و شیر ده بود. یک شب با خداوند مناجات کرد و گفت: «الهی! این خر را بکش که من از خرج زیاد او به تنگ آمدهام.» صبح که شد، دید گاوش مرده و الاغش زنده مانده است. خیلی دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت:«خدایا! تو بعد از این همه سال خدائی کردن، بین خر و گاو فرق نمیگذاری؟ من مرگ خر را خواستم، تو گاو مرا میکشی؟»
شخصی در آنجا حاضر بود. گفت: «خدا را شکر کن که دعایت مستجاب نشد. زیرا اگر خداوند میخواست خری را بکشد، باید ابتدا خودِ تو را میکشت. چرا که اگر خر نبودی، خودت آن حیوان زبان بسته را رها میکردی و دیگر مرگش را از خدا طلب نمیکردی». [7]
استدلالی بسیار قوی!
شیخ بهائی) در مصر با یکی از علمای بزرگ اهل سنت ارتباط دوستانه داشت و به او اظهار میکرد که از اهل سنت است. یک روز آن عالم سنّی به شیخ بهائی گفت: «شیعیانی که در ایران با شما هستند، در مورد ابوبکر و عمر چه نظری دارند؟»
شیخ فرمود: آنها دو حدیث برای من بیان کردند که از جواب آن عاجز ماندم. آنها میگویند مسلم در صحیح خود روایت میکند که پیامبر6 فرموده: «هر کس فاطمهظ& را اذیت کند، مرا اذیت کرده و هر کس که مرا اذیت کند، خدا را اذیت کرده است؛ و هر کس که خدا را اذیت کند کافر است». همچنین در صحیح مسلم، پنج ورق آن طرفتر روایت شده «فاطمه & از دنیا رفت در حالی که نسبت به ابوبکر و عمر، غضبناک بود.» و من نتوانستم جواب این شبهه را بدهم.
عالم سنّی گفت: «بگذار من امشب آن کتاب را مطالعه کنم. فردا جواب خواهم داد.» فردا صبح، عالم نزد شیخ آمد و گفت: «من همیشه به تو میگفتم که این شیعهها در نقل حدیث دروغ میگویند. دیشب صحیح مسلم را نگاه کردم؛ ولی دیدم بین این دو حدیث، بیش از پنج ورق فاصله است». [8]
- پاورقــــــــــــــــــــی
[1]. ریاض الحکایات، ص 122.
[2]. زهر الربیع، ص 28.
[3]. باد معده.
[4]. مردان علم در میدان عمل، ج 3، ص 425.
[5]. زهر الربیع، ص 47.
[6]. لطائف الطوائف، ص 179.
[7]. ریاض الحکایات، ص 170.
[8]. قصص العلماء، ص 236.