لطیفه بخوانید لطیفه بگویید (3)

توصیف خلیفه

در منزل والى بصره، بین بهلول و عمر بن عطاء عدوى مناظره‏اى صورت گرفت. پس از بحثهاى زیادى كه انجام شد، عمر عدوى از بهلول پرسید: «امام تو كیست؟».

بهلول گفت: «سَبَّحَ فى كفِّهِ الحِصى و كَلَّمَهُ الذِّئْبُ اذا عَوى و رُدَّتِ الشّمْسُ لَهُ بَینَ المَلأ و أَوْجَبَ الرَّسُولُ عَلَى الخَلْقِ لَهُ الوِلاء، فذلك امامى و امام البریات‌» یعنى امام من كسى است كه سنگریزه در كف دستش تسبیح گفت و گرگ با او صحبت كرد و خورشید به خاطر او برگشت و حضرت رسول صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ولایت او را بر تمام خلق، واجب كرد. او امام من و امام همه جهانیان است.

عدوى گفت: «واى بر تو! آیا هارون الرشید را به عنوان امام و خلیفه، قبول ندارى؟»

بهلول گفت: «واى بر تو اى ملعون! یعنى تو مى‏گویى هارون الرشید، فاقد این اوصاف است؟ پس تو دشمن خلیفه هستى و به دروغ، او را خلیفه مى‏دانى».

و با این ترفند، او را رسوا نمود و والى، عدوى را از مجلس بیرون كرد. (1)

پیامبر خوش ذوق

مردى را كه ادعاى نبوّت مى‏كرد، نزد هارون الرّشید بردند. هارون پرسید: «معجزه‏ات چیست؟» گفت: «هر چه بخواهى». هارون گفت: «این چند نوجوان بى‏ریش را كه در مجلس حضور دارند، ریش‏دار كن». گفت: «حیف است كه این صورتهاى زیبا و نیك را زشت كنم. اگر بخواهى، تو را بى‏ریش مى‏كنم‌» (2)

خطبه در چاه

روزى، متوكّل به همنشینان خود گفت: «از مطاعنى كه به عثمان، نسبت داده مى‏شود این است كه وقتى ابوبكر خلیفه شد و از منبر بالا رفت، یك پله پایین‏تر از جایگاه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نشست؛ و وقتى عمر خلیفه شد، یك پله پایین‏تر از جایگاه ابوبكر نشست. ولى هنگامى كه عثمان به خلافت رسید، احترام پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و خلفا را رعایت نكرد و در بالاترین نقطه منبر جلوس نمود».

یكى از حضّار گفت: «پس عثمان، حق زیادى بر گردن شما دارد. زیرا اگر او سنّت شیخین را نمى‏شكست و هر یك از خلفاى بعد او، یك پله پایین‏تر مى‏آمدند، حالا مى‏بایست شما در درون چاه، براى ما خطبه مى‏خواندید». (3)

پیامبر زن

در زمان خلافت الواثق باللّه، زنى را به جرم ادعاى نبوّت، دستگیر كردند و به نزد خلیفه بردند. خلیفه پرسید: «آیا تو قبول دارى كه محمّد بن عبدالله صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پیامبر و فرستاده خداست؟» گفت: «بله». خلیفه گفت: «مگر ایشان نفرموده‏اند كه لا نَبِىَّ بَعْدى».

زن گفت: «آرى، ولى ایشان نگفتند: لا نَبِیةَ بَعْدى». (4)

فرعونِ پیامبر

به مردى گفتند: «نام پیامبرانى را كه در قرآن آمده، بگو». گفت: «موسى، عیسى، یحیى،... فرعون». گفتند: «فرعون كه پیامبر نبود». گفت: «او ادعاى خدائى داشت؛ شما او را به اندازه یك پیغمبر هم قبول ندارید؟!‌»

لاى نبىّ

مردى ادّعاى پیامبرى كرد. گفتند: «دلیل نبوت تو چیست؟‌»

گفت: سخن محمد بن عبدالله كه گفته است «لا نَبِىَّ بَعْدى» و من «لا» هستم.

سیاست علم الهدى

مرحوم سید مرتضى رحمه‏الله كه در زمان خود، مرجعیت شیعه را به عهده داشت، عازم زیارت خانه خدا شد. علما و مجتهدین عراق، خواستند در این سفر، همراه سید باشند. سید نیز به این شرط همراهى آنها را پذیرفت كه همه آنها لباس روحانیت را كنار بگذارند و در این سفر، با لباس عادى و به عنوان خدمه، آشپز، اسطبل دار و... با او همراه شوند.

همه پذیرفتند و راهى شدند و در میان آنها، فقط خود سید مرتضى معمّم بود.

وقتى وارد مكّه شدند، علماى مخالف شیعه، از سید مرتضى خواستند تا مجلس مناظره‏اى با هم تشكیل بدهند و در مورد مذهب حقّه و دیگر مسائل علمى، بحث و تبادل نظر كنند. سید نیز از این پیشنهاد، استقبال كرد.

در روز مناظره، سؤال بسیار مشكل و پیچیده‏اى از سید پرسیدند. سید پوزخندى زد و گفت: «جواب این سؤال، بسیار واضح و روشن است؛ به طورى كه اسطبل دار من هم مى‏تواند به آن جواب دهد‌» سپس اسطبل دار را احضار كرد و از او خواست كه جواب مسئله را بازگو نماید. او نیز به نحو احسن، جواب مسئله را گفت و رفت. سؤال دیگرى پرسیدند. این بار، سید جواب مسئله را به آشپز ارجاع داد و او نیز، به طور كافى و وافى، سؤال مطرح شده را پاسخ گفت. و همین طور، هر سؤالى كه طرح مى‏شد، سید به یكى از خدمه‏اش ارجاع مى‏داد.

وقتى مخالفان، این منظره را دیدند، با خود گفتند: «وقتى اسطبل دار و آشپز سید مرتضى اینقدر با سواد و ملاّ باشند، پس خود سید چگونه است؟»

و این قضیه، موجب اعزاز و احترام شیعه، در نزد مخالفان گردید.

على علیه‏السلام و حوضش

آقائى بالاى منبر گفت: «روز قیامت، على علیه‏السلام در كنار حوض كوثر مى‏ایستد و به شیعیان، آب مى‏دهد. البته كسانى مى‏توانند از آن آب بخورند كه نماز بخوانند، روزه بگیرند، خمس و زكات بدهند، زنا نكنند، شراب نخورند، دزدى نكنند، دروغ نگویند، تهمت نزنند، غیبت نكنند و..‌»

یكى از مستمعین بلند شد و گفت: «اگر واقعا اینطور باشد كه شما مى‏گویید، پس على علیه‏السلام مى‏ماند و حوضش‌»

از سگ كمتر

مرد مسلمانى، وارد شهر یهودى نشین شد. مردى یهودى او را دید و گفت: «این روزها چقدر مسلمان بدینجا مى‏آید! هم اكنون در این شهر، مسلمان از سگ بیشتر است».

مرد مسلمان با خونسردى گفت: «ولى در شهر ما، یهودى از سگ كمتر است».

 

  • پاورقــــــــــــــــــــی

 

1. مردان علم در میدان عمل، ج1، ص492.

2. ریاض الحكایات، ص124.

3. زهر الربیع، ص332.

4. ریاض الحكایات، ص124.

520 دفعه
(0 رای‌ها)