لطیفه بخوانید لطیفه بگویید (2)

قناعت

 * ابوذر غفارى به همراه یكى دیگر از صحابه، مهمان سلمان فارسى بود. سلمان، كمى نان و نمك آورد و گفت: «اگر رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از تكلّف نهى نفرموده بود، چیز بهترى حاضر مى‏كردم». ابوذر گفت: «اگر مقدارى سبزى باشد، تكلّف نیست». سلمان به دكّان سبزى فروشى رفت و چون پولى نداشت، آفتابه‏اش را گرو گذاشت و كمى سبزى خرید.

وقتى غذا تمام شد، ابوذر گفت: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى قَنَعَنا بِما رَزَقَنا؛ شكر خداى را كه ما را به آنچه كه روزیمان فرموده، قانع ساخته است». سلمان گفت: «اگر قانع بودید، آفتابه من گرو نمى‏رفت.» (1)

دوست داشتن عایشه

مردى ناصبى از شیعه‏اى پرسید: «آیا تو عایشه را دوست دارى؟» شیعه گفت: «آیا تو راضى مى‏شوى من زن تو را دوست داشته باشم؟» ناصبى گفت: «نه».

شیعه گفت: «پس چرا چیزى را كه شایسته زن خودت نمى‏دانى، شایسته زن رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مى‏دانى؟» (2)

ممانعت از كار خداوند

دو نفر شیعه و سنّى، در مورد معاویه بحث مى‏كردند. شیعه گفت: «معاویه اهل جهنّم است». سنّى گفت: «معاویه از صحابه پیامبر بود؛ پس اهل نجات است و خداوند او را به بهشت مى‏برد.»

شیعه گفت: «اگر خداوند بخواهد معاویه را به بهشت ببرد، ما شیعه‏ها نمى‏گذاریم.» سنّى با تعجّب پرسید: «چگونه از كار خداوند جلوگیرى مى‏كنید؟» شیعه گفت: «همان طور كه خداوند جل جلاله مى‏خواست على علیه‏السلام را خلیفه كند و شما جمع شدید و نگذاشتید». (3)

عزل از نبوّت

شخصى ادعاى پیامبرى كرد. او را نزد خلیفه بردند. خلیفه گفت: «چه مى‏گویى و حرف حسابت چیست؟» گفت: «من پیغمبر خدا هستم و هر سه روز یك‏بار، جبرئیل بر من نازل مى‏شود.» خلیفه گفت: «معجزه‏اى نشان بده.» گفت: «تا جبرئیل نیاید، نمى‏توانم معجزه‏اى نشان بدهم..» خلیفه پرسید: «جبرئیل كى مى‏آید؟» گفت: «تازه رفته است و سه روز دیگر مى‏آید».

خلیفه احساس كرد كه او در اثر ضعف و گرسنگى، دچار مشكل روانى شده و خبط كرده است. دستور داد او را در مطبخ خانه مخصوص خلیفه ببرند و از غذاهاى خوب و مقوّى به او بخورانند.

بعد از سه روز كه او را حاضر كردند، خلیفه گفت: «اى پیغمبر بر حق! حالت چطور است؟» گفت: «حالم خیلى بهتر از سابق است». خلیفه پرسید: «آیا در این چند روز، جبرئیل بر تو نازل شده است؟» گفت: «آرى، قبلاً هر سه روز یك‏بار مى‏آمد و حالا هر روز سه بار مى‏آید».

خلیفه پرسید: «آیا پیغامى هم برایت آورده است؟» گفت: «آرى، جبرئیل نازل شد و گفت: «حقّت سلام مى‏رساند و مى‏فرماید كه خوب جائى پیدا كرده‏اى. مبادا آنجا را ترك كنى و به جاى دیگرى بروى؛ و الاّ تو را از درجه پیغمبرى ساقط خواهم كرد». (4)

نقل حدیث

اشعب بن جابر، بسیار شوخ و لطیفه گو بود. وقتى پیر شد، او را ملامت كردند كه: «تو دیگر پیر شده‏اى و وقت هزل گوئى و شوخى كردن تو گذشته است. حال دیگر نوبت توبه و انابه است. در این آخر عمر، مدتى هم مشغول شنیدن وعظ و حدیث باش.»

گفت: «به وَاللّه من حدیث هم شنیده‏ام.» گفتند: «اگر راست مى‏گویى، حدیثى نقل كن». گفت: «نافع بن بُدَیل از رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله برایم نقل كرد كه دو خصلت پسندیده است كه در هر كس باشد، سعادت دنیا و آخرت نصیب او مى‏گردد».

اهل مجلس كه خیلى خوششان آمده بود، شروع به «به‏به» و «چه چه» كردند و به او احسنت و آفرین گفتند؛ سپس از او خواستند كه ادامه حدیث را نقل كند. اشعب گفت: «یكى از خصلتها را نافع فراموش كرده بود و دیگرى را من از یاد برده‏ام.» (5)

ادعاى خدائى

در زمان هارون الرشید، شخصى مدّعى خدائى شد. او را نزد خلیفه بردند. خلیفه براى اینكه او را بترساند گفت: «چند روز قبل، شخصى ادعاى پیغمبرى كرد؛ او را كشتیم». گفت: «بسیار كار خوبى كردید؛ چون من او را نفرستاده بودم.» (6)

رجعت

ابوحنیفه از مؤمن طاق پرسید: «تو قائل به رجعت هستى؟» گفت: «آرى». ابو حنیفه گفت: «پس، پانصد دینار به من قرض بده تا هنگام رجعت، به تو باز گردانم». مؤمن طاق گفت: «تو ضامن بیاور كه در آن زمان، به صورت انسان بر مى‏گردى و به شكل میمون نخواهى بود؛ تا من به تو قرض بدهم». (7)

پیغمبر نه آهنگر

در زمان مأمون، شخصى ادّعاى پیامبرى كرد. او را نزد خلیفه بردند. مأمون از او پرسید: «معجزه تو چیست؟» گفت: «هر چه بخواهى». مأمون قفل بسته‏اى را به او داد و گفت: «این قفل را باز كن».

گفت: «من ادّعاى پیغمبرى كردم، نه ادّعاى آهنگرى.» (8)

امامت و شهادت نسّاج

سلیمان بن مهران اعمش، در زمان حضرت صادق علیه‏السلام از محدّثین شیعه و بسیار لطیف و شوخ طبع بود.

یك روز، داود بن عمر كه شغلش نسّاجى بود از اعمش پرسید: «به نظر تو، نماز خواندن پشت سر نسّاج چگونه است؟» گفت: «بدون وضو اشكال ندارد».

داود پرسید: «شهادت دادن نسّاج چگونه مى‏باشد؟» گفت: «به انضمام شهادت دو مرد عادل، قبول است». (9)

تقیه

ابن جوزى واعظ، بنابر نظر بعضى از بزرگان، شیعه مذهب بوده و از روى تقیه، اظهار تسنّن مى‏كرده است.

از او پرسیدند: «خلیفه بلافصل پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، على علیه‏السلام بود یا ابوبكر؟» گفت: «كسى كه دخترش در خانه او بود.»

 (این جمله دو پهلوست. یكى اینكه: خلیفه بلافصل، على علیه‏السلام است كه دختر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در خانه على علیه‏السلام است.

دوم اینكه: خلیفه بلافصل، ابوبكر است كه دختر ابوبكر در خانه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مى‏باشد) .

و همچنین در مورد تعداد خلفاى بعد از حضرت رسول صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از او سؤال كردند. گفت: «چند بار بگویم چهار نفر، چهار نفر، چهار نفر.»

 (در اینجا نیز معلوم نیست كه آیا منظور او، واقعا چهار نفر است كه طبق نظر اهل سنّت مى‏باشد. یا منظورش سه تا چهار تا یعنى دوازده تا است كه طبق نظر مذهب تشیع مى‏باشد) . (10)

صلیب یا الاغ؟!

ابوالحسن على بن میثم، از مردى مسیحى پرسید: «این صلیب را براى چه به گردنت آویخته‏اى؟» گفت: «به جهت اینكه این صلیب، شبیه همان چیزى است كه حضرت عیسى علیه‏السلام را از آن به دار آویختند».

ابوالحسن پرسید: «آیا آن حضرت، دوست داشت كه او را از آن صلیب، به دار آویزند؟» گفت: «نه».

ابوالحسن پرسید: «آیا آن حضرت به الاغى كه سوارش مى‏شد و از آن، جهت رفع حوائج و انجام كارها بهره مى‏برد، علاقه داشت یا نه؟» گفت: «آرى».

ابوالحسن گفت: «پس چرا آن چیزى را كه حضرت عیسى علیه‏السلام دوست داشت، رها كرده‏اى و آن چیزى را كه حضرت از آن بدش مى‏آمد، به گردنت آویخته‏اى؟ اگر قرار باشد به جهت یاد و نام آن حضرت، چیزى را به گردنت بیاویزى، آن الاغ است، نه صلیب!». (11)

 

  • پاورقــــــــــــــــــــی

 

*. آنچه در این مجموعه آمده، از كتاب «لطیفه‏هاى تلخ و شیرین از مردمان اهل دین»، نوشته مصطفى درویش اقتباس گردیده و گاه تغییر اندكى در لطیفه‏ها ایجاد شده است.

1. لطائف الطوائف، ص311.

2. خزائن نراقى، ص247.

3. بازار دانش، ص50.

4. ریاض الحكایات، ص123.

5. لطائف الطوائف، ص262.

6. ریاض الحكایات، ص122.

7. الكلام یجرّ الكلام، ج2، ص157.

8. ریاض الحكایات، ص123.

9. مردان علم در میدان عمل، ج1، ص447.

10. همان، ص437.

11. همان، ص468.

511 دفعه
(0 رای‌ها)