بعد از اتمام دوره آموزش نظامی در پادگان، عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شدیم و در تقسیم بندی نیروها به گردان رزمی انصار المؤمنین، لشكر 27 محمد رسول اللَّه صلی الله علیه وآله انتقال یافتیم. هنوز با وضعیت گروه بندی و فرماندهان خود آشنا نشده و بیكار و سرگردان مانده بودیم كه برای سرگرمی شروع به بازی فوتبال كردیم.
چند دقیقه از بازی نگذشته بود كه ناگهان به طور اتفاقی توپ فوتبال به كلمن آب كه در گوشه زمین بود، برخورد كرد و چون دَرِ آن محكم بسته نشده بود، آب داخل كلمن به زمین ریخت و به خاطر اینكه بازی گرم شده بود، ما چندان توجهی به این امر نكردیم و به بازی خود ادامه دادیم.
یكی از بازیكنانی كه در تیم ما بازی میكرد، عبدصالح خداوند تبارك و تعالی برادر «صمد اَحَدی» بود كه از مدّتها پیش با همدیگر دوست و آشنا بودیم. او چند ماه بود كه برای بار دوم و پس از اندكی بهبودی در مجروحیتش از شهرستان ساوه به جبههها آمده بود و در گردان دیگری فعالیت میكرد و از بخت خوب من آن روز موفق به دیدار آقا صمد شده و برای بازی فوتبال به زمین دعوتش كرده بودم.
در پایان بازی چون هوا خیلی گرم شده بود و بچهها هم تشنه بودند، همگی به سراغ كلمن آب رفتیم؛ اما با كمال تعجب دیدیم كه آب كمی در آن باقی مانده است. متأسفانه برای خوردن آب باقی مانده بین بچهها اختلاف افتاد.
در این حین، برادر جانباز «صمد احدی» با مشاهده این وضعیت، بسیار ناراحت شد و با چشمانی اشكبار كه حكایت از تأسف عمیق وی از این روحیه و نزاع برادران تازه رزمنده داشت، بدون اینكه كسی متوجه شود، كلمن آب را برداشت و به همراه چند قمقمه رفت تا از چشمهای كه حدود یك كیلومتر با ما فاصله داشت، آب خنك و گوارایی بیاورد. بعد از مدتی دیدیم كه آن جانباز بزرگوار با كلمن و 7 عدد قمقمه پر از آب برگشت و به هر نفر ما قمقمهای داد و كلمن را در وسط زمین فوتبال گذاشت.
ما با خجالت و شرمساری آب را خوردیم؛ اما آقا صمد خودش هیچ آبی نخورد. من با تعجب پرسیدم: برادر عزیز! خودت زحمت كشیدی و آب آوردی، ولی پس چرا از آن نمیخوری؟
او سرش را پایین انداخت و جواب نداد. بنده با اصرار بیشتر باز هم این سؤال را از او پرسیدم. در جوابم گفت:
برادران! من امروز روزه مستحبی گرفتهام و در مقابل، از خداوند متعال خواسته بودم كه در جواب روزه، پاداش شهادت را نصیبم گرداند؛ ولی حالا از خداوند میخواهم كه فرهنگ و مرام از خود گذشتگی و ایثارگری را به من بیاموزد و كمی از معرفت قمر بنی هاشم ابو الفضل العباس علیه السلام را یادم دهد كه آن حضرت با اینكه شدیداً تشنه شده و رود فرات در مقابلش جاری بود، به احترام امام حسین علیه السلام و بچه هایش كه همگی تشنه و عطشان بودند، هیچ آب نخورد و تلاش كرد مشك آب را به خیمه آنها برساند.
و سپس او شروع به نصیحت كرد و از بهشت و نهرهای آن تعریف كرد كه نهرهایی از زیر درختانش جاری است كه آب گوارا به شیرینی عسل دارد و در ادامه گفت: برادران عزیز! من دوست دارم كه از آن آبها بنوشم، نه از این آب فانی و بی مزه دنیوی.ای رزمندگان دلاور! آیا نمیخواهید از آب حوض كوثر برایتان تعریف كنم كه ساقی آن مولایم علی علیه السلام است؟ و باز به تعریف از آن پرداخت و از ایثار و فداكاریهای رزمندگان خط مقدّم، و از شهیدان و از یاری رساندن به محرومین توسط حضرت علی علیه السلام در دل شبها و... سخن گفت و در آخر صحبتهایش این شعر را با لحن سوزناكی خواند:
بارالها من نمیخواهم كه در بستر بمیرم یاریم كن تا به راهت در دل سنگر بمیرم
دوست دارم همچو باران، بر تنم خمپاره بارد پیكرم گردد جدا، مانند گل پرپر بمیرم
دوست دارم تشنه لب مانم هنگام شهادت جرعهای نوشم ز دست ساقی كوثر بمیرم
دوست دارم چهره مهدی زهرا را ببینم با تبسّم بر رخ آن حجّت اكبر بمیرم
و ما چنان غرق در خجالت و شرمساری و گریه بودیم كه متوجه رفتن آن شهید نشدیم. همان شب آن عزیزِ بزرگوار كه تجربیات ارزشمندی در امور اطلاعات عملیات داشت، برای انجام یك عملیات شناسایی به عمق خاك دشمن در منطقه حاج عمران رفت. «رفت و رفتنش آتش نهاد بر دل» و دیگر پیكر مطهرش باز نگشت و نام صمد احدی، از آن پس در دفتر شهیدان والا مقام گمنام و جاوید الاثر هشت سال دفاع مقدس كشورمان ثبت گردید.
و من دیگر او را ندیدم تا اینكه سالها بعد وقتی به زیارت مزار شهداء رفته بودم، هنگامی كه با حالت فاتحه خوانی از كنار قبور مطهر شهداء عبور میكردم و تصاویر معصوم آن عزیزان سفر كرده به معراج را با غبطه و حسرت از دوری فراقشان نگاه میكردم، ناگهان چشمانم بر روی یك عكس خیره ماند. خدایا! این عكس خیلی برایم آشناست. نوشتههای روی سنگ قبر را كه خواندم، دیدم بله او همان جانباز عزیز «صمد احدی» است كه بر اثر شدت یافتن جراحات مجروحیت شیمیاییاش به فیض شهادت رسیده و به آرزویش نائ ل گشته است.
ظرف آبی را پر كرده، به همراه قطرات اشك چشمانم شروع به شستن مزارش كردم و از درگاه خداوند بخشنده و مهربان خواستم كه مرا نیز در جهان آخرت همنشین این شهیدان عزیز و یا لااقل خادم و غلام آن ایثارگران از جان گذشته قرار دهد. پس از مدّتی درد و دل كردن و شفاعت خواستن از آن جانباز شهید، برخاستم تا مزار پاكش را ترك كنم؛ امّا دلم رضایت نمیداد، برای خداحافظی هم كه شده رویم را به طرف مزارش كرده، عكس و سنگ قبرش را سیر نگاه كردم. دیدم شعر آشنایی بر سنگ قبرش حكاكی شده است. بله، بنابر وصیت نامه او در سنگ مزارش این شعر معروف و آشنا نوشته شده بود كه:
بارالها من نمیخواهم كه در بستر بمیرم...