خاطراتى از دفاع مقدس (7)‏

اقتدا به امیر مؤمنان‏علیه‏السلام

نزدیك عملیات بیت المقدس بود كه هواپیماهاى دشمن، منطقه را بمباران كردند. در پى آن، صحنه‏اى دیدم كه در آن، اقتدا به امیر مؤمنان‏علیه‏السلام تصویر شده بود. چند تن از بچه‏ها با وجود مجروح شدن، نماز خود را ترك نكرده بودند؛ مثلاً یكى در حال قنوت بود و بازویش تركش خورده بود. دیگرى به رانش تركش خورده بود؛ سجده‏اش را ادامه مى‏داد. (1)

قدرت اللّه اكبر

در جریان آزادسازى سوسنگرد، در موقعیتى قرار گرفتیم كه حتى یك گلوله آرپى جى براى ما باقى نمانده بود. یك تانك عراقى از این موضوع اطلاع پیدا كرد و به سمت ما نشانه گرفت. درمانده شدم كه چه كنم. ناگهان دیدم كه تعدادى از بچه‏ها با مشتهاى گره كرده و فریاد اللّه اكبر به طرف تانك حمله كردند.

از این حركتِ خودجوش بچه‏ها تعجب كردم. مگر ممكن بود با شعار اللّه اكبر بر تانك هم غلبه كرد؟! ترس بر همه وجودم چنگ انداخته بود. با خود مى‏گفتم تا لحظاتى دیگر با رگبار تانك، عزیزان ما به شهادت مى‏رسند؛ اما این‏طور نشد؛ بلكه تانك با یك گردش، به سمت جنوب گریخت. رزمندگان در پى تانك مى‏رفتند و من هم ناخواسته به دنبالشان.‌» (2)

پنج تن

روزهاى آخر سال 1379 ش (سال امام على‏علیه‏السلام) بود. در منطقه جنوب با عراقیها در خاك عراق، به‏طور مشترك در حال تفحص بودیم. هنگام صبح براى گروهى از شهدا، زیارت عاشورا خواندیم. خیلى لذت بردیم.

در بین زیارت، به ذهنم خطور كرد كه روزهاى آخر سالِ امام على‏علیه‏السلام است. بى‏اختیار، روضه كوچه بنى هاشم‏و غربت على‏علیه‏السلام بر زبانم جارى شد. بعد از اتمام مجلس، وقتى به تقویم نگاه كردم، متوجه شدم روز مباهله است؛ روز افتخار پنج تن آل عبا، و نیز روزى بود كه حضرت على‏علیه‏السلام به سائل، انگشتر داده بود. فوراً به بچه‏ها گفتم: «ما لشكر على بن ابى طالب‏علیه‏السلام هستیم و امروز شهید پیدا مى‏كنیم»؛ زیرا در آن منطقه مدتى بود كه شهید، كم پیدا كرده بودیم.

شهداى عملیات رمضان در آن منطقه بودند. به امید و اعتقاد كامل، مشغول كار شدیم. اوّلین شهیدى كه پیدا شد، «عشق‏على» نام داشت و جالب آن كه جزو لشكر على بن ابى طالب‏علیه‏السلام بود.

دوست داشتیم بدانیم افرادى كه در منطقه در عملیات شركت كرده بودند، چند نفر و كجا بودند. عجیب آنكه در جیب دومین شهید، اسامى افراد گروهانى را پیدا كردیم كه شهید شده بودند و جنازه‏هایشان جا مانده بود. (3)

دست نگه‏دار

در معراج، روى كفنش نوشته بودیم: «شهید گمنام.‌» بارها مى‏خواستیم براى تشییع بفرستیمش تهران؛ ولى دلم نمى‏آمد. در دلم یكى مى‏گفت: دست نگه‏دار تا موقعش برسد. به خودم گفتم: «همتى - مكانیك تفحص - وقتى دنبال آچار مى‏گردد، صلوات مى‏فرستد؛ چرا من با صلوات، دنبال پلاك شهید نگردم؟»

همین كار را كردم و دوباره سراغ پیكر رفتم و كفنش را باز كردم. در جمجمه شهید، قطعه‏اى گِل بود. آن را درآوردم، دیدم پلاك شهید است. اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد. (4)

ایثار صالحى

در موقعیتى از عملیات بیت المقدس، آتش دشمن، بى‏امان مى‏بارید. عراقیها بر روى خاكریز، توپهاى هوایى 23 میلى مترى گذاشته بودند.

از این توپها، فقط براى زدن هواپیماى جنگى در آسمان استفاده مى‏شود؛ اما دشمن براى مقابله با نیروهاى پیاده از آنها استفاده مى‏كرد.

بچه‏ها در جاده به كندى حركت مى‏كردند. شدت آتش، بچه‏ها را زمین گیر كرده بود. ناگهان ناصر صالحى - از مسئولان گردان انصار از تیپ 27 - ضامن سه نارنجك را كشید و خود را به خاكریز دشمن رساند.

توپها با انفجار نارنجكها خاموش شدند؛ ولى صالحى، آماج گلوله‏هاى دشمن قرار گرفت و درجا شهید شد. رزمندگان با دیدن این صحنه، تكبیرگویان به خاكریز دشمن هجوم بردند و سپس خود را به جاده خرمشهر - شلمچه رساندند. (5)

به موقع مى‏گم

پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یك بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید: «برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟»

مى‏دانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد. گفتم: «به موقع مى‏گم.‌»

هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم. خسته و كوفته برگشتیم تا كمى استراحت كنیم. كانكس اورژانس، پنج تخت بیمارستانى داشت. مى‏خواستم روى تخت اوّل بخوابم كه حضرتى آمد و گفت: «برادر عابدى! شما جاى من بخواب و من جاى شما مى‏خوابم.‌»

پرسیدم: «چرا؟» گفت: «كلیه‏هاى من ناراحت است. شبها زیاد بیرون مى‏روم. نمى‏خواهم شما را زیاد اذیت كنم.‌» جایمان را عوض كردیم و خیلى زود خوابم برد. سپس، عراقیها با توپ فرانسوى، آنجا را سخت كوبیدند؛ به حدى كه دو گردان از لشكر عاشورا عقب‏نشینى كردند؛ ولى با این حال، ما بیدار نشدیم تا اینكه یكى از گلوله‏ها به كنار كانكس خورد و از خواب پریدم.

به بچه‏ها گفتم بروید بیرون. صداى حضرتى نمى‏آمد. چراغ قوه را كه روشن كردم، دیدم مغزش روى صورتش ریخته و در حال شهادت است. (6)

بدون آنكه خم به ابرو بیاورد

در عملیات خیبر، یك بریدگى در طول خاكریزى بود كه از آن ناحیه، آتش شدیدى روى بچه‏ها ریخته مى‏شد. هیچ كس جرئت نمى‏كرد براى آن قسمت فكرى بكند.

یك لودر از لشكر نجف آنجا بود. راننده‏اش مى‏ترسید روى آن برود. آقا مهدى باكرى - فرمانده لشكر - كه به نیروهاى مستقر در خط پیوست، دل و جرئتمان بیشتر شد. به راننده لودر گفت: «آقاجان! اینجا یك خاكریز بزن. بچه‏ها قتل عام مى‏شوند!»

او كه آقا مهدى را نمى‏شناخت، گفت: «برو بابا، تو هم دیوانه شده‏اى! در این بحبوحه كى مى‏تونه بره رو لودر! اگه خواستى خودت برى، مانعى نداره، من كه نمى‏تونم.‌»

آقا مهدى بدون آنكه خم به ابرو بیاورد، رفت روى لودر. نفسها در سینه حبس شده بود. رفت جلوتر و خاكریزى زد و آمد پایین. چشمها از حیرت بیرون زده بود. (7)

من نمى‏توانم...

در والفجر مقدماتى از ناحیه شكم مجروح شده بود. جراحتش خوب نشده بود؛ ولى در همه مراحل آموزش حضور داشت؛ حتّى گاهى در این كارها از محل زخمش خون جارى مى‏شد؛ ولى به روى خود نمى‏آورد. یك دفعه كه محل زخمش عفونت كرد، گفتم: «آقا رضا! (8) آخه تو مربّى هستى و باید آموزش بدى، چه ضرورتى داره خودت هم سینه خیز برى...؟!»

گفت: «من نمى‏توانم كارى رو كه نمى‏كنم، به بسیجیها تكلیف كنم.‌»

محمدرضا در منطقه تمرچین - از حاج عمران در عملیات والفجر دو - كه به مین آلوده بود، بر اثر انفجار یك مین ضد تانك به شهادت رسید. بدن او از ناحیه كمر دو نیم شده بود. (9)

 

پی‌نوشــــــــــت‌ها:

 

1) ر. ك: پلاك هشت، ص 78.

2) خاطره‏اى از: شهید چمران، ر. ك: سوسنگرد، ص 37.

3) راوى: سردار حسین كاجى، ر. ك: به سمت شقایق، ص 31 و 32 (گروه فرهنگى معراج قم).

4) راوى: گل محمدى، به نقل از: محمّد احمدیان، ر. ك: نشانه، قم، مؤسسه فرهنگى طلایه‏داران نور، اوّل، 1385، ص 24.

5) ر. ك: خرمشهر، ص 50 و 51.

6) ر. ك: آشنایى‏ها، ص 56 و 57.

7) راوى: آفاقى، ر. ك: آشنایى‏ها، ص 66 و 67.

8) محمدرضا احمدى گوگانى، مسئول آموزش تخریب.

9) راوى: آفاقى، ر. ك: آشنایى‏ها، ص 61 - 64.

2784 دفعه
(0 رای‌ها)