دلهای پرتپش
احمد، باز مثل همیشه، موقع خروج از كلاس دستش را به شانهام گذاشت و پرسید:
- آقا! پس كی ما را میبری ایران؟
با شنیدن اسم ایران دلم تپید. مدت زیادی بود كه از ایران خارج شده بودم. هیچ جا مثل وطن آدم نیست. یك لحظه دلم برای دیدن گلدستههای حرم حضرت معصومه علیها السلام تپید. امّا چه میشد كرد! هنوز باید آن جا میماندیم.
-ها آقا! پس كی ما را میبری ایران؟
صدای دوباره احمد رشته افكارم را برید. به صورت مظلوم و در عین حال ملیحش نگاهی كردم و آهسته گفتم:
- خدا میداند!
بفهمی نفهمی چشم هایم از اشك پر شده بود. غیر از احمد پنج شش طلبه دیگر نیز كه برای سفر به قم انتخاب شده بودند، دور و برم را گرفتند. راستش برای خرید بلیط و مخارج سفرشان مانده بودم. به هر دری كه زده بودم، دست رد بر سینهام زده بودند. دلم ناخودآگاه متوجه آقا امام زمان (عج) شد. گرفته و اشكبار به اتاق خودم رفتم. رسیده نرسیده زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم سفیر ایران در غنا بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «... پاشو بیا این جا. از ایران برایمان میهمان آمده است.» گوشی را گذاشتم و با خوشحالی دویدم. بعد از مدّت كمی خودم را در آغوش گرم نماینده ولی فقیه در جمعیت هلال احمر دیدم. دیدن او امیدوارم كرد. رئیس جمعیت هلال احمر و عدّهای دیگر نیز آمده بودند.
شب میهمان سفیر بودیم. صحبت از هواپیمای باری بود كه از ایران آمده بود. زود جرقهای به ذهنم زد: «هواپیما خالی به ایران برخواهد گشت. اگر طلبهها را با این هواپیما بفرستم، مشكل حل میشود.» آنچه از ذهنم گذشت به حاج آقا غیوری نماینده ولی فقیه، گفتم؛ حاج آقا چیزی نگفت. امّا بقیه هر كدام چیزی گفتند و گفته شان این بود كه چون مهمانها سیاسی هستند دولت این جا حسّاس میشود و سرانجام كار به جایی نرسید. من خیلی دلیل و منطق آوردم، امّا دلایل آنها قانونیتر بود. سرانجام قرار بر استخاره شد. حاج آقا قرآن را برداشت و به سوی قبله ایستاد. وقتی آن را باز كرد، انگار رنگ از صورتش پرید. یك لحظه ایستاد و مات و مبهوت به صورت همه نگاه كرد و بعد مدام تكرار كرد:
- سبحان اللّه! سبحان اللّه!.....
آیه «نَفْر» «فلولا نفر من كلّ فرقة منهم طائفة لیتفقّهوا فی الدّین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم...» آمده بود. تا این را حاج آقا گفت؛ همه شگفت زده به روی هم نگاه كردند و سفیر به حول و ولا افتاد. رو به سفیر كردم و گفتم:
- پاشو. ویزا بده. میبینی كه چه آیهای آمده! آیه «نفر» كه دلالت بر مهاجرت این طلّاب غنائی برای تفقّه در دین دارد!
سفیر دیگر حرفی برای گفتن نداشت. در آن وقت شب با بزرگواری تمام ویزای طلبهها را داد.
بچّهها زودتر از آنچه من فكر میكردم، آماده شده بودند. اشك شوق در چشمان تك تكشان حلقه زده بود. فردای آن روز طلّاب را به فرودگاه بردیم. تا آنها وارد هواپیما شدند خیالم راحت شد. موقع خداحافظی بود. صدای گریه بچهها بلند شد. مرا هم به گریه انداختند. با تك تكشان خداحافظی كردم. برگشتم تا از خلبان ایرانی هم تشكر و خداحافظی بكنم، دیدم سیل اشك از دیدگانش جاری است. لبخندی زدم و پرسیدم:
- شما دیگه چرا؟
اشك هایش را پاك كرد و با حال گریه گفت:
- عظمت خدا را میبینم، یك ایرانی، یك سفید پوست، از آن گوشه دنیا بلند شده و آمده این جا و با این سیاهها چه انس و الفتی پیدا كرده، انگار دهها سال است با هم دوست و رفیق بوده اند كه این چنین گریه میكنند...
چیزی برای گفتن نداشتم. هر چه بود خودش میدید. دوباره با بچهها خداحافظی كردم و از پلههای هواپیما پایین آمدم. (1)
مجید محبوبی
****
ضرورت توجّه مبلّغان به نماز
حدود ده سال پیش، جهت تبلیغ در ایام ماه مبارك رمضان، به یكی از مراكز نظامی اعزام شدم. بنا شد سربازان، نزد این جانب قرائت و اذكار نماز را بخوانند و در صورت تأیید صحت، تشویق شوند.
با اعلام این طرح، سربازان واكنشهای گوناگون و فراوانی نشان دادند كه نشان از ناتوانی و ناآگاهی در قرائت نماز بود.
به هر حال از بین سی نفر، نماز دو نفر اشكال نداشت و بقیه یا صحیح تلفّظ نمیكردند یا تنها بخشی از سوره حمد را حفظ بودند و احتمالاً بعضی به خاطر ناآشنایی با چگونگی نماز، از خجالت، حاضر نشدند نماز را بخوانند.
به جهت فراوانی كسانی كه نماز را نمیتوانستند بخوانند مشكلاتی پدید آمد و...
این نشان میدهد كه از جمله امور مهمّی كه باید مبلّغین به آن اهمّیت دهند، تصحیح نماز مردم است. در خور توجّه است كه یكی از علل ترك نماز، این است كه از چگونگی آن و واجبات و مستحباتش آگاه نیستند و اگر آن را فرا گیرند، به آن عمل خواهند كرد.
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) از خاطرات تبلیغی برادر حاج حسین علیائی در كشور آفریقایی غنا