الگوهاى خدمتگزارى (1)

در سالی كه با پیشنهاد مقام معظم رهبری مد ظله العالی، «سال نهضت خدمت رسانی‌» نام گرفته است، بر آن شدیم تا الگوهای خدمتگزاری را معرفی كنیم. باشد كه با نقل خاطراتی از زندگی آنان، سرمشقهایی زنده فرا روی همه متولیان و مسئولان در هر پست و مقامی قرار دهیم.

در این شماره خاطراتی از زندگی تیمسار سرلشكر خلبان، شهید عباسی بابایی را مرور می‌كنیم.

صبح با دیدن بابایی شرمنده شدیم

در سال 64 به من ماموریت داده شد تا مقداری وسایل را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ بابایی بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابایی را ندیده بودیم و فقط می‌دانستیم كه ایشان پست معاونت عملیات نیروی هوایی را عهده دار هستند. ساعتهای آخر شب بود كه به قرارگاه رعد رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه برادری را، كه لباس بسیجی به تن داشت و سرش را هم ماشین كرده بود دیدیم. او ضمن خوش آمدگویی از ما پرسید:

- شام خورده اید؟

گفتم:

- خیر.

بی‌درنگ برای ما سفره پهن كرد و ما مشغول خوردن شدیم. او ایستاده بود و منتظر بود تا اگر ما چیزی خواستیم تهیه كند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند، و او با نهایت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا آن بسیجی سفره را جمع كرد. سپس رفت و طولی نكشید كه دیدم تعداد زیادی پتو روی دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسیجی پرسیدم كه چگونه بایستی خودمان را به سرهنگ بابایی معرفی كنیم؟ او گفت:

- حالا كه دیر وقت است. بخوابید و اگر صبح بپرسید به شما معرفی می‌كنند.

صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابایی را گرفتیم. اتاقی را به ما نشان دادند. من به همراه دوستانم وارد اتاق شدیم. همان بسیجی دیشبی را دیدیم. از او پرسیدیم:

- جناب سرهنگ بابایی كجا هستند؟

او گفت:

- بفرمائید.

ما متوجه نشدیم كه او چه می‌گوید و دوباره حرفمان را تكرار كردیم. بسیجی در حالی كه سرش را پایین انداخته بود گفت:

- بفرمائید. خودم هستم.

باورمان نمی‌شد كه ایشان سرهنگ بابایی باشند. به یاد دستورهای شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا حرف را با عذرخواهی شروع كردیم و از حركت دیشب‌مان پوزش خواستیم. ایشان از عذرخواهی ما ناراحت شدند و گفتند:

- برادر! من كاری نكرده‌ام. این وظیفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.

«آینه‌ساز، كارمند»

او همیشه برای ما كارگری می‌كرد

در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی، در میان ازدحام سوگواران، مرد میانه سالی با كلاه نمدی و شلواری گشاد كه معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاك بر سر می‌ریخت و به شدت می‌گریست. گریه‌اش دل هر بیننده‌ای را سخت به درد می‌آورد. آرام به او نزدیك شدم و با بغضی كه درگلو داشتم پرسیدم:

- پدر جان! این شهید با شما چه نسبتی دارد؟

مرد سرش را بلند كرد و گفت:

- او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از او داریم.

گریه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد. از او خواستم تا از آشنایی‌اش با عباس بگوید. با همان حالی كه داشت گفت:

- من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینكه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی‌دانستیم كه او چه كاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می‌آمد. او برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، حتی غسالخانه برای ما ساخت و همیشه هركس گرفتاری داشت برایش حل می‌كرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هر وقت پیدایش می‌شد، همه با شادی می‌گفتند: «اوس عباس اومد‌» او یاور بیچاره‌ها بود. تا اینكه مدتی گذشت و پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عكسهایش را روی دیوار دیدم، مثل دیوانه‌ها هر كه را می‌دیدم می‌گفتم: او دوست من بود؛ ولی كسی حرف مرا باور نمی‌كرد. بچه‌های نیروی هوایی را دیدم، گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدر جان تو می‌دانی او چكاره بود؟ گفتم: او دوست من و دوست همه اهالی ده ما بود. او همیشه می‌آمد به ما كمك می‌كرد. گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم: ولی او همیشه می‌آمد و برای ما كارگری می‌كرد. دلم از اینكه او ناشناس آمد و ناشناس رفت، آتش گرفته بود.

«سرهنگ اصغر مطلق‌»

فرمانده باید جلوتر از همه باشد

یك روز در جبهه پاتك سختی به ما زده بودند و عباس از این موضوع عصبانی بود. او را دیدم كه «جی سوت‌» (2) خود را بسته و كلاه خلبانی‌اش را برداشته و در حال رفتن به سمت هواپیماست. پرسیدم:

- عباس واقعا می‌خواهی پرواز كنی؟

پاسخ داد:

- بله.

من دلشوره داشتم و خیلی نگران بودم. نمی‌دانم چه شد كه به گریه افتادم. با اصرار زیاد از او خواستم تا پرواز نكند. به او گفتم كه تو عصبانی هستی و اگر پرواز كنی تو را خواهند زد. نگاهی به من كرد، خندید و گفت:

- این همه هواپیما را زدند چه شد؟ این چه حرفی است كه می‌زنی.

من مرتب گریه می‌كردم و او را قسم می‌دادم تا پرواز نكند. سرانجام به طرف آشیانه هواپیما رفت. دوباره التماس كردم كه از هواپیما پیاده شود؛ ولی او نسبت به حرفهای من بی اعتنا بود.

رفتم و با دست، چرخ جلو هواپیما را گرفتم. از او خواستم تا بیاید پایین. گفت:

- برادر من! بلند شو، زشت است. همه دارند ما را نگاه می‌كنند.

وقتی پافشاری مرا دید، دژبان را صدا زد و خیلی جدی گفت:

- این آقا را ببر بیاندازش زندان.

دژبان هم آمد پشت یقه مرا گرفت و بلندم كرد.

سپس هواپیما را از آشیانه بیرون آورد و به طرف باند پرواز رفت. پس از پرواز عباس، دژبان از من عذرخواهی كرد و من به داخل قرارگاه رعد رفتم. در حالی كه نگران عباس بودم، بی اختیار شروع كردم به گریه كردن. سرهنگ رستمی كه متوجه گریه كردن من شد، مرا دلداری می‌داد كه نگران نباشم؛ ولی هیچ كس از اضطراب من آگاه نبود. در گوشه‌ای از قرارگاه منتظر نشستم. لحظه‌ها به سختی می‌گذشت.

دقایقی بعد عباس صحیح و سالم برگشت. وقتی كه مرا دید، به طرفم آمد و صورتم را بوسید. در حالی كه شاد و خندان بود گفت:

- چطوری شازده پسر؟

گفتم:

- سخت نگران تو بودم. خدای نكرده اگر حادثه‌ای رخ می‌داد من چگونه جواب فرزندانت را می‌دادم؟

گفت:

می بینی كه طوری نشده. در ضمن تا به حال این همه بچه بی پدر شده اند. تو جواب آنها را چه داده ای؟ آیا فرزندان من با دیگران تفاوت می‌كنند؟

سپس در حالی كه گویا از نتیجه عملیات خود خشنود به نظر می‌رسید ادامه داد:

- و هرگز فراموش نكن كه فرمانده باید در راس كارها باشد. تا وقتی كه خودش در سنگر نباشد، نمی‌تواند مسائل را درك كند. آن وقت سر آن فرمانده را كلاه می‌گذارند.

«ستوان حسن دوشن‌»

خداحافظی

سال 1366 بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرف شویم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم. پس از تحویل ساكهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار كه می‌خواست چیزی بگوید و نمی‌توانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلكان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:

- خدا به همراهتان.

من و اطرافیان، كه از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم. به او نگاه كردم و گفتم:

- مگر تو نمی‌آیی؟

سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت:

- الله اكبر.

من كه از حركت او گیج شده بودم گفتم:

- چه می‌خواهی بگویی؟ چه شده عباس؟

ولی او بی اعتنا به گفته من گفت:

- خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.

من كه به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم:

- عباس! نكند كه تصمیم داری با ما نیایی؟

او گفت:

- من نمی‌توانم با شما بیایم. كشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.

من حیران و سرگردان شده بودم. دیگران هم مثل من با شگفتی به چهره او خیره بودند. از میان جمع، سرهنگ اردستانی كه شاهد گفتگوی ما بود گفت:

- عباس جان! همه برنامه‌ها جور شده. ساك تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچه‌ها بالای سر كشتیها هستند.

عباس رو به من كرد و گفت:

- شما بروید خانم. من هم سعی می‌كنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.

من كه می‌دانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم:

- قول می‌دهی؟

او دستی بر سرش كشید و در حالی كه لبخندی بر لب داشت گفت:

- می‌بینی كه ساكم را هم پیش شما گرو گذاشته‌ام. قول می‌دهم كه بیایم. حالا راضی شدی؟

آنگاه رو به سرهنگ اردستانی كرد و گفت:

- آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا می‌سپارم.

آنگاه آقای صراف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس كه گویا می‌خواست حرف آخر را بزند تا دیگر كسی به او اصرار نكند، رو به همه كرد و گفت:

- مكه من این مرز و بوم است. مكه من آبهای گرم خلیج فارس و كشتیهایی است كه باید سالم از آن عبور كنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشكل می‌توانم خود را راضی كنم.

من كه بغض، توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی می‌توانستم حرف بزنم، با او خداحافظی كردم و به آرامی از پله‌های هواپیما بالا آمدم. بعد از من همه با عباس خداحافظی كردند و به داخل هواپیما آمدیم. از پنجره هواپیما می‌دیدم كه عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی می‌گوید. اشك از چشمانش سرازیر بود و در چهره من می‌نگریست. بعدها، وقتی كه از سفر حج بازگشتیم، شنیدم كه عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا درآورد كه با طرح او چهل فروند كشتی غول پیكر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور كردند.

«خانم صدیقه حكمت، همسر شهید بابایی‌»

دیدار در عرفات

سال 1366 كه به مكه مشرف شدم، عضو كاروانی بودم كه قرار بود شهید بابایی هم با آن كاروان اعزام شود؛ ولی ایشان نیامدند و شنیدم كه به همسرشان گفته بودند: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.‌»

در صحرای عرفات وقتی روحانی كاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می‌گریستند، من یك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم كه با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم كه ایشان كی تشریف آورده اند؟! كی محرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فكر بودم كه نكند اشتباه كرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ایشان را ببینم؛ ولی این بار جای او را خالی دیدم.

این موضوع را به هیچ كس نگفتم؛ چون می‌پنداشتم اشتباه كرده‌ام. وقتی مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی كاروان شنیدم كه غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مكه دیده بود. همه دریافتیم كه رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته‌ای را به شكل آن شهید مامور كند تا به نیابت از او مناسك حج را به جا آورد.

«سرهنگ عبدالمجید طیب‌»

 

پی‌نوشـــــــــــــت‌ها:

 

1) برگرفته از پرواز تا بی نهایت، حكایتهای كوتاه از رادمردی بزرگ، گروه پژوهش و نگارش عقیدتی سیاسی ارتش.

2) لباسی است كه خلبان هنگام پرواز با هواپیمای شكاری به تن می‌كند؛ تا با فشار جو مقابله كند.

332 دفعه
(0 رای‌ها)