نقد دیدگاههای یك روشنفكر در مورد امامت و مهدویت

مقدمه‏

چندى پیش دكتر سروش طى یك سخنرانى كه با عنوان «رابطه مردم‏سالارى و تشیع‌» در دانشگاه سوربُن پاریس ایراد كرد، مفاهیمى چون امامت و ولایت، و مهدویت و تشیع را مورد حمله قرار داد. گرچه ممكن است برخى طرح این مباحث را نوظهور بدانند و گمان كنند براى اولین بار مطرح مى‏شود، اما با بررسى شبهات مطرح شده، روشن مى‏شود كه آنچه در این سخنرانى بیان شده، تكرار ادعاهاى اهل سنت، مخالفان شیعه و افرادى مانند كسروى و نویسنده كتاب اسرار هزارساله است كه توسط ایشان بازسازى شده است.

نوشتار حاضر، در نظر دارد با رعایت اختصار به نقد بخشهاى محورى سخنان آقاى سروش بپردازد. متن سخنرانى ایشان در نشریات و پایگاه‏هاى اطلاع‏رسانى فراوانى منعكس شده است، ولى مطالبى كه در این مقاله از وى نقل مى‏شود، مستند به سایت شخصى ایشان (1) مى‏باشد.

ماهیت خاتمیت‏

در بخشى از سخنان آقاى سروش آمده است:

«قرآن به وضوح مى‏گوید كه پیامبر اسلام خاتم النبیین است، اما شیعیان مقام و منزلتى كه به ائمه خودشان بخشیده‏اند، تقریباً مقام و منزلتى است كه پیامبر دارد و این نكته‏اى است كه نمى‏توان به سهولت از آن گذشت؛ یعنى مفهوم خاتمیت در تشیع مفهوم رقیق شده و سستى است؛ زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند، حال آنكه این حق انحصاراً حق پیامبر است... این یك تفاوت اساسى بین شیعیان و اهل سنت است در مسئله ولایت و تعارض آن با مفهوم خاتمیت. این دركى كه شیعیان خصوصاً الآن در این شیعه غلوآمیزى كه در ایران هست، این دركى كه از ولایت دارند، واقعاً نفى كننده خاتمیت است.»

وى براى اثبات دیدگاه خود به سخنان اقبال لاهورى استناد مى‏كند و از قول او مى‏گوید:

«ختم نبوت، یعنى آنكه ما رها هستیم از الهام آسمان، یعنى دیگر كسى نیست كه بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن مى‏گویم؛ فلذا روى حرف من حرف نزنید. عقل نقاد و عقل استقرایى وقتى آمد، در وحى بسته شد.»

در مورد مقام ائمه اطهارعلیهم السلام در نزد شیعه و نسبتهاى ناروایى كه داده مى‏شود، باید گفت: شیعه هیچ‏گاه امامان خود را هم‏شأن و هم رتبه پیامبر ندانسته است. پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله داراى شریعت بود و هنگامى كه شریعت جدید ارائه مى‏شود، شریعت سابق نسخ مى‏شود. شیعه، ائمه‏علیهم السلام را مفسر و شارحان شریعت خاتم‏النبیین‏صلى الله علیه وآله مى‏داند، نه صاحب شریعت. با تبیین نقش و كاركرد امام در جامعه اسلامى، جایگاه و مقام و منزلت امام به خوبى شناخته مى‏شود.

ما معتقدیم وظیفه امام در عین معصوم بودن، حفظ اسلام در برابر انحرافات، تحریفها و توطئه‏ها از یك سو، و توضیح و تفسیر تعالیم اسلام و رهبرى جامعه اسلامى از سوى دیگر است. نظر به اینكه پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله در دوران حیات خود با توجه به شرائطى كه دشمنان و مخالفان به وجود آوردند، فرصت تبیین و تشریح تمامى مسائل را نیافت و از طرفى بسیارى از موضوعات در زمان حیات پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله مورد ابتلاء مردم نبود و پس از رحلت آن حضرت به وجود آمد، پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله همه تعالیم اسلامى را به شاگرد خاص خود، امام على‏علیه السلام آموخت تا در آینده براى مردم بیان كند، البته این موضوع به معناى آن نیست كه دین خدا به صورت ناقص بر پیامبر نازل شده باشد یا پیامبر آن را ناقص بیان كرده باشد، بلكه دین اسلام به صورت جامع و كامل نازل شد و پیامبر اكرم‏صلى الله علیه وآله نیز آن را به صورت جامع و كامل بیان فرمود، اما آنچه پیامبر بیان كرد، تمام آنهایى نبود كه به عموم مردم آموخت.

با توضیحى كه داده شد تا اندازه‏اى تفاوت مقام امام نسبت به مقام پیامبر به دست مى‏آید، اما این نكته نیز قابل توجه است كه امامت در اعتقاد شیعه با خلافت در نظر اهل سنت تفاوت ماهوى دارد.

اشتباه بزرگى كه بسیارى در خصوص ماهیت امامت مرتكب شده‏اند، این است كه امامت را به معناى حكومت دانسته‏اند، در صورتى كه حكومت و رهبرى اجتماعى یكى از شئون فرعى امامت است. (2) مقوّم امامت در اعتقاد شیعه، استمرار وظیفه نبوت، منهاى وحى است؛ در صورتى كه مقوّم خلافت، لزوم سامان‏دهى به وضعیت سیاسى - اجتماعى جامعه است، بدون هیچ گونه مسئولیتى نسبت به مرجعیت دینى. بنابراین، مسئولیت امام كه عهده‏دار مرجعیت دینى است، داراى ابعاد مختلفى است كه بُعد سیاسى و رهبرى اجتماعى امام مسئولیتى فرعى به شمار مى‏رود و عدم سلطه امام در مسئولیت سیاسى، تأثیرى در مسئولیت امام معصوم نسبت به اسلام و امت اسلامى ندارد. این در حالى است كه مهم‏ترین وظیفه خلیفه، نظم و سامان‏دهى به جامعه سیاسى با تشكیل حكومت است. از این‏رو، مشروعیت خلیفه به ادامه حكومت و سلطه سیاسى وى بستگى دارد و با از دست دادن آن، مشروعیت و نقش سیاسى وى نیز در جامعه از دست مى‏رود و لقب خلیفه نیز از وى سلب مى‏شود. (3)

از مطالب پیش گفته درباره لزوم وجود امام معصوم‏علیه السلام پاسخ بسیارى از ادعاها روشن مى‏شود و به قاطعیت مى‏توان گفت: اعتقاد به امامت نه تنها موجب رقیق شدن مفهوم خاتمیت نیست، بلكه امامت بهترین نگهبان دستاوردهاى خاتمیت مى‏باشد.

تشریح واقعیت دین و حقایق و معارف آن با استناد به سخنان افرادى مثل اقبال نیز كار صحیحى نیست. اقبال یك روشنفكر است و روشنفكران نوعاً تلاش كرده‏اند در سایه تعالیم جهان جدید به فهم دین دست یابند. آنها به دنبال آن بوده‏اند كه دین را در دایره عقل انسان تفسیر كنند. دین كه حامل پیام الهى است و براى هدایت و رستگارى انسان نازل شده است، در دست روشنفكران تحت الشعاع نظر انسان قرار گرفته و به پدیده‏اى بشرى تبدیل شده است.

استاد شهید مطهرى‏رحمه الله تأثیرپذیرى اقبال از فرهنگ غرب را در نوع نگرش وى به اسلام مؤثر دانسته و معتقد است كه فرهنگ اسلامى فرهنگ ثانوى اوست. تحصیل اقبال در رشته‏هاى غربى و آگاهى و مطالعه اندك او نسبت به علوم اسلامى، موجب اشتباهات فاحش شده است. (4)

اقبال لاهورى در مورد ختم نبوت مى‏گوید:

«پیغمبر میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است. تا آنجا كه به منبع الهام وى مربوط مى‏شود، به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا كه پاى روح الهام وى در كار مى‏آید، متعلق به جهان جدید است. زندگى، در وى منابع دیگرى از معرفت را اكتشاف مى‏كند كه شایسته خط سیر جدید آن است؛ ظهور ولادت اسلام، ظهور ولادت عقل برهان استقرایى (5) است. رسالت با ظهور اسلام، در نتیجه اكتشاف ضرورت پایان یافتن خود رسالت، به حد كمال مى‏رسد و این خود، مستلزم دریافت هوشمندانه این امر است كه زندگى نمى‏تواند پیوسته در مرحله كودكى و رهبرى شدن از خارج باقى بماند.... توجه دایمى به عقل و تجربه در قرآن، و اهمیتى كه این كتاب مبین به طبیعت و تاریخ به عنوان منابع معرفت بشرى مى‏دهد، همه سیماهاى مختلف اندیشه واحد ختم دوره رسالت است.» (6)

اقبال با رویكردى فارغ از عنصر الهى به مسئله خاتمیت پرداخته و سعى كرده است مؤلفه عقلانى را جایگزین مؤلفه وحیانى كند. لازمه سخن اقبال آن است كه انسان پس از خاتمیت، نیازى به تعالى وحیانى و آسمانى ندارد و با انقطاع از عالم غیب، عقل، انسان را كفایت مى‏كند.

استاد شهید مطهرى‏رحمه الله در نقد دیدگاه اقبال مى‏گوید:

«اگر این فلسفه درست باشد، نه تنها به وحى جدید و پیامبرى جدید نیازى نیست، به راهنمایى وحى مطلقاً نیازى نیست؛ زیرا هدایت عقل تجربى جانشین هدایت وحى است. این فلسفه اگر درست باشد، فلسفه ختم دیانت است، نه ختم نبوت. و كار وحى اسلامى تنها اعلام پایان دوره دین و آغاز دوره عقل و علم است. این مطلب نه تنها خلاف ضرورت اسلام است، مخالف نظریه خود اقبال است؛ تمام كوشش و مساعى اقبال (7) در این است كه علم و عقل براى جامعه بشرى لازم است، اما كافى نیست؛ بشر به دین و ایمان مذهبى همان اندازه نیازمند است كه به علم.» (8)

ماهیت مهدویت از نظر تشیع‏

در بخشى از سخنان آقاى سروش مهدویت و انتظار مورد تشكیك واقع شده است. وى اعتقاد به مهدویت را از اختصاصات شیعه و عامل تفاوت میان شیعه و اهل سنت ارزیابى مى‏كند و مى‏گوید:

«تفاوت دیگر، مفهوم مهدویت است كه دنباله همان امامت و ولایت است. شیعیان اعتقاد دارند یكى از امامانشان همچنان زنده است و به نحوى در كارها حضور دارد.... در هر حال، نزد شیعه دوران طلایى تمدن اسلامى وقتى خواهد بود كه آن امام غائب ظهور بكند... نزد شیعیان هر حكومتى حتى همین جمهورى اسلامى كه خودش را حق مى‏داند و آب و جارو كننده آن حكومت جهانى است، مقدمه‏اى است براى آن ظهور نهایى و جنبه موقت دارد و بیش از آنكه رعایت مصلحت عامه را بكند، زمینه‏ساز آن وعده نهایى است... حكومتها دو نوع بیشتر نمى‏توانند باشند، یا حكومتى هستند كه مال مردم هستند و مصالح كنونى مردم را تأمین مى‏كنند یا حكومتهایى كه نهایتاً براى تحقق یك موعودى در آخرالزمان عمل مى‏كنند و رسالت اصلى‏شان را آن مى‏دانند.»

به رغم روشنى معناى كلمه انتظار، یعنى چشم‏داشت همیشگى به اینكه وعده الهى روى دهد و روزى فرا رسد كه بشر در سایه عدالت كامل با رهبرى حضرت مهدى‏علیه السلام زندگى كند، (9) برداشتهاى متفاوتى از انتظار ارائه مى‏شود.

برخى (10) با تصور نادرست از مفهوم انتظار، چنین نتیجه گرفته‏اند كه وظیفه شیعیان در عصر غیبت امام زمان‏علیه السلام ضعف و سستى در امور، رها كردن همه چیز به امید آینده و واگذارى اصلاح امور به عهده امام زمان‏علیه السلام است؛ در حالى كه با ژرف‏نگرى در مفهوم انتظار مى‏توان به جاى برداشت ویرانگر كه بازدارنده و فلج‏كننده است و نوعى اباحى‏گرى محسوب مى‏شود، به مفهومى سازنده دست یافت و انتظار را سازنده و تحرك‏بخش، تعهدآور و عبادت دانست. (11)

بنیان‏گذار جمهورى اسلامى از نظر تئورى و عملى مفهوم صحیح انتظار را به تصویر كشیدند و به برداشت ناصحیح پاسخ گفتند:

«از غیبت صغرى تاكنون هزار و چندسال مى‏گذرد و ممكن است صدها سال دیگر [بگذرد] و مصلحت اقتضاء نكند كه حضرت تشریف بیاورد. در طول این مدت [آیا] احكام اسلامى باید زمین بماند و اجرا نشود و هر كس هر كارى خواست بكند؟

آیا قوانینى كه پیامبر اسلام، در راه بیان و تبلیغ و نشر و اجراى آن 23 سال زحمت طاقت‏فرسا كشید، فقط براى مدت محدودى بود؟ آیا خداوند اجراى احكامش را محدود كرد به دویست سال؟

و آیا پس از غیبت صغرى، اسلام دیگر همه چیزش را رها كرده است؟ (12) «

مبانى و معارف انسان‏ساز اسلام، هیچ‏گونه ضعف و سستى و رها كردن اصلاح را به امید آینده بر نمى‏تابد و به تعطیل ماندن احكام سیاسى و اجتماعى دین رضایت نمى‏دهد. بنابراین، برداشت انزوایى از انتظار كه به رهبانیت منجر خواهد شد، در اسلام مردود است و تنها انتظار سازنده، تحرك‏آفرین و تعهدآور مورد تأیید است.

نتیجه آنكه تقسیم حكومتها به دو حكومت مستند به مردم كه مصالح كنونى مردم را تأمین مى‏كند و حكومتى كه بیش از آنكه مصلحت عامه را رعایت كند، زمینه‏ساز وعده نهایى است، امرى كاملاً نادرست است؛ زیرا رعایت مصالح مردم با انتظار به مفهومى كه بیان شد و زمینه‏سازى براى تحقق وعده الهى منافاتى ندارد و زمینه‏سازى یك حكومت براى تحقق وعده الهى به معناى مردمى نبودن حكومت نیست.

نظام مردمى و مقدس جمهورى اسلامى افتخار دارد ضمن توجه به مصالح مردم و تلاش براى اصلاح امور جامعه، براى ظهور منجى عالم بشریت زمینه‏سازى كند.

رابطه شیعه با دموكراسى‏

نفى رابطه تشیع با دموكراسى از دیگر مباحثى است كه در سخنرانى آقاى سروش به چشم مى‏خورد. وى اعتقاد به مهدویت را مهم‏ترین مانع براى تحقق دموكراسى دانسته و در این زمینه با تكیه بر آراء ابن‏خلدون و اقبال لاهورى مى‏گوید:

«فلسفه خاتمیت این است كه با خاتمیت، آدمیان به رهایى مى‏رسند؛ اما اگر شما بگویید كه یك پیامبرصفتِ دیگرى، در آخرالزمان خواهد آمد كه همان اتوریته پیامبر را خواهد داشت، آن‏گاه آن رهایى تحقق نخواهد یافت؛ فلذا این سؤال و پرابلم از شیعیان باقى است كه مهدویت را چگونه با اندیشه رهایى و دموكراسى مى‏توان جمع كرد؟»

و در ادامه مى‏گوید:

«بین اندیشه دموكراتیك با اندیشه مهدویت و رقیق كردن خاتمیت یك تعارضى آشكار مى‏شود.»

باید دید مقصود از رهایى انسان كه رهاورد خاتمیت دانسته شده است، چیست؟ اگر منظور از آن، رها شدن از قید آموزه‏هاى دینى است؛ بدین معنى كه با انقطاع وحى، بشر آنچه را كه نیاز دارد، از طریق عقل به دست مى‏آورد، این تفسیر با مبانى اعتقادى اقبال نیز كه به آن استناد شده است، ناسازگار است؛ گر چه استناد به نظر اقبال مشكلى را از دكتر سروش حل نمى‏كند. صرف اینكه اقبال چیزى در مورد دین بگوید كه مبناى دینى نمى‏شود. ممكن است اقبال نیز اشتباه كند. منابع دین، قرآن و سنت است و با استناد به آنها باید گفت چه چیزى در دین وجود دارد و چه چیزى وجود ندارد. با این حال، از نظر اقبال، اهمیت و ارزش دین قابل مقایسه با عقل نیست. او دین را حیات بخش، حرارت‏آفرین و مایه تحوّل مى‏داند و معتقد است:

«تجربه نشان مى‏دهد حقیقتى كه از راه عقل محض به دست مى‏آید، نمى‏تواند آن طهارت اعتقاد زنده‏اى را داشته باشد كه تنها با الهام شخصى حاصل مى‏شود. به همین دلیل است كه عقل محض چندان تأثیرى در نوع بشر نكرده، در صورتى كه دین پیوسته مایه ارتقاء افراد و تغییر شكل جوامع بشرى بوده است.» (13)

اگر رهایى به مفهومى باشد كه مصداق آن در ابعاد مختلف در جوامع غربى مشاهده مى‏شود، باید گفت: اقبال با این گونه رهایى نیز به شدت مخالف است. اقبال با اعتقاد به شخصیت سرگردان انسان در میان تئوریهاى ناسازگار با یكدیگر در غرب، اروپا را بزرگ‏ترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت مى‏داند (14) و در این زمینه مى‏گوید:

«آنها كه چشمشان از تقلید و بردگى كور شده است، نمى‏توانند حقایق بى‏پرده را درك كنند. این فرهنگ و تمدن نیمه‏مرده اروپایى چگونه مى‏تواند كشورهاى ایران و عرب را حیات نوین بخشد، هنگامى كه خود به لب گور رسیده است.» (15)

اگر خاتمیت به مفهوم ختم دین تفسیر شود، در این صورت قرآن را باید كنار گذاشت و از اسلام هم باید دست شست؛ زیرا اسلامى كه خالى از احكام و معارف مذهبى و الهى باشد، مانند شیر بى‏یال و دم و... است كه اساساً وجود خارجى ندارد و هیچ پیامبرى ادعاى آوردن چنین دینى را نداشته است.

اما اگر خاتمیت به معناى ختم نبوت باشد و احكام و آموزه‏ها و آیات كتاب خدا را به عنوان محتواى اسلام، جاودانه و بدون تاریخ مصرف بدانیم، در آن صورت با نگاهى به آیات الهى به دست مى‏آید كه انسان بیهوده و بدون تكلیف آفریده نشده و همواره در محضر خداست و بر تمامى اعمال و رفتار وى آثار دنیوى و اخروى مترتب مى‏باشد. از منظر قرآن، انسان پیوسته آزمایش مى‏شود و به حال خود رها نشده است: «أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یتْرَكُواْ أَن یقُولُوا ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا یفْتَنُونَ»؛ (16) «آیا مردم پنداشتند تا گفتند ایمان آوردیم، رها مى‏شوند و مورد آزمایش قرار نمى‏گیرند؟»

بدون تردید نمى‏توان با استمداد از اصطلاحات و مفاهیم غربى براى شناخت و داورى درباره مفاهیم و آموزه‏هاى اسلام به عنوان ابزار استفاده كرد؛ زیرا فرجام سنجش مفاهیمى چون «ولایت»، «امامت‌» و «مهدویت‌» با ترازوى دموكراسى غربى چیزى جز ناتوان شمردن اسلام و پیچیدن نسخه‏هاى غربى براى حكومت اسلامى نخواهد بود كه البته كارى عبث و ظالمانه است. طبیعى است كه با ملاك قرار دادن دموكراسى از نوعى كه رهاورد اومانیسم است، مى‏توان مهدویت و امامت را با آن متعارض دید و بدین‏سان از تشیع نیز عبور كرد و در قدم بعدى نبوت و رسالت انبیاء الهى را نیز كنار نهاد؛ چرا كه اساساً مأموریت پیامبران با این نوع دموكراسى ناسازگار است و در گام دیگر، بندگى و اطاعت از دستورهاى الهى را با مبانى دموكراسى غربى در تعارض دید و در نتیجه، عبور از توحید و معاد را به ارمغان آورد و اساساً دین و ماوراء طبیعت را نفى كرد.

براى سخن گفتن درباره هریك از ادیان و مذاهب باید به سراغ محتویات آن رفت. اسلام و تشیع نیز از این امر مستثنا نیست. با نگاهى به كتاب و سنت مى‏توان دریافت كه منابع اسلامى ما مملو از قوانین سیاسى، اجتماعى، حقوقى و بین‏المللى است و این خود دلیل آشكارى بر داعیه اسلام بر تشكیل حكومتى است كه تمامى قوانین الهى در آن به اجرا در مى‏آید. جاى تأسف است كه بسیارى از روشنفكران امروز، با استفاده از مفاهیم غربى در صدد شناخت و معرفى اسلام برآمده‏اند. طبیعى است كه اسلام را با چنین رویكردى آن‏گونه كه شایسته است، نمى‏توان شناخت، بلكه تنها راه شناخت، مراجعه به منابع اصیل آن است، نه سخنان مستشرقان و سیاستمداران مغرض.

دموكراسى از جمله مفاهیمى است كه بسیارى از روشنفكران با پیش‏فرضهاى غربى آن، به سراغ اسلام آمده‏اند و استخراج دموكراسى را از اسلام غیرممكن خوانده‏اند. قبل از هرگونه داورى، باید گفت: اگر دموكراسى عبارت باشد از «مجموعه آموزه‏هاى نوعى مشاركت عقل و نقش‏آفرینى اراده جمعى در تدبیر اجتماع‌» مى‏توان اسلام و دموكراسى را سازگار و هماهنگ قلمداد كرد.

اما اگر مصداق دموكراسى تنها عبارت از مدل یا مدلهایى باشد كه مبتنى بر «اومانیسم‌» و متكى بر «لیبرالیسم‌» است كه برایندى جز سكولاریسم نخواهد داشت، هرگز نمى‏تواند با دین و هر جهان‏بینى مشابه دیگر همنشینى كند. چنین دموكراسى‏اى با هیچ گونه دیندارى خدامحور و شریعت‏گرا در مقام نظر و عمل سازگار نخواهد بود. اما از آنجا كه دموكراسى، اصول عام مشخصى دارد، لكن مدل واحدى ندارد، و از آنجا كه سرشت و سرنوشت لیبرالیزم را از دموكراسى، جدا مى‏دانیم، نوعى از «دموكراسى‌» كه به لحاظ ساختارى و رفتارى، دموكراتیك مى‏باشد، با «دیندارى‌» بلكه با «دین‏مدارى‌» مى‏تواند سازگار باشد؛ زیرا این اومانیسم و انسان‏مدارى است كه با خدامحورى، سازگار نیست، اما مردم‏سالارى از آموزه‏هاى سیاسى دین است و باید توجه داشت كه مردم سالارى، غیر از «مردم‏مدارى‌» كه افراط در نقش مردم است و نیز غیر از خودكامگى كه تفریط در حق آنان است، مى‏باشد. (17)

دموكراسى همراه با دیندارى و به عبارت دیگر نه تنها «مردم‏سالارى دینى‌» منافاتى با اسلام و تشیع ندارد، بلكه عالى‏ترین جلوه‏هاى مردم‏سالارى را در نظام شیعى، مى‏توان یافت. استاد مطهرى مى‏نویسد:

«امیرالمؤمنین با خوارج در منتها درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خلیفه است و آنها رعیتش. هر گونه اعمال سیاستى برایش مقدور بود، اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزد و حتى سهمیه آنان را از بیت‏المال قطع نكرد؛ به آنها نیز همچون سایر افراد مى‏نگریست... آنها همه در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان رو به رو مى‏شدند. شاید این مقدار آزادى در دنیا بى‏سابقه باشد كه حكومتى با مخالفین خود تا این درجه دموكراسى رفتار كرده باشد.» (18)

میان مردم‏سالارى از شعار تا واقعیت فاصله بسیار است و حقیقت آن، جز در حكومت صالحان یافت نمى‏شود و عالى‏ترین شكل و نماد چنین حكومتى در صدر اسلام پس از مدینةالنبى، حكومت علوى بوده است كه در مدت كوتاه خلافت و به رغم درگیریهاى ناخواسته و تحمیل نظامى در حوزه اسلامى كه امكان كار بیشتر را از حضرت در زمینه حاكمیت یك نظام دینى مردم سالار مى‏گرفت، توانست نگاه تاریخ و دوست و دشمن را به خود معطوف سازد. (19) حرمت نهادن به مردم، پاس داشتن حقوق آنان، حمایت از محرومان و ایجاد فضاى باز انتقاد، سؤال و استیضاح و مشورت خواهى و دهها مقوله دیگر كه از نشانه‏هاى یك نظام دموكراسى است، همه در حكومت كوتاه علوى قابل مشاهده است.

 

  • پاورقــــــــــــــــــــی

 

1) .www.drsoroush.com

2) ر. ك: امامت و رهبرى، شهید مطهرى، صص 51 - 60.

3) ر. ك: نظام حكومت و مدیریت در اسلام، آیةالله محمدمهدى شمس الدین، ترجمه دكتر سیدمرتضى آیةالله‏زاده شیرازى، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1375، چ اول، ص 336.

4) ر. ك: مجموعه آثار، مرتضى مطهرى، تهران، صدرا، 1372، چاپ دوم، ج 2، ص 194.

5) eivitcudnI.

6) احیاى فكر دینى در اسلام، محمد اقبال لاهورى، ترجمه احمد آرام، مؤسسه فرهنگى منطقه‏اى پاكستان، بى‏تا، صص 145 - 146.

7) ر. ك: همان، صص 168 - 169.

8) مجموعه آثار، مرتضى مطهرى، ج 2، ص‏189.

9) تاریخ الغیبة الكبرى، سیدمحمد صدر، بیروت، دارالتعارف للمطبوعات، الكتاب الثانى، ص 236.

10) ابن تیمیه در منهاج السنة، ج 1، ص 10 و 20؛ ابن‏خلدون در مقدمه، ص 199، به نقل از فصلنامه انتظار، ش 11، ص 294.

11) ر. ك: قیام و انقلاب اسلامى، مرتضى مطهرى، تهران، صدرا، ص 62.

12) ولایت فقیه، امام خمینى‏رحمه الله، قم، مؤسسه نشر آثار حضرت امام، ص 19، به نقل از فصلنامه انتظار، ص 306.

13) احیاى فكر دینى در اسلام، ص 203.

14) همان.

15) همان، مقدمه.

16) عنكبوت/ 2.

17) ر. ك: كتاب نقد، ش 20 - 21، مقاله «دین و دموكراسى»، على اكبر رشاد.

18) جاذبه و دافعه حضرت على علیه السلام، مرتضى مطهرى، تهران، انتشارات صدرا، ص 139.

19) ر. ك: فصلنامه علوم سیاسى، ش 11، مقاله «مردم‏سالارى دینى و نقش امام على‏علیه السلام»، سیدمرتضى زواره‏اى.

607 دفعه
(0 رای‌ها)