خاطراتى از دفاع مقدس (5)

هفتاد در برابر سیصد

در سال 1359 تعدادى نیرو به فرماندهى محمدعلى طالبى - معروف به میرزاى نجف‏آبادى - براى عملیات شناسایى به منطقه شوش فرستاده شدند و گروه شناسایى دشمن را كه قصد حمله داشتند، شناسایى كردند. میرزا خیلى جدى گفت: «برادران عزیز من! امروز یا باید مقاومت كنید و دشمن را شكست دهید، یا اگر كوتاهى كنید، همه شما كشته و اسیر مى‏شوید.‌»

بچه‏ها وقتى صداى او را شنیدند، با صداى بلند گفتند: «مقاومت، مقاومت!»

حمله شروع شد. تعداد افراد ما 70 نفر بودند و عراقیها حدود 300 نفر. جنگ سختى در گرفت. به علت نبرد خوب بچه‏ها عراقیها مجبور به عقب‏نشینى شدند. در آن بین میرزا خواست نماز بخواند؛ براى همین از ما فاصله گرفت و قصد داشت تیمم كند كه صداى خمپاره شنیده شد. به سمت میرزا كه برگشتم دیدم روى زمین افتاده است. تركش به پهلویش اصابت كرده و به دیدار حق نایل گشته بود. (1)

درخواست مقام معظم رهبرى

در ملاقاتى كه مادر شهیدان إسماعیل و إبراهیم فرجوانى با مقام معظم رهبرى داشت، به معظم‏له عرض كرد: «آقا؛ من خدمت شما رسیدم كه از شما بخواهم در آخرت مرا شفاعت كنید. من در دنیا دنباله‏رو شما هستم. هیچ چیز در دنیا از شما نمى‏خواهم. واقعاً از تمام چیزهاى دنیا بى‏نیازم. تمام چیزهاى گران قیمت و خوب و زیبا كه در این دنیا هست، براى من بى‏ارزش است؛ یعنى این قدر چشمم پر است.‌»

مقام معظم رهبرى جمله‏اى فرمودند كه به تعبیر خانم فرجوانى «مرا شرمنده كردند و این امر اخلاص این ذریه حضرت زهراعلیهاالسلام را نشان مى‏دهد.‌»

ایشان فرمودند: «عجب! من آمدم شفاعت آخرتم را از شما بخواهم.‌» (2)

احساس مسئولیت

براى عملیات كربلاى 5، مى‏بایست دكلى پشت خط مقدم نصب مى‏كردیم. إسماعیل كمالى - مسئول گروهان - گفت: «براى نصب دكل به یك نیرو احتیاج داریم.‌» من اصرار داشتم با او بروم؛ اما آتش دشمن به اندازه‏اى زیاد بود كه آقاى كمالى گفت: «در این شرایط نمى‏شود جلو رفت. صبر مى‏كنیم تا آتش كمتر شود.‌»

همه فكر كردیم ایشان از نصب دكل به كلى منصرف شده است؛ اما بعد از یك ساعت متوجه غیبت ایشان شدیم و او را در حال نصب دكل دیدیم. تازه آن لحظه بود كه به قلب رئوف و احساس مسئولیت قابل تقدیر آن بزرگوار - كه بعداً رداى شهادت به تن كرد - پى بردیم. (3)

دفعه آخر

در یكى از شبها - در سال 1362 - ما كه با بچه‏ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى - راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حركت مى‏كنید، از خانواده چه‏طور خداحافظى مى‏كنید؟»

گفتیم: مى‏گوییم خداحافظ، یا به امید دیدار! و اهل خانه پشت سر ما آب مى‏ریزند.‌»

محمدى گفت: «مى‏دانید، من همیشه لحظه حركت به سوى جبهه، مثل شما مى‏گفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است كه با پاى خود به خانه آمدم!»

چند روز بعد، در حالى كه مشغول زدن جاده بودیم، بچه‏ها براى نماز و استراحت، محل كارشان را ترك كردند؛ اما محمدى هنوز داشت كار مى‏كرد كه ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت كرد.

وقتى بچه‏ها محمدى را از ماشین پایین مى‏آوردند، لبخند زیباى رضایت‏بخشى روى لبانش بود و ما تازه معناى حرفهاى چند شب قبل او را فهمیدیم. (4)

اگر توانستید...

بیژن بهتویى در 5 دى 1360 در بستان به شهادت رسید. این در حالى بود كه 16 سال بیشتر نداشت. فرمانده وى پیرامون شهادت و ایثار بیژن مى‏گوید: «در روزهاى اوّل عملیات، در محاصره دشمن قرار گرفتیم. ما داخل سنگر پناه گرفته بودیم و از نظر مهمّات در تنگنا بودیم. كسى جرئت نمى‏كرد از سنگر بیرون برود. فقط بیژن بود كه مرتّب از سنگر بیرون مى‏رفت و از آن طرف خاك‏ریز براى ما مهمّات مى‏آورد. بعد از آن، شروع به جنگ با تانكها كرد. تعدادى از تانكها را با آرپى‏جى زد و سپس با نارنجك سراغشان رفت. ناگهان هنگام منفجر كردن یكى از تانكها به زمین افتاد و به شدت مجروح شد و خیلى از قسمتهاى بدنش بر اثر انفجار سوخت.

خواستم او را از زمین بلند كرده، به عقب بازگردانم كه ممانعت كرد. هر چه اصرار كردم، نپذیرفت. سرانجام گفت: «اینجا محاصره شده است اگر بمانید، دشمن شما را اسیر مى‏كند.‌»

سپس گفت: «برو، اگر شرایط مناسب بود، بعداً بیایید و بقیه شهدا و مجروحین را برگردانید. اگر توانستید، مرا هم برگردانید!» (5)

حماسه حسینى‏

نماز خواندن حسین (6) خیلى عجیب بود. بیشتر اوقات در نماز گریه مى‏كرد. البته به هیچ وجه اهل ریا نبود. لباس او به گونه‏اى بود كه هیچ كس فكر نمى‏كرد این‏گونه نماز بخواند. حسین خیلى شیك‏پوش بود؛ اما نماز خواندنش شبیه عرفا بود. (7)

امیر ایران‏نژاد مى‏گوید: یك شب قبل از عملیاتى در فكه بود؛ شبى كه فردایش حسین جواز شهادتش را گرفت و آسمانى شد. با بچه‏ها در پادگان دوكوهه جمع بودیم. تا ساعت 3 صبح مى‏گفتیم و مى‏خندیدیم. در ساعت 2، حسین بعد از گرفتن وضو به سمت زمین صبح‏گاه دوكوهه رفت و حدود سه ربع به مناجات پرداخت. حال خیلى عجیبى داشت. جلو رفتم و گفتم: «تو دیگر رفتنى هستى... .‌» (8)

حسین تاجیك مى‏گوید: «شب عملیات كه در محاصره قرار گرفتیم، خیلى از بچه‏ها ترسیدند؛ ولى حسین بسیار شجاعانه جنگید. هنگامى كه تانكهاى دشمن خواستند بچه‏ها را قتل‏عام كنند، حسین اولین نفرى بود كه بلند شد و با گلوله آرپى‏جى یكى از تانكها را زد. این رفتار او به بچه‏ها روحیه داد؛ اما هنوز چند لحظه از انفجار آن تانك نگذشته بود كه تیرى به حسین خورد و روى زمین افتاد. من رفتم و او را به این طرف خاك‏ریز آوردم؛ اما حسین دیگر در بین ما نبود. (9)

احساس مسئولیت سردار

در عملیات بدر، تیپ 15 امام حسن‏علیه‏السلام، الصخره و البیضه را به تصرّف خود درآورد؛ اما در جناح چپ، از برخى یگانها موفقیت چندانى دیده نشد و به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند؛ از اینرو، سردار حبیب اللّه شمایلى دستور داد به پایگاه‏هاى خود به روى آبهاى هور برگردیم.

به او گفتم: «برادر حبیب! شما چون فرمانده هستید، به عقب بروید و نگران نباشید. من گردان را برمى‏گردانم و لازم نیست شما اینجا بمانید.‌»

در همان بین گلوله خمپاره‏اى به قایق ایشان اصابت كرد و برادر شمایلى از ناحیه پا مجروح شد.

باز اصرار كردم كه خون‏ریزى پاى شما مشكل‏ساز شده و بهتر است بچه‏ها شما را عقب ببرند؛ ولى باز مخالفت كرد و گفت: «تا زمانى كه تمام نیروها عقب برنگردند، از اینجا نمى‏روم.‌»

بعد از آنكه بچه‏ها را عقب فرستادیم، به ایشان گفتم: «دیگر جاى نگرانى نیست. حال اجازه دهید شما را به پایگاه بفرستیم.‌» باز نپذیرفت و گفت: «تا تمام قایقها به منطقه شط على نرسند، از اینجا نمى‏روم.‌»

بعد از آنكه قایقها به شط على رسیدند، ایشان را كه در وضعیت خطرناكى به سر مى‏برد، با پیكرى مجروح و خونین به بهدارى رساندیم. مسئولان بهدارى بعد از معاینه گفتند: «اگر لحظه‏اى دیگر درنگ مى‏كردید، به شهادت مى‏رسید!» (10)

تواضع پیامبرگونه

سردار شهید حبیب اللّه شمایلى - جانشین لشكر 7 ولى‏عصرعلیه‏السلام - به مانند یك بسیجى ساده رفتار مى‏كرد. وقتى به مرخصى مى‏رفت، گمنام در عقب تویوتا و یا خودروهاى دیگرى كه تردد مى‏كردند، مى‏نشست و بى‏آنكه راننده‏هاى تیپ و لشكر - كه اغلب از نیروهاى اعزامى بودند - او را بشناسند، خود را به مقصد مى‏رساند. (11)

من نمى‏توانم...

زمانى كه عراق جزیره مجنون را بمباران شیمیایى كرد، تعداد زیادى از نیروهاى اسلام به شدّت مجروح شدند و بى‏هوش روى زمین افتادند. عبد الكریم رئیسى حالش خیلى وخیم بود. در عین حال بالا سر یكى از مجروحان كه بسیجى 14 ساله‏اى بود، نشسته بود. گفتم: «عبد الكریم! زود باش، باید به عقب برگردید، چرا نشسته‏اى؟!»

گفت: «آقا سید! نمى‏توانم این بچه را همین‏طور اینجا تنها بگذارم. هرطور شده باید او را از اینجا ببرم.‌»

به هر زحمتى بود، آن نوجوان را عقب فرستادیم. وقتى سراغ عبد الكریم رفتیم، بى‏هوش روى زمین افتاده بود. بدنش بر اثر عامل شیمیایى سیاه شده بود. او را به بیمارستان انتقال دادیم؛ اما بعد از مدتى كوتاه به شهادت رسید. (12)

شهردار داوطلب

برادر عبد اللّه قلى‏پور - كه 13 سال بیشتر نداشت - از جمله نوجوانانى بود كه توفیق حضور در جبهه پیدا كرده بود. او همراه كتاب و دفترش در منطقه حاضر شده بود و به بچه‏ها خیلى احترام مى‏گذاشت. بدون آنكه بچه‏ها از او بخواهند، آب براى آنها مى‏آورد، ظرفها را مى‏شست و سنگر را گردگیرى مى‏كرد. با آنكه هر سنگر شهردار داشت و بچه‏ها به نوبت كارها را انجام مى‏دادند، اما عبد اللّه شهردارِ داوطلب بود. عبد اللّه به دعا و نماز اوّل وقت و جماعت هم بسیار مقید بود. او در والفجر ده به آسمانها بال گشود. (13)

لحظه آخر مجید

مجید دانش خواه در عملیات كربلاى 2 در منطقه حاج‏عمران به شهادت رسید. او بعد از آنكه تركش به سر و پایش اصابت كرد، چند ساعت بیشتر زنده نماند. البته شاید اگر به موقع به مراكز درمانى منتقل مى‏شد، زنده مى‏ماند؛ ولى به علت كوهستانى بودن منطقه پیران‏شهر و حاج‏عمران، امكان انتقال او به عقب وجود نداشت. اعضاى تركش خورده‏اش را پانسمان كردند؛ ولى مرغ روحش در حالى كه به خواندن زیارت عاشورا مشغول بود، به ملكوت پر كشید.‌» (14)

من نمى‏آیم

زمانى كه اعلام شد آزادگان كشورمان برمى‏گردند، پدرم (15) را در خواب دیدم. لباس سفیدى به تن داشت و روى آن لكه‏هاى خون بود. به من گفت: «دخترم! من نمى‏آیم، منتظر من نباشید.‌» (16)

همسر شهید در خاطره‏اى از ذبیح اللّه گوید: «عملیات آزادسازى خرمشهر بود. ما امیدى به بازگشت او نداشتیم. وقتى آمد، آرنجهایش زخمى بود. علت را پرسیدم. گفت: «از بس آتش شدید بود، مجبور بودیم مجروحان را روى پشت خود بگذاریم و سینه خیز برویم.‌» (17)

ذبیح اللّه عامرى در تاریخ 28/11/64 با گلوله مستقیم توپ به شهادت رسید. (18)

مى‏خواهم نماز بخوانم

در عملیات كربلاى 5 هنگام ظهر ما از خط برگشته بودیم. چون ناهار آماده بود، به كریم گفتم: «ناهار را بخوریم، بعد نماز بخوان.‌»

او گفت: «نه، مى‏خواهم نماز بخوانم.‌»

كریم رفت و ما مشغول خوردن شدیم. ناگهان صداى انفجار چند گلوله كاتیوشا به گوش رسید. مصطفى الموسوى با شتاب بیرون دوید و كریم را دید كه در كنار تانكر آب افتاده است. تركش قلبش را نشانه گرفته و به سینه‏اش اصابت كرده بود.

آرى، سردار كریم صمدزاده طریقت - معاون فرمانده واحد طرح و عملیات لشكر 31 عاشورا - این‏چنین شهد شیرین شهادت را نوشید. (19)

 

پی‌نوشــــــــــت‌ها:

 

1) راوى: برادر مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 9.

2) راوى: مادر شهیدان إسماعیل و إبراهیم فرجوانى، ر. ك: سلام بر إسماعیل (مجموعه جرعه‏اى از كوثر 2)، ص 160.

3) راوى: محمّد رضایى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 102 و 103.

4) راوى: على‏اصغر حشمتى، ر. ك: خاكریز و خاطره، ص 83 و 84.

5) ر. ك: همین پنج نفر، ص 57 و 58.

6) حسین غلامى در 2 اردیبهشت 1365 در فكه آسمانى شد.

7) راوى: عباس شعبانى، ر. ك: همین پنج نفر، ص 31.

8) همان، ص 33.

9) همان، ص 34.

10) راوى: یوسف‏على حمیدى، ر. ك: صبح ارغوانى، ص 96 و 97.

11) راوى: نعمت اللّه دانایى و سید محسن موسوى، ر. ك: همان، ص 160 و 161.

12) راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 48.

13) راوى: سید مرتضى هاشمى، ر. ك: همان، ص 62.

14) راوى: محمدرضا ثابتى، ر. ك: شكوفه‏هاى بوستانى از بهشت، ص 48 و 49.

15) ذبیح اللّه عامرى.

16) راوى: دختر شهید ذبیح اللّه عامرى، ر. ك: تا كوى نیكنامى، ص 33.

17) همان، ص 40.

18) همان، ص 33 و 44.

19) راوى: غلامحسین سفیدگرى، ر. ك: فرهنگ‏نامه جاودانه‏هاى تاریخ (آذربایجان غربى)، ص 153.

348 دفعه
(0 رای‌ها)