روز بيستم بهمن فرا رسيد. آن شب به اتفاق حجة الاسلام عبّاس صالحي به منزل يكي از دوستان كه در خيابان آزادي منزل داشت، رفته بوديم. پس از صرف شام و ديدن اخبار، ناگهان تلويزيون طيّ يك برنامه، آمدن حضرت امام و استقبال از ايشان را پخش كرد. ديدن اين برنامه براي ما جالب و غير منتظره بود؛ زيرا رژيم تا آن روز از پخش هر گونه خبري در مورد حضرت امام، جدّاً خودداري ميكرد.
پس از ديدن تلويزيون، ناگهان متوجه شدم به ساعت منع عبور و مرور نزديك ميشويم. با عجله حركت كرديم. منزل صالحي در خيابان نظام آباد اوّل حسيني بود. حدود ساعت يازده به ابتداي خيابان حسيني رسيديم. خيابان حسيني بين خيابان نظام آباد و خيابان دماوند واقع شده و كمي پايينتر، خيابان كهن كه خيابان كوتاه و پهني است، در سمت مقابل خيابان حسيني قرار دارد و در انتهاي آن نيروي هوايي و خوابگاه واقع شده است. ديديم با آنكه از ساعت منع عبور و مرور گذشته، جمعيّت زيادي در خيابان هستند و وضع كاملاً غير عادي است.
پرسيديم چه شده؟ گفتند: «گارد به نيروي هوايي حمله كرده.» صالحي به من گفت: «شروع شد.» مثل اينكه مدّتها بود انتظار اين لحظه را ميكشيد. سپس به سرعت به داخل مردم رفت.
جوانها با موتور حركت ميكردند و اعلام ميكردند: «گارديها به نيروي هوايي حمله كردند. به كمك برادرانتان برويد!»
مردم از كوچه ها و خيابانها ميجوشيدند. با هر چه به دست ميآوردند، مثل: چوب، سنگ، آجر، ميله آهني و چاقو، به طرف نيروي هوايي راه افتادند.
وضعيّت هر لحظه حسّاستر ميشد؛ به حدّي كه هيچ كس نميتوانست به راحتي وظيفه خود را تعيين كند. تصميم گرفتن خيلي مشكل شده بود. همه از هم ميپرسيدند: چه بايد كرد؟ چه خواهد شد؟
كمي بعد صالحي برگشت. مردم از ما كه روحاني بوديم، توقع راهنمايي داشتند. با پيشنهاد صالحي، قرار شد از دفتر امام كسب تكليف كنيم. همان جا به تعارف يكي از اهالي محلّ به خانهاي رفتيم و از آنجا به محل اقامت حضرت امام تلفن كرديم. براي آنها نيز اوضاع روشن نبود. گفتند: بهتر است مردم در خيابان بمانند تا تكليف روشن شود. به ميان جمعيّت رفتيم. صالحي پيام دفتر امام را براي مردم بازگو كرد؛ امّا بلاتكليفي هنوز آشكار بود. در اين موقع، چند نفر از اهالي محلّ كه بعضي از نزديكان آنها در ميان همافران خوابگاه بودند، پيامي از طرف همافران آوردند. همافران تكّه كاغذي از پنجره خوابگاه نيروي هوايي بيرون انداخته بودند كه جان ما در خطر است و از مردم خواسته بودند متفرّق نشوند و دست از حمايت آنها برندارند.
صالحي بالاي يك ماشين وانت رفت و با طرح موضوع نامه، در ضمن يك سخنراني كوتاه و مؤثر گفت: برادران ما از نيروي هوايي گفته اند كه جانشان در خطر است و ما بايد براي پشتيباني از آنها بمانيم.
بار ديگر، روح مقاومت در مردم بيدار شد. همه ايستادند. هوا سرد بود. بعضي آتش روشن كردند و با فريادهاي تكبير، حمايت خود را از همافران اعلام كردند.
مدتي گذشت، ناگهان خودروهاي حكومت نظامي، در حال شليك هوايي، از طرف تهران نو آمدند. برخي از مردم در كوچه ها پناه گرفتند؛ ولي ما و بيش از صد و پنجاه نفر از مردم همراه با صالحي دستگير شديم. همه ما را به كلانتري تهران نو بردند كه در آن وقت ستاد حكومت نظامي منطقه بود. بعضي خود را باخته بودند. صالحي در اين مرحله هم در روحيّه دادن به مردم مؤثّر بود و در حالي كه كاملاً سر زنده و شاداب بود، ميخنديد و ميگفت: «خوب جايي آمديم» و مردم را ميخنداند. او كاري كرد كه مردم هنگام نام نويسي (در بازجويي مقدماتي) بر هم سبقت ميجستند. ما را از مردم جدا كردند. ما دو نفر روحاني در گوشهاي از حياط كلانتري بوديم. همه را براي بازجويي بردند و پس از چند سؤال از مشخصات و اسم و آدرس، به قسمت ديگر حياط منتقل كردند. من از خود ميپرسيدم: «پس چرا ما را نميبرند و از ما نميپرسند؟» اما به زودي با سخن نيشدار يكي از مأموران (كه ظاهراً سمت مهمّي داشت) علّت را يافتم. او خطاب به ما دو روحاني گفت: «آقايان كه در همه جا پيشقدم هستند، چطور شده براي بازجويي نميآيند!»
صالحي گفت: «شما خودتان ما را جدا كرديد. حساب ما خصوصي است.» و باز با لحني طنرآميز گفت: «حساب ما چربتر است.» در همين هنگام، من و صالحي را نيز براي بازجويي بردند. در آنجا پس از پرسيدن اسم و آدرس، پرسيدند: از كجا آمدهايد؟ و خودشان اضافه كردند كه از قم آمدهايد، مردم را تحريك كنيد تا به نيروي هوايي حمله كنند. همين جا بنا كردند تهديد كردن. گفتند: شما را ميبرند باغ شاه و اعدام ميكنند. شما رهبر اين گروه هستيد. سپس ما را بردند به اتاق كوچكي كه به زحمت همه ما صد و پنجاه و دو نفر به حالت ايستاده در آن جاي ميگرفتيم.
پس از چند دقيقه در اتاق باز شد و مأموري گفت: «آن دو روحاني بيايند!» من و صالحي آمديم؛ امّا به محض آنكه پايمان را از در اتاق بيرون گذاشتيم، كتك شروع شد. عمّامه يك طرف افتاد و عينك و عبا به گوشه اتاق پرت شد.
كسي كه با تمام توان ما را ميزد، سرهنگ چاقي بود كه ضمن مشت و لگد زدن، با لهجه مخصوصش فحاشي هم ميكرد. او ضمن زدن ما، نفس نفس ميزد و حرص ميخورد؛ اما ما چيزي نميفهميديم و دردي احساس نميكرديم. تنها از يك گوشه اتاق به طرف ديگر پرت ميشديم. بدن من كرخت شده بود. در اطراف اتاق چند مأمور مسلّح ايستاده بودند، و من احساس ميكردم هيچ علاقه اي به كار سرهنگ ندارند و شايد با ما احساس همدردي ميكردند. بالاخره سرهنگ (كه بعداً فهميديم سرهنگ توانا بوده) خسته شد و رفت پشت ميز و با تلفن دستوراتي داد.
صالحي به هيچ وجه خود را نباخته بود. بعدها گفت: ميخواستم توانا را بزنم. حتّي پايش را گرفتم و چيزي نمانده بود او را به زمين بكوبم؛ اما حساب كردم، ديدم من تنها نيستم؛ ممكن است با مقابله من، اوضاع خطيرتر شود و جان مردم در خطر بيفتد.
همه را به حياط سرد كلانتري آورده، روي زمين يخ نشانده بودند. سپس ما را هم با توهين و لگد آوردند و جلوي مردم نشاندند. هوا كمي روشن شده بود. صالحي پس از قدري نشستن، بلند گفت: «مي خواهيم نماز بخوانيم.» سرهنگ توانا كه خيال ميكرد، خود را باختهايم، با خشونت فرياد زد: «شما ميخواهيد نماز بخوانيد؟» باز ما را به كتك گرفتند و حدود نيم ساعت ميزدند و توهين ميكردند.
بعد از اين كتكها، باز صالحي با روحيه جدي گفت: «ما ميخواهيم نماز بخوانيم.»
بار ديگر ما را بردند و كتك شروع شد. بار سوم و يا چهارم بود كه ديدند اگر اين قضيّه ادامه يابد، ممكن است به تحريك مردم بينجامد. مقاومت صالحي آنها را كلافه كرده بود. ظاهراً در مقابل ما كوتاه آمدند و چند سرباز وظيفه، ما را براي وضو و نماز بردند. پس از گرفتن وضو، ما را به اتاقي هدايت كردند. در آنجا مردمي كه همراه ما دستگير شده بودند، از ما استقبال كردند. استقبال مردم در آن لحظه واقعاً وصف ناپذير بود. مردم كه ما را سمبل مقاومت در برابر رژيم ميديدند، سراپاي ما را غرق در بوسه كردند. سعي ميكردند از ما دلجويي كنند و به ما روحيّه بدهند و سر و وضع ما را مرتّب كنند. در آن اتاق كوچك، صد و پنجاه و دو زنداني در كنار هم ايستاده بودند و جايي براي نشستن نبود؛ اما مردم با زحمت جايي براي نماز خواندن ما باز كردند.
آن دو ركعت نماز، همانند تمام نمازهاي ديگر نبود. عواطف و احساسات مردم، آن قدر پاك و صميمانه بود كه قدرت اداي كلمات و اذكار نماز را از من گرفته بود. با زحمت زياد، آن نماز به ياد ماندني تمام شد.
يك ساعت بعد همه ما را به محوطه سالن مانندي در كلانتري بردند و روي زمين نشاندند. من و صالحي در كناري نشستيم و قرآنِ جيبي خود را ميخوانديم. اتّفاقاً هنگامي كه قرآن را باز كردم، آيه نويد دهنده پيروزي آمد. احتمالا آيه اين بود: «اَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ». (1) جالب اينجاست كه يكي از مأموران ظاهراً عاليرتبه كه سمت فرماندهي داشت، به من و دوستم هنگام قرائت قرآن ناسزايي گفت و افزود: «آن خطّ ريز را مگر ميشود خواند! بيهوده خودنمايي نكنيد!» امّا ما بدون توجّه به سخنان شماتت آميز آن درجه دار، با آيات قرآن انس عميقي احساس ميكرديم؛ گويا فرشتگان بيشماري به ياري ما آمده بودند.
در اين هنگام، همان درجه دار كه خود را آدم خيلي نرم خو و باحوصله اي وانمود ميكرد، مردم را در سالن جمع كرد تا به اصطلاح آنها را توجيه و هدايتِ فكري كند. او سخنراني خود را شروع كرد و مطالبي را براي فريب مردم بيان كرد كه ما ميخواهيم هرج و مرج نباشد، امنيّت ايجاد شود و... يكي از حاضران به او پرخاش كرد كه اين دو نفر روحاني چه گناهي داشتند كه آنها را زديد؟ او سعي كرد در اينجا با تهديد او را مجاب كند؛ اما با سؤال شخص ديگري رو به رو شد. جالب اينكه هنوز يك سؤال را پاسخ نگفته بود كه فرد ديگري سؤالي مطرح ميكرد. در اين حين او مطلب مضحك و بيمنطقي اظهار كرد كه من بي اختيار خندهام گرفت. او سعي ميكرد اولاً همه اين اغتشاشات را به گردن چپيها و كمونيستها بيندازد و وانمود كند كه گويا مخالفان، طرفداران كمونيستها و شوروي هستند. از اين رو، گفت: اين نفتي كه ميگويند آمريكا ميبرد، قيمتي ندارد. شما ببينيد يك پيت نفت قيمتش يك تومان است؛ امّا شوروي گاز ما را ميبرد. ميدانيد قيمت يك كپسول گاز چقدر زياد است!
در اينجا نكتهاي كه جالب است، مكالمه تلفني سرهنگ توانا بود. او آن قدر با تكبّر به مخاطبش كه نميدانم چه كسي بود، ميگفت: يك مشت هنرجو! اينها را بزنيد بيرون كنيد! چنان با تحقير راجع به همافران نيروي هوايي سخن ميگفت، مثل اينكه دارد از چند دانش آموز كلاس اوّل دبستان نام ميبرد.
نكته جالب ديگر اينكه جريان ما را براي كسي به نام «استاد» گزارش ميداد و تلفني خطاب به او ميگفت: استاد! صدو پنجاه نفر بودند. آنها را گرفتهايم. دو نفر روحاني هم گرفتهايم، رهبر گروه بودند.
در همين اثناء، ناگهان خبري به سرهنگ توانا دادند كه او گيج و مبهوت شد و با عجله حركت كرد و رفت. با رفتن سرهنگ توانا، اوضاع كمي تغيير كرد. ما را به اتاقي كه نزديك آبدارخانه و دريچه اي به آبدارخانه داشت، بردند و براي من و دوستم صبحانه آوردند. آنجا پول صبحانه را يكي از مأموران كلانتري حساب كرد و ناگهان يكي از مأموران از راه رسيد و در حالي كه خوشحال بود، آمد و آهسته كنار گوش من گفت: «انتقامتون گرفته شد. انتقامتون گرفته شد.» من نفهميدم منظور او چيست. پرسيدم: انتقام؟ آهسته گفت: «آره، سرهنگ توانا، اون كه شما رو زد، توي درگيري تير خورده!» بار ديگر همه ما را به همان اتاق بردند. ساعت نه صبح بود كه صداي گلوله ها با وضوح بيشتري به گوش ميرسيد و كم كم نيروهاي مهاجم به كلانتري نزديك و نزديكتر ميشدند. اتاقي كه در آن زنداني بوديم، در كنار خيابان واقع شده بود. واقعاً امنيّت نداشتيم. صداي گلوله و رگبار لحظه اي قطع نميشد. مجروحين گارد را به پشت جبهه، يعني كلانتري ميآوردند. از خاطرات به ياد ماندني من، همان لحظات آخر رژيم است. اين لحظات را هر كسي در جايي از تهران يا شهرستانها و در حالت مخصوصي شاهد بوده؛ ولي آنچه را من شاهد بودم و از زاويه اي كه من ماجرا را ديدم، واقعاً حيرت آور بود. درگيري هر لحظه سختتر ميشد. فعل و انفعال شديدي در محوطه كلانتري به چشم ميخورد. عدّه اي از نيروهاي تازه نفس به دريچه اي كه ظاهراً اسلحه خانه بود، مراجعه ميكردند و سلاح آماده تحويل ميگرفتند. من به بهانه دستشويي رفتن، چند بار از اتاق بيرون آمدم. در سالن منظره عجيبي بود. در اطراف سالن عدّه اي از گارديها ايستاده بودند و در حالتي بسيار مشوّش دستهايشان را روي سينه به يكديگر حلقه زده بودند و در حالت فكر و انتظار به سر ميبردند. دو نفر از آنها كه به نظر ميرسيد انگيزه جنگيدن در آنها قويتر بود، به ديگران نهيب ميزدند و آنها را ترسو ميخواندند. ميگفتند: برويد بجنگيد! اينجا ايستادهايد چه كنيد! آن دو نفر خودشان اسلحه گرفتند و رفتند به صحنه درگيري. رژيم نفسهاي آخر را ميكشيد.
يك بار ديگر كه از اتاق بيرون آمدم، صحنه عجيبي ديدم. سالن و اتاقها همه پر از زخمي بود. هر لحظه زخميهاي بيشتري ميآوردند. در آنجا وسائل پزشكي و كمكهاي اوليه داشتند و كلانتري شباهت زيادي به يك بيمارستان پيدا كرده بود.
در لحظه هاي آخر كه شكست حتمي بود، صداي درخواست كمك آنها هنگام مكالمه با بي سيم به وضوح شنيده ميشد؛ اما از آن طرف ظاهراً پاسخي نميآمد.
صدايي ميگفت: مركز! مركز! كلانتري مركز گارد در حال سقوط است، فوراً كمك بفرستيد!» و هنگامي كه چند بار كمك خواستن نتيجه نداد، كوبيدن مشت بود يا هر چيز ديگر، كلانتري به شدّت از بيرون كوبيده ميشد. سرانجام نبض رژيم از زدن ايستاد. او بي سيم را چند بار بر روي ميز كوبيد و مرگ رژيم....
هنگامي كه گارديها نيز تسليم شده بودند، هنوز از بيرون به طرف كلانتري تيراندازي ميشد. در اينجا به پيشنهاد گارديها و برادران خود ما كه زنداني بودند، از عمّامه من كه سفيد بود به عنوان پرچم سفيد و علامت تسليم استفاده كردند. گارديها عمّامه را باز كردند و بر سر چوب از پنجره بيرون آوردند كه تيراندازي قطع شد.
در داخل كلانتري، حالت عجيبي به چشم ميخورد. تعداد زيادي از مجروحين داخل اتاقها بودند، تعداي جسد نيز در گوشه و كنار افتاده بود. تعدادي از گارديها كه شكست را با تمام وجود احساس ميكردند. با روحيه باخته نميدانستند چه كنند. بعضي از آنها التماس ميكردند. بعضي گريه ميكردند. بعضي دست و روي ما را ميبوسيدند و تقاضاي عفو ميكردند. در داخل سالن يكي از آنها را ديدم كه دچار جنون شده بود. كلاه مسي خود را بر روي ميز ميكوبيد و فرياد ميزد: ما همه سرباز توييم خميني، ما همه سرباز توييم خميني.
به زحمت از داخل كلانتري بيرون آمدم. هنگامي كه مردم را سوار بر تانكها و مسلّح ديدم، هنوز نميتوانستم پيروزي را حتمي بدانم و ترس آن را داشتم كه اين پيروزي قطعي و فراگير نباشد؛ امّا آن شب تا صبح بيشتر مراكز حساس به دست مردم افتاد و صبح آن شب، صبح پيروزي بود.
- پاورقــــــــــــــــــــي
1) هود / 81.