روحیه بالای آن نوجوان
یك روز مجروحی را به بیمارستان آوردند كه حدود 16 سال سن داشت. هر دو پای وی تا قسمت ران قطع شده بود. وقتی دید گریه سر میدهیم، برای دادن روحیه به ما گفت: دعا كنید پای مصنوعی به من بدهند تا دوباره به جبهه بازگردم. (1)
نماز آن پاسدار
یكی از پاسدارانی كه در بیمارستان شهید كلانتری اندیمشك بستری بود، از ناحیه چشم جراحت برداشته و هر دو دستش قطع شده بود. با چنین وضعی كه برای او در عملیات پیش آمده بود، شروع به راز و نیاز و نماز كرد و با وجود قطع دست، بازوانش را هنگام قنوت بلند میكرد. این برادر پاسدار چند روز بعد شاهد شهادت را در آغوش كشید و آسمانی شد. (2)
سرافراز از آزمونی دیگر
در یك زمستان سرد سردار شهید محمدناصر ناصری به بیرجند آمد. چیزی از آمدنش نگذشته بود كه قرار شد برای انجام مأموریتی همراهش به قائن بروم. ماشینی از سپاه گرفتم و دونفری راهی آنجا شدیم. چون وقت زیادی نداشت و میبایست دو - سه روز دیگر به منطقه برود، تصمیم گرفت در همان مأموریت سری به روستای گازار بزند و دوستان و اقوامش را ببیند. من هم چون در آنجا كاری داشتم، از آن تصمیم خوشحال شدم. آن روستا تقریباً در مسیر راه ما بود. در یكی از آبادیهای بین راه، درست موقعی كه میخواستم تغییر مسیر بدهم و بروم سمت گازار، دستش را گذاشت روی فرمان و گفت: چی كار داری میكنی؟
حیرت زده گفتم: دارم میروم گازار دیگه حاج آقا!
در آن آبادی یك پایگاه بسیج بود. از من خواست ماشین را آنجا ببرم. با همان حیرت و تعجب پرسیدم: برای چی؟
گفت: برای اینكه بتوانیم یك جای مطمئن پاركش كنیم.
پرسیدم: پارك برای چی حاج آقا؟
با خونسردی گفت: حالا به تو میگویم.
در آن زمان هوا سرد و سوزناك بود و از آسمان برف میبارید. وقتی علت این كار را پرسیدم، گفت: این ماشین و بنزینش مال بیت المال است و ما چون در گازار كار شخصی داریم، حق نداریم از آن استفاده كنیم.
به حرفش اعتراض كردم. اعتقاد راسخی داشتم كه او آن قدر به گردن تشكیلات حق دارد كه حتی میتواند ماشین را جزء املاك شخصی خودش به حساب آورد؛ ولی ایشان از آن طرز برداشت من ناراحت شد و گفت: ما برای حفظ نظام و انقلاب فقط داریم وظیفه مان را انجام میدهیم و نباید چنین توقعات نابجایی داشته باشیم.
درحالی كه به طرف جاده میرفت، ادامه داد: اینها یك رخنههای به ظاهر كوچك است كه شیطان از همان جاها در وجود آدم نفوذ میكند و كم كم كار را به جایی میرساند كه خدای ناكرده به اسم حق و حقوق واین حرفها، میلیون میلیون از بیت المال را میكشد بالا و خم به ابرو هم نمیآورد.
آن روز حدود یك ساعت زیر بارش برف، در آن سوز و سرما كنار جاده ایستادیم تا ماشین رسید و سوارمان كرد. (3)
اخلاص
در مشهد، بارها شاهد بودم كه از محمدباقر میپرسیدند: شما در جبهه چه كار میكنی؟ چه مسئولیتی داری؟ میگفت: «من افتخارم این است كه برای بسیجیها جاروكشی میكنم.» بعضی وقتها هم میگفت: «آبدارچی هستم.» اینها را طوری جدی میگفت كه كسی دچار شك و تردید نمیشد. خود من قبل از اینكه اهواز بروم، اصلاً فكرش را هم نمیكردم كه او حتی فرمانده دسته باشد، چه رسد به اینكه مسئولیت بالاتری داشته باشد. شاید همین چیزها بود كه حس كنجكاویام را برانگیخت تا برای یكبار هم كه شده، همراه او به جبهه بروم. بعد از اصرار زیاد، یك روز راضی شد مرا ببرد.
فكر میكنم رفتیم طرف محور سلمان، اطراف خرمشهر. آنجا برخورد نیروها با او با محبت و تواضع بیشتری همراه بود. او همان جا هم با لباس بسیجیاش این طرف و آن طرف میرفت. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود كه یك موتورسوار از گرد راه رسید و همین كه عینكش را برداشت و سلام كرد، فهمیدم بسیار عصبانی است. به محمدباقر گفت: فرمانده شما در این محور كیست؟
محمدباقر لبخندی زد و به نرمی گفت: خدا قوت اخوی! مشكلی پیش آمده؟
او با همان ناراحتی گفت: شما فقط بگو فرمانده این محور كیست؟
محمدباقر جلو رفت و دست به شانهاش گذاشت و گفت: حالا بیا پایین! صحبت میكنیم.
او سمجتر از قبل گفت: میگی فرمانده كیست یا بروم از یكی دیگر بپرسم؟
محمدباقر گفت: خیلی خوب، بیا پایین تا من ببرمت پیش فرمانده.
محمدباقر دست او را گرفت و رفتند چهل - پنجاه متر آن طرفتر و حدود بیست دقیقه با هم صحبت كردند و من ندیدم كه آنها پیش فرمانده بروند. وقتی برگشتند، نمیدانم محمدباقر به او چه گفته بود كه برخوردش 180 درجه فرق كرده بود. با كلّی معذرت خواهی خداحافظی كرد و رفت.
همان شب یا شب بعد كه تك و تنها در سنگر نشسته بودم، بین خواب و بیداری زنگ تلفن قورباغهای مرا به خود آورد. گوشی را برداشتم، كسی از آن طرف گفت: سنگر فرماندهی؟
از شنیدن كلمه فرماندهی تعجب كردم. طرف دوباره گفت: الو! سنگر فرماندهی؟
دستپاچه گفتم: اینجا كسی نیست آقا!
گفت: یعنی چه؟ پس تو كی هستی كه گوشی را برداشتی؟
وقتی دید چیزی نمیگویم، با ناراحتی گفت: بنا بود یك ماشین بیاید تو خط شلمچه، چرا نیومد؟
گفتم: ببخشید! من از هیچی خبر ندارم.
با حالت مشكوكی پرسید: ببینم اسم تو چیه؟
گفتم: محمدصادق جوادی.
گفت: با آقای صادق جوادی چه نسبتی داری؟
گفتم: برادرش هستم.
با خنده و تعجب گفت: به! تو برادر فرمانده محوری و نمیدونی چی به چیه!
مكث كرد و ادامه داد: بدو برو دنبال برادرت و بگو بیاد پای گوشی.
آقا صادق وقتی فهمید من از سمت او اطلاع پیدا كردهام، گفت: «ما همه بسیجی هستیم؛ منتها یكی مسئولیتش بیشتر است و یكی كمتر.»
آن روز آقا صادق به من فهماند كه درباره این موضوع نباید به كسی چیزی بگویم. من هم تا زمان شهادتش كه دو، سه ماه بعد بود، این راز را پیش خود نگه داشتم.» (4)
آن نماز زیبا
در عملیات بدر، برادر مجروحی را دیدم كه تیر به چشم چپ او اصابت كرده بود؛ به طوری كه مردمك و كاسه چشم او روی چانهاش آویزان شده بود. از ناحیه دست و سر هم مجروح بود. از بس فشاری كه بر اثر جراحت به این برادر وارد میشد، زیاد بود، نه قدرت تكلم داشت و نه میتوانست حداقل با اشاره منظور خود را به كسی تفهیم كند. چون وسیلهای برای بردن ایشان در منطقه عملیاتی بدر نبود و وسایل پزشكی لازم هم وجود نداشت، چند ساعت در همان جا ماند و درد و رنج را تحمل كرد. در عین حال، هنگا م نماز ظهر خود را جمع و جور كرد و دو زانو نشست و نماز خواند. (5)
مناجات آن نوجوان بسیجی
در جریان عملیات بیت المقدس، مجروحان زیادی را به بیمارستان آوردند. یكی از آنها رزمندهای 16 یا 17 ساله بود. بسیار نورانی بود و خون فراوانی از بدنش رفته بود. از ناتوانی زیاد به زحمت میتوانست سخن بگوید. حتی قدرت بازگویی اسم و نشانی خود را نداشت. با تلاش زیاد فهمیدیم نامش علی است. من در تمام روز مراقب علی بودم. شب هم چندبار بر بالینش حاضر شدم. نیمههای شب بود كه از من آب خواست. بعد از آنكه یك لیوان آب برای علی بردم، با كمال تعجب دیدم كه لیوان را به زحمت گرفت و شروع كرد به وضو گرفتن. سپس با حالت نیم خیز نماز شب خواند.
من متحیر از رفتار عبادی او شده بودم. چنان گریه و زاری میكرد كه هر كسی را تحت تأثیر قرار میداد. (6)
تبدیل به احسن
اواخر اسفند سال 1365 ش با خانواده به منزل شهید حاج محمدحسن كسایی رفتیم. هوا بسیار سرد و چند درجه زیر صفر بود. در عین حال، هیچ وسیله گرم كننده در اتاق ایشان نبود. از ایشان پرسیدم: حاجی! اتاق شما خیلی سرد است. دوباره پرسیدم و اصرار كردم. با بی میلی و خیلی عادی گفت: «چند روزی است كه نفت نداریم.» این درحالی بود كه همه اموال و امكانات جهاد سازندگی در اختیار ایشان بود. (7)
حاجی هرگز از امكانات بیت المال استفاده نمیكرد؛ حتی وقتی پنج شنبهها به زیارت شهدا در باغ رضوان میرفت، از دوچرخه استفاده میكرد یا پیاده میرفت. (8) او نه تنها از اموال و امكانات بیت المال استفاده نمیكرد كه هر چه از مال دنیا داشت، در راه خدا میداد. همسر ایشان میگوید: «اوایل ازدواجمان بود و ما از مال دنیا یك فرش 6 متری داشتیم. او روزی به من گفت: تصمیم گرفتهام این فرش را تبدیل به احسن كنم. پرسیدم: چگونه؟ گفت: میخواهم آن را به یك نیازمند ببخشم، نظر تو چیست؟ گفتم: حرفی ندارم.» (9)
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) راوی: نصرت ذاكر كیش؛ ر. ك: هم پای مردان خطر، زرگی، قم، قیام، اوّل، 1383 ش، ص 93.
2) راوی: آمنه داغری؛ ر. ك: هم پای مردان خطر، ص 101.
3) راوی: محمدعلی پردل؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 272 - 273.
4) راوی: محمدصادق جوادی؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 156 - 159.
5) راوی: سردار شهید حسین نوروزی؛ ر. ك: میخواهم حنظله شوم، ایمانی، قم، زمزم هدایت، اوّل، 1385 ش، ص 244.
6) راوی: زهرا سیفی آذر؛ ر. ك: هم پای مردان خطر، صص 110 - 111.
7) راوی: علی پورحسن؛ ر. ك: گلهای عاشورایی، ج 2، ص 149.
8) راوی: شیخ زاده؛ ر. ك: همان مأخذ، صص 149 - 150.
9) راوی: همسر شهید؛ ر. ك: همان مأخذ، ص 150.