نکته‌ها و سرگذشت‌های خواندنی (15)

1. بوعلی و بیمار عشق

بوعلی سینا بر بالین بیماری آمد كه در ضمیر پنهان، عشق سوزانی داشت و نمی‌توانست به زبان آورد. نبض او را در دست گرفت و كسی كه نامهای محلات شهر را می‌دانست یك یك آنها را به زبان آورد. چون به نام یكی از محلات رسید، نبض بیمار حركت شدیدی كرد. بوعلی دستور داد كوچه‌های این محل را نام برد. نام یكی از كوچه‌ها نیز نبض مریض را به سختی حركت داد.

خلاصه نام خانه‌های آن كوچه و نام اشخاص آن را بردند تا نام دختری را بر زبان آوردند، نبض حركت شدیدتری كرد. بو علی گفت: این بیمار به دختری كه در فلان منزل است، دل بسته و عاشق است. بو علی از طریق حركات نبض به این عشق پنهانی واقف شد. (1)

2. معاویه و جاریه

نام یكی از رؤسای عشایر عرب «جاریه» بود. (جاریه به معنی یك نوع ماری است از جنس افعی) جاریه مردی قوی و صریح اللهجه بود. خود و قبیله‌اش در دل از معاویه ناراضی بودند. معاویه این مسئله را می‌دانست؛ لذا تصمیم گرفت در حضور مردم به او توهین كند.

روزی به او گفت: چه مقدار تو نزد قوم و قبیله‌ات پست و ناچیزی كه اسم تو را مار (جاریه) گذاشتند. جاریه فوراً گفت: تو چه مقدار نزد قوم و قبیله‌ات پست و ناچیزی كه اسم تو را معاویه، یعنی سگ ماده گذاشتند. معاویه سخت از این جواب ناراحت شد و گفت: بی مادر! ساكت باش! جاریه جواب داد: من مادر دارم كه مرا به دنیا آورده است. به خدا قسم! دلهایی كه بغض تو را در خود می‌پرورد، در سینه‌ها و شمشیرهایی كه با آنها با تو نبرد كنیم، در دستهای ماست. تو قادر نیستی به ستم ما را هلاك كنی و نمی‌توانی به زور بر ما حكومت نمایی. تو در زمامداری به ما عهد و پیمانی سپرده‌ای، ما نیز طبق آن پیمان، عهد اطاعت و شنوایی داده‌ایم. اگر تو به پیمانت وفا نكنی، بدان كه پشت سر ما گروه مردان نیرومند و نیزه‌هایی برنده است. معاویه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاریه سخت شكست خورده بود، گفت: خداوند مانند تو را در جامعه زیاد نكند. (2)

3. زشتی اسم و قیافه

مردی به نام شریك بن اعور سید و بزرگ قوم خود در زمان معاویه بود. شریك اسم نامناسب و «اعور» هم كه اسم پدر او بود، به كسی گفته می‌شود كه یك چشمش معیوب باشد. معاویه برای تحقیر او گفت: نام تو شریك است و برای خدا شریكی نیست. تو پسر اعوری و سالم از اعور بهتر است. صورت بد گلی داری و خوشگل بهتر از بدگل است. چرا قبیله ات تو را به سیادت و آقایی خود برگزیده اند؟

شریك در جواب گفت: به خدا قسم! تو معاویه هستی و معاویه سگی است كه عوعو می‌كند. تو عوعو كردی، نامت را معاویه گذاشتند. تو فرزند حربی و آشتی و سلم از حرب و جنگ بهتر است. تو فرزند صخری و زمین هموار از سنگلاخ بهتر است. با این همه، چگونه به مقام زمامداری مسلمین نائل آمدی؟ سخنان شریك معاویه را شكست داد؛ لذا او را قسم داد كه از مجلسش خارج شود. (3)

4. توبیخ به موقع

مهلب بن ابی صخره از طرف عبدالملك بن مروان، والی خراسان بود. روزی جامه خزی در بر كرده بود و در كمال تكبر وتبختر از رهگذر عبور می‌كرد. آزاد مردی او را دید، نزدیك رفت و گفت:‌ای بنده خدا! این طور راه رفتن متكبرانه مورد بدبینی و بغض خدا و رسول است. والی گفت: آیا مرا نمی‌شناسی؟ آزاد مرد فوراً در جواب گفت: آری، می‌شناسم؛ اولت نطفه نجسی بوده و آخرت مردار خواهد شد و بین این دو زمان، حامل مقداری كثافت هستی. مهلب رفت و این گفتار صریح و نافذ، او را از رفتار متكبرانه‌اش باز داشت. (4)

5. انگیزه كار

روزی رسول اكرم صلی الله علیه وآله با اصحاب نشسته بود. جوان توانا و نیرومندی را دیدند كه اول صبح به كار و كوشش مشغول شده است. اصحاب گفتند: این جوان شایسته مدح و تمجید بود، اگر جوانی و نیرومندی خود را در راه خدا به كار می‌انداخت. رسول اكرم صلی الله علیه وآله فرمود: این سخن را نگویید! اگر این جوان برای معاش خود كار می‌كند كه در زندگی محتاج دیگران نباشد و از مردم مستغنی گردد، او با این عمل در راه خدا قدم برمی دارد. همچنین اگر كار می‌كند به نفع والدین ضعیف یا كودكان ناتوان كه زندگی آنان را تأمین كند و ازمردم بی نیازشان سازد، باز هم به راه خدا می‌رود؛ ولی اگر كار می‌كند تا با درآمد خود به تهیدستان مباهات كند و بر ثروت و دارایی خود بیفزاید، به راه شیطان رفته و از صراط حق منحرف شده است. (5)

6. یك ماه به دنبال یك حدیث

جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: شنیده بودم كه «عبد الله انیس» حدیثی در باب قصاص از پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله شنیده است و این شخص در شام اقامت دارد. شتری خریدم و به سوی شام حركت كردم. پس از یك ماه طی مسافت، به شام وارد شدم و به خانه عبدالله رفتم و گفتم: شنیده‌ام حدیثی در باب قصاص [در آخرت] از پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله شنیده‌ای، ترسیدم من بمیرم یا تو از دنیا بروی و این حدیث را نتوانم از شما بشنوم، اینك برای شنیدن آن آمده‌ام.

عبدالله گفت: پیامبر فرمود: «خداوند روز رستاخیز مردم را عریان و برهنه به محشر می‌آورد. آن گاه با صدای رسا كه همه آن را بشنوند، خطاب می‌كند كه: منم دیان، منم مالك، هر كس از دوزخیان حقی به گردن بهشتیان دارد، نباید وارد جهنم گردد تا حق خود را دریافت كند و هر اهل بهشتی هم كه حقی به گردن دوزخیان دارد، نباید وارد بهشت شود تا آنكه حق خود را باز ستاند، هر چند یك سیلی بی مورد و ظالمانه باشد. »

عبدالله می‌گوید: عرض كردیم: این امر چگونه ممكن است، در حالی كه همه برهنه اند و چیزی همراه ندارند تا حق مردم را پس دهند؟

حضرت فرمود: «در آنجا قصاص با اعمال خوب و بد خواهد بود.» (6) یعنی از اعمال خوب انسان به صاحب حق می‌دهند و اگر اعمال خوبی نداشته باشد، از اعمال بد صاحب حق به حساب او ثبت می‌كنند.

7. شیخ عبدالكریم یا عطای حق

محمد جعفر، پدر شیخ عبدالكریم حائری، سالها بچه دار نشد تا دوران جوانی گذشت. با توافق همسرش تصمیم می‌گیرد كه با بیوه زنی ازدواج كند تا از طریق او صاحب فرزند شود. تصمیم عملی می‌شود. در ابتدای ورود به خانه همسر جدید، متوجه می‌شود كه همسر او دخترك یتیم خویش را جهت فراهم كردن زمینه برای محمد جعفر، از خانه بیرون كرده و او در گوشه حیاط ایستاده، از سرما می‌لرزد. محمد جعفر كه صحنه را می‌بیند، قلبش می‌لرزد و با بخشیدن مدت و پرداخت مهریه بی درنگ خانه را ترك می‌كند و به سوی مسجد می‌شتابد.

بعد از نماز به خداوند عرض می‌كند: «خدایا! من دیگر برای فرزند به خانه كسی نمی‌روم تا مبادا دل طفل یتیمی را آزرده سازم. خدایا! زندگیم را به تو وا می‌گذارم؛ خود می‌توانی به من فرزندی عنایت كنی. خداوندا! اگر می‌خواهی به من از همین زن (همسر سابق) فرزند عطا كن و اگر خواسته تو در این است كه من فرزندی نداشته باشم، باز راضی به رضای تو هستم.» (7)

و خداوند بزرگ فرزندی به او عطا كرد كه نامش را عبدالكریم نهادند تا بنده خداوند بخشنده و كریم باشد.

8. مرگ جوان بهتر از وصلت با شاه

فتحعلی شاه قاجار در جلسه‌ای از میرزای قمی درخواست كرد كه اجازه دهد تا دختر خویش را به ازدواج پسر میرزا درآورد و بدین وسیله رابطه خانوادگی بین میرزا و خانواده سلطنتی برقرار گردد. میرزا از این پیشنهاد سخت ناراحت و نگران شد و از قبول آن خودداری كرد؛ ولی از آنجا كه احتمال داشت كه با اصرار و پافشاری شاه مجبور گردد و از روی ناچاری به این وصلت و ازدواج تن در دهد، دست به دعا برداشت و گفت: خدایا! اگر بناست كه شاهزاده به همسری پسر من درآید، مرگ جوانم را برسان!

شایان ذكر است كه میرزا همین یك پسر را داشت، ولی در عین حال تن دادن به این و صلت برای او ناگوار بود. طولی نكشید كه فرزند جوانش در آب غرق شد و بر اثر این سانحه از دنیا رفت. (8)

9. كرامتی از میرزای قمی

از حاج شیخ مرتضی مجتهد آشتیانی نقل شده كه در مقبره میرزای قمی پیر مردی را دیدم گریه می‌كند و می‌گوید: افسوس كه میرزا را دیر شناختم و زود از دستم رفت. گفتم: از كجا او را شناختی؟ گفت: دو سال قبل از فوت میرزا از راه دریا به سوی مكه به قصد حج حركت كردم. در وسط دریای عمان همیان پول خود را درآورده، مشغول شمردن آن شدم. ناگهان متوجه شدم مردی در طبقه بالای كشتی مراقب من است، پولها را جمع كرده، داخل همیان گذاشتم. بعد از ساعتی دیدم ناخدا با آن مرد و تمام خدمه مشغول تفتیش وسائل مسافران است و آن مرد ادعا می‌كند كه فلان مبلغ (به تعداد پول من) پول داخل همیان داشتم كه سرقت شده است. دیدم نشانی را كامل بیان می‌كند. متوجه شدم همان مردی است كه از بالای كشتی مراقب من بوده است. ترس و وحشت مرا فرا گرفت، با عجله پول را از كمر گشودم و كنار كشتی آمده، گفتم: یا امیر المؤمنین! تو امین الله هستی، من همیان پول را به تو می‌سپارم و همیان را داخل دریا انداختم... بعد خدمه اسباب و اثاثیه من را با دقت تفتیش كردند، ولی چیزی نیافتند. بعد از اتمام تفتیش، ناخدا به مرد مدعی گفت: چرا به زائران خانه خدا تهمت زدی؟ پس زبانش به لكنت افتاده و رنگش سیاه شد....

من با وضعی فلاكت بار حج را به پایان برده، پس از زیارت مدینه به نجف مشرف شدم. بعد از ورود به حرم مطهر به حضرت عرض كردم من محتاجم. همان شب حضرت در خواب به من فرمود: برو در قم نزد میرزا ابوالقاسم قمی و همیانت را از او مطالبه كن. سه شب پشت سر هم این خواب را دیدم و شب آخر پرسیدم: میرزای قمی كیست؟ فرمود: مجتهد و مرجع تقلید است....

از نجف به سمت قم حركت كردم. چون وارد قم شدم، از مردم سراغ خانه میرزا را گرفتم و مردم مرا راهنمایی كردند. وقتی خدمت آقا رسیدم، داستان خود را به تفصیل بیان كردم. میرزا برخاست از پشت كتابهایش همیان خودم را آورد و به من تسلیم كرد و فرمود تا زنده‌ام، جریان را برای كسی تعریف نكن.

وقتی به شهرم برگشتم، داستان را به همسرم گفتم. گفت: پس چرا او را رها كردی و ملازم خدمت او نشدی تا از معنویتش كسب فیض كنی؟ لذا با تحریك عیال، ملك و زمین كشاورزی را كه داشتم، فروختم و به جانب قم شتافتم؛ ولی متأسفانه وقتی رسیدم كه قم، مانند روز عاشورا در سوگ میرزا در ماتم به سر می‌برد؛ لذا عهد كرده‌ام تا زنده‌ام، برای او قرآن بخوانم. (9)

 

  • پاورقــــــــــــــــــــی

 

1) لغت نامه دهخدا، لغت ابوعلی، ص 644.

2) المستطرف، ج 1، ص 58، به نقل از داستانها و حكمتهای پندآموز در آثار فلسفی، عبدالرضا ابراهیمی، انتشارات رحیق، چاپ اول، 1377، صص 109 - 110.

3) ثمرات الاوراق، ص 59، به نقل از داستانها و حكایتهای پندآموز، ص 111.

4) مجموعه ورام، ورام بن ابی فراس اشتری، تهران، چاپخانه حیدری، ج 1، ص 199.

5) داستانها و حكایتهای پندآموز، ص 272.

6) حیاة الصحابة، ج 3، ص 696؛ مستدرك حاكم، ج 4، ص 574، به نقل از: شخصیتهای اسلامی شیعه، جعفر سبحانی، نگارش مهدی پیشوایی، قم، توحید، 1373 ش، ج 2، صص 47 - 48.

7) نقباء البشر، آقا بزرگ تهرانی، ج 3، ص 1158، به نقل از: شیخ عبدالكریم حائری نگهبان بیدار، سعید عباس زاده، قم، سازمان تبلیغات اسلامی، دوم، 1377، ص 19.

8) سیمای فرزانگان، مختاری، ج 3، ص 478؛ قصص العلماء،ص 10؛ ر. ك: دیدار با ابرار، شماره 16، صص 74 - 75.

9) گنجینه دانشمندان، ج 1، صص 122 - 125، به نقل از: میرزای قمی احیاگر علم اصول، محمد حسین عرفانی، سازمان تبلیغات اسلامی، 1373، صص 76 - 80 با تلخیص.

647 دفعه
(1 رای)