اشاره
در شمارههای گذشته مجله مبلغان، خاطراتی از دفاع مقدس را مرور نمودیم. در این شماره نیز خاطراتی از دفاع مقدس را كه برگرفته از چند كتاب خاطره است به حضور خوانندگان عزیز تقدیم میكنیم.
آیینه شجاعت
شهید ناصر ابو القاسمی به زبان عربی كاملاً مسلّط بود. وی خطاط زبردستی هم بود و به عنوان نیروی تبلیغاتی به جبهه اعزام شده بود؛ اما به خاطر رشادت، توانمندی و تسلط به زبان عربی، بعد از مدتی كوتاه در واحد اطلاعات و عملیات به كار گرفته شد. هر مسئولیتی را كه میپذیرفت، با ابتكار و مهارت، به نحو مطلوبی به پایان میرساند.
در یكی از مأموریتها، همراه گروهی از رزمندگان برای جمع آوری اطلاعات، وارد شهر «علی غربی» عراق شد و با زیركی خاصی به اطلاعات مورد نظر دسترسی پیدا كرد. این گروه در بازگشت، به محور عملیاتی عراقیها رسیدند. ناصر به عربی به فرمانده محور گفت: من و گروهم ساعت یك نیمه شب میخواهیم برای جمع آوری اطلاعات به ایران برویم و الآن خسته هستیم. اگر امكان دارد، محلی را برای استراحت ما فراهم سازید.
فرمانده عراقی به سرعت محل خواب مناسبی فراهم كرد و ناصر از او خواست كه ساعت یك آنها را بیدار كند.
ناصر و همراهانش با توكل به خدا خوابیدند و بعد از چند ساعت استراحت، به خاك ایران بازگشتند. (1)
غربت فرمانده
گونی بزرگی بر دوشش داشت و در سنگرها جیره غذایی پخش میكرد. بچهها هم شوخیشان گل كرده بود. میگفتند: اخوی، دیر آمدی، میخواهی ما را از گرسنگی بكشی؟ اوّل برای خودشیرینی سنگر فرماندهی میروی!
گونی بزرگ بود و سر آن بنده خدا پایین. كارش كه تمام شد گونی را زمین گذاشت، همه او را شناختند. كاوه بود، فرمانده لشكر. (2)
دیگر نان تازه نگیرید
زمانی كه مسعود كفیل افشاری، مسئول امور مالی سپاه مراغه بود، دستور داد: دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید!
از این حرف شگفت زده شدم. مطمئن بودم مسئله مهمی پیش آمده است وگرنه، مسعود چنین سخنی نمیگفت. از دیگران كه مسئله را پرسیدم، ضمن تأیید دستور مسعود گفتند: مسعود، اتاقی را كه خرده نان و نانهای خشك را در آن میریختند دیده است....
با این گزارش، همه چیز را فهمیدم. دیگر برای سپاه نان تازه نیاوردند و همه بچهها، حتی خود مسعود از خرده نانها استفاده كردند. وی معتقد بود بیت المال نباید به هدر برود. (3)
حماسه سرباز
در عملیات بدر، مسئول دیده بانی لشكر عاشورا بودم. در قسمتی از منطقه، نیروهای رزمی فراوانی مستقر شده بودند. با دادن مختصات آنجا، از آتشبار خواستیم كه آن نقطه را گلوله باران كنند؛ ولی در عمل مشاهده كردیم آتش كمی روی دشمن میبارد و گلولهها هم بدون هیچ گونه دقتی شلیك میشود.
روز بعد، از میزان گلولههای ما روی دشمن كاسته شد. و با آنكه تقاضای حجم بیشتری از آتش كردم، دیدم كه در هر پنج دقیقه، فقط یك گلوله شلیك میشود. هر چه با آتشبار تماس گرفتم، پاسخی نشنیدم. بعد از مدتی، از پشت بی سیم شنیدم كه یكی از نیروهای خودی میگفت: چشم، تا آخرین گلوله خواهیم زد، شما نگران نباشید. وقتی دیدیم از دست توپخانه كاری برنمی آید، با آرپی جی شلیك كردیم. بعد از مدتی مجبور به عقب نشینی شدیم. وقتی به محل آتشبار رسیدیم، متوجه شدیم كه دشمن آنجا را بمباران شیمیایی كرده است. همه را برده بودند و فقط یك سرباز مانده بود كه چشمانش بر اثر گازهای شیمیایی بینایی خود را از دست داده بود. در عین حال، با استفاده از قوه لامسه خود، گلوله را در توپ میگذاشت و شلیك میكرد. چنین كاری برای یك نابینا، آن هم با توپ 130 - كه لولهاش بالاست و برای هر بار شلیك باید لولهاش را پایین آورد - بسیار سخت بود. وقتی این همه ایثار و از خودگذشتگی را از آن سرباز دیدم، بسیار متأثّر شدم. (4)
مسئلهای نیست
در دزفول چادرهایی برای استفاده رزمندگان برپا كرده بودند. یك بار، شهید مهدی باكری، فرمانده لشكر عاشورا، به یكی از چادرها نگاه كرد و گفت: «چادرتان را درست كنید!» یكی از برادران كه او را نمیشناخت، اعتراض كرد.
آقا مهدی جلو آمد، صورتش را بوسید و خندید. بعد كلنگ را از آن فرد معترض گرفت و گفت: «شما زحمت نكش.» او كلنگ را انداخت و رفت و آقا مهدی چادر را مجدداً برپا كرد. یكی از نیروها به آن فرد معترض گفت: چرا با آقا مهدی فرمانده لشكر این طور برخورد كردی؟ مگر او را نمیشناختی؟
او كه از رفتار خود به شدّت پشیمان شده بود، گریه كنان پیش آقا مهدی آمد تا عذر خواهی كند. آقا مهدی گفت: «مسئلهای نیست. من هم مثل تو یك فرد هستم. با تو كار میكنم و برادر تو هستم.» (5)
وقت خوردن كمپوت
یك روز شهید مهدی باكری، فرمانده لشكر عاشورا، از منطقه آمد. خیلی خسته بود. یك قوطی كمپوت برای او باز كردیم. كمپوت را نزدیك دهانش برد. یك لحظه مكث كرد و به فكر فرو رفت. قوطی كمپوت را زمین گذاشت و پرسید: آیا به همه بچهها از این داده اید؟
گمان كردیم كه منظور ایشان همه افراد آن چادر است. گفتیم: آری.
گفت: آیا به كل لشكر كمپوت داده اید؟
گفتیم: خیر.
گفت: هر وقت به كل لشكر كمپوت دادید، من هم میخورم. (6)
خلوص تخریبچیها
شهید مهدی باكری، معتقد بود كه نیروهای تخریب، خالص و مخلص هستند و بدون ریا كار میكنند. داخل مسجد كه میشد، بدون آنكه بداند چه كسی پیش نماز است، اقتدا میكرد. ما به ایشان میگفتیم: خودتان بروید جلو و نماز بخوانید؛ ولی نمیپذیرفت.
یك روز منتظر شدیم تا بیاید؛ ولی ایشان دیر آمد. یكی از برادران به عنوان امام جماعت نماز خواند. بعد از نماز متوجه شدیم كه آقا مهدی به ایشان اقتدا كرده است. بعد از پایان نماز، به آرامی بلند شد و خواست بیرون رود كه از او پرسیدیم: چرا خودتان پیش نماز نمیشوید؟
یك روز با اصرار ایشان را به مسجد آوردیم و تأكید كردیم حتماً باید برود جلو نماز بخواند. شهید جوادی از آقا مهدی تقاضا كرد جلو برود و نماز را شروع كند. او گفت: شما از من ارجح هستید. ما باید به شما اقتدا كنیم.
آقا مهدی گفت: من به نیروهای تخریب ایمان دارم؛ چرا كه اینها میروند و خود را فدا میكنند و خالص و مخلص هستند و بدون ریا كار میكنند. (7)
فرجام تلاشهای مهدی
وقتی سردار مهدی خندان، معاونت تیپ عمار از لشكر محمد رسول اللّه صلی الله علیه وآله، بوی عملیات والفجر 4 را استشمام كرد، خود را به منطقه رساند و با سختی زیاد توانست نظر حاج همت (فرمانده لشكر) را برای شركت در عملیات، جلب نماید. او در عملیات، به عنوان تخریب چی كار میكرد. بعد از آنكه معبری در میدان مین زد و پشت سیمهای خاردار كلافی شكل رسید، مدتی برای گرفتن سیم چین به انتظار نشست؛ ولی وقتی به آن دست پیدا نكرد، با دستهای خود شروع به بازكردن كلافها كرد. تیرهای ضد هوایی دشمن از كنار سیمها و از بالای سر مهدی میگذشتند. سرانجام حلقههای بلند كلافها از هم باز شد و او با سر وارد كلافها شد و وسط آنها نشست و با دستهای زخمی مشغول بازكردن ردیف دیگر سیم خاردار شد. با هر تكانی كه میخورد، خارهای بیشتری در تنش فرو میرفت. سرانجام ردیف آخر را هم باز كرد و خود را به طرف دیگر كلافها كشاند. لباسهایش به خارها گیر كرده، پاره پاره شده بود. با آنكه خون زیادی از بدنش رفته بود، روی دو پایش ایستاد و با صدای بلند گفت: «اِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ ینْصُرْكُمْ» این را در حالی گفت كه فاصله زیادی با دشمن نداشت. در آن لحظات، خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیمهای خاردار متمركز شده بود. ناگهان، هالهای از سرخی تیرها مهدی را فرا گرفت و او تكانی خورد و در حالی كه دستهایش باز بود، به روی سیمها افتاد و به شهادت رسید. (8) وی كسی بود كه حاج همت به او لقب شیر كوهستان داد. (9)
روگردانی از سایه
پایگاه شهید علم الهدی در اهواز، محل شستشوی لباسهای خونی رزمندگان و شهدا بود. در آنجا خانمی كار میكرد كه نوهاش شهید شده بود. او از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر به فعالیت فوق اشتغال داشت. از عشق و علاقه زیاد، نه گرمای شدید در كارش تأثیر میگذاشت و نه خستگی. با اینكه تمام بدنش به علت گرما و آفتاب تاول زده بود، باز هم زیر سایه نمینشست و اصرار ما را هم مبنی بر نشستن در سایه نمیپذیرفت و میگفت: مگر رزمندگان اسلام سایه بان دارند كه من زیر سایه بنشینم؟! (10)
- پاورقــــــــــــــــــــی
1) راوی: قاسم ابو القاسمی، هم رزم شهید، ر. ك: لحظههای ماندگار، روایت عشق (دفتر دوم) ، بنیاد شهید استان گلستان، رازبان، قم، چاپ اوّل، 1385، ص 55 و 56.
2) ر. ك: شمیم عشق، ش 5 و 6، ص 34.
3) ر. ك: گلهای عاشورایی، محمدی، ستاد كنگره شهدا و سرداران شهید آذربایجان شرقی، اوّل: 85، ج 2، ص 160.
4) راوی: داداش داداشی، ر. ك: روایت عشق (چشمانی از جنس آتش) ، دفتر اوّل، ص 82 - 81.
5) راوی: اكبر سعادت لو، ر. ك: همان، ص 71 - 72.
6) راوی: اكبر سعادت لو، ر. ك: همان، ص 73.
7) راوی: اكبر سعادت لو، ر. ك: همان، ص 69 - 70.
8) راوی: برادر محمد پروازی، ر. ك: قله 1904، اصغر كاظمی، بازنویس: یوسف قوجق و عین اللّه كاوندی، معاونت تبلیغات و انتشارات نیروی زمینی سپاه پاسداران، تهران، چاپ اوّل، 1376، ص 164 - 162.
9) راوی: برادر علی جزمانی، ر. ك: همان، ص 165.
10) راوی: زهرا محمودی، ر. ك: هم پای مردان خطر، زركی، قیام، قم، چاپ اوّل، 1383، ص 63.