خاطراتی از دفاع مقدس (2)

فرمانده فروتن

صبح زود از خواب بلند شدم تا استكانها و ظرفها را بشویم. تانكر آب نزدیك دستشوییهای صحرایی بود.

مشغول شستن استكانها بودم كه متوجه شدم در یكی از دستشوییها باز و یك نفر با سطل از آن خارج شد و به طرف تانكر آب آمد. كنار تانكر كه رسید، سلام كرد و حالم را پرسید. سطل را پركرد و دوباره به سوی دستشوییها رفت.

از پشت سر نگاهش كردم. مهارت خاصی داشت، آب را می‌ریخت و بعد داخل دستشویی را با جارویی كه داشت، می‌شست و سپس به دستشویی دیگری می‌رفت.

مشغول تماشایش بودم كه عبد الحسین محمدزاده - كه در بدر به شهادت رسید - مرا به خود آورد: رسول! تمام نشد؟

گفتم: چرا...

پرسید: اون كیه؟

گفتم: لابد یكی از نیروهای خدماتی لشكر است.

گفت: رسول! این مرد، خیلی آشنا به نظر می‌آید.

پرسیدم: مگر او را می‌شناسی؟

گفت: تو آقا مهدی باكری را تا به حال دیده ای؟

گفتم: نه.

گفت: به خدا مثل اینكه آقا مهدی است!

گفتم: تو هم ما را دست انداختی ها! فرمانده لشكر اینجا چه كار می‌كند! او یك سر دارد و هزار سودا... مگر كارش تمام شده كه بیاید توالت بشوید!

مرد سطل به دست به طرف تانكر آمد تا دوباره آن را پر كند. محمد زاده بلند شد و به طرفش رفت. من مطمئن شدم او فرمانده لشكر است؛ ولی هنوز نمی‌توانستم باور كنم. از كنار تانكر بلند شدم و سلام كردم. بعد هرچه من و عبد الحسین اصرار كردیم كه سطل را از دستشان بگیریم و كار را ادامه دهیم، قبول نكرد. كار نظافت دستشوییها كه پایان یافت، به طرف چادر فرماندهی برگشت. غیر از من و عبد الحسین كسی شاهد آن لحظات نبود.

آقای كبیری می‌گفت: آقا مهدی را بارها در حال تمیز كردن توالتها دیده است. حتی به ما توصیه می‌كرد كه این كارها را انجام دهیم تا بچه‌ها به این كارها ارزش بدهند. (1)

تأدیب نفس

روزی بعد از بازگشت از شناسایی، خواستیم از آب منبع برای شستشو استفاده كنیم؛ زیرا عراق در بین راه ما آب انداخته و لباس و بدن ما با گل و لجن آغشته شده بود. وقتی به آب منبع دست زدم، آن قدر داغ بود كه دست را می‌سوزاند. درچنین گرمایی بعضی از بچه‌ها روزه می‌گرفتند و عده‌ای دیگر برای تأدیب نفس، اگر خطایی از آنها سر می‌زد، لب به غذا نمی‌زدند. (2)

بگذار بروم

خاطره سید مهدی واعظ در واپسین خداحافظی‌اش شنیدنی است. سردار رضا غزلی در این باره به نقل از برادر سید می‌گوید: مهدی در آخرین دیدارش به مادرم گفت: مادر! من تمام كارهایم را كرده‌ام. هرچه به خود نگاه می‌كنم، می‌گویم: خدایا! مانعی در وجود من نیست كه به وصال تو نرسم؛ مانعی نیست كه نگذارد به تو برسم! به وصال معشوقم نرسم. تنها مانعی كه در این بین فهمیدم، این است كه شما مادر، راضی نیستید من شهید شوم.

مادرم او را بغل كرده، گفت: مادر! واقعاً می‌خواهی بروی؟ یعنی واقعاً می‌خواهی شهید شوی؟ واقعاً از دنیا دل كنده ای؟

بعد برادرم گریست و گفت: مادر! به خدا قسم! هرچه فكر می‌كنم، می‌بینم هیچ چیز مانع رفتن من نیست جز شما. شما راضی نیستید.

مادرم گفت: بله، من راضی نیستم؛ من نمی‌توانم!

برادرم گفت: مادرجان! تو را به خدا رضایت بده! دیگر نمی‌توانم، فراق بچه‌ها مرا می‌كشد. دیگر نمی‌توانم تحمل كنم. بگذار من بروم، دیر شده!

مادرم گفت: اگر واقعاً این قدر عاشق شدی و این قدر از دنیا دل كنده‌ای، برو! ان شاء الله تو را به علی اكبر حسین علیه السلام سپردم. از علی اكبر حسین علیه السلام كه عزیزتر نیستی... برو!

مهدی تا این جمله را شنید، دوید ساكش را بر دارد برود. مادرم خواست از پله‌ها پایین بیاید كه برادرم گفت: مادر! تو را به خانم فاطمه زهراء پایین نیا! تو را به جدم پایین نیا!

مادر گفت: چرا مادرجان! برای چی نباید پایین بیایم؟

مهدی گفت: مادر! می‌ترسم محبت مادری باعث شود از این نیتی كه كرده‌ای، برگردی و دوباره من بروم و سالم برگردم. تو را به زهراعلیها السلام نیا! بگذار حالا كه رضایت دادی، بروم.

سردار غزلی در ادامه می‌گوید: او در عملیات بدر ایثار و شهامتی ستودنی به خرج داد و عده‌ای از دشمنان را، به هلاكت رساند و لذت جنگیدن در راه خدا را چشید و ثواب برد و به درجه رفیع شهادت نایل گردید. (3)

حفظ اموال عمومی

وقتی محمد باقر جوادی - مسئول محور عملیاتی لشكر پنج نصر - خواست معاون جدید خود را به خط مقدم ببرد، بچه‌های ترابری برای او یك تویوتالندكروز فرستادند. محمد باقر گفت: تویوتا لازم نیست، با جیپ می‌رویم.

جیپی كه مورد نظر ایشان بود، جیپی از جنگ برگشته بود و یك جای سالم در بدنه‌اش وجود نداشت. بچه‌هایی كه آنجا بودند، گفتند: آقای جوادی! وقتی ماشین سالم اینجا هست، چرا با این جیپ می‌خواهی بروی؟

محمد باقر گفت: ما می‌خواهیم خط مقدم برویم و آنجا حلوا پخش نمی‌كنند. دائم دارند توپ و خمپاره می‌زنند. پس چه بهتر كه با این ماشین برویم تا اگر اتفاقی افتاد، ضرر كمتری متوجه بیت المال بشود. (4)

پاسبان قانون

نیمه‌های شب نزدیك كرمان رسیدیم و رفتیم داخل یك پمپ بنزین. مسئول آنجا جلو آمده، گفت: فقط در مقابل كوپن بنزین می‌دهیم.

راننده برای اینكه بنزین بگیریم، پایین رفت و با شلوغ بازی گفت: مجروح داریم؛ زود باش!...

میر حسینی كه خوابیده بود، یك دفعه از جا بلند شد.

مسئول پمپ بنزین گفت: فعلاً پانزده لیتر بنزین می‌دهم تا به جایگاه بعدی برسید. به ازای بنزینی كه می‌فروشیم، باید كوپن تحویل دهیم.

میر حسینی پرسید: چی شده؟

راننده گفت: چیزی نیست حاجی! بگیر بخواب!

من جریان را كه تعریف كردم، میر حسینی در حالی كه به راننده می‌گفت: "تو دروغ می‌گویی. " از ماشین پیاده شد. نمی‌دانم چرا آن طور می‌لرزید. به مسئول پمپ بنزین گفت: آقا! ایشان دروغ گفته، من معذرت می‌خواهم. ما مجروح نداریم. هرچه مقررات باشد، همان را انجام می‌دهیم.

مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح بعد از صبحانه از مسئول پمپ بنزین پرسیدم: آیا راهی دارد ما بنزین بزنیم؟

گفت: به فرمانداری بروید؛ با نامه فرمانداری می‌شود بنزین گرفت... (5)

بیت المال

چهار شنبه، 23/8/1363، حدود ساعت 3 بعد از ظهر برادر عظیمی دخت و طامهری به سنگر ما آمدند. برادر طامهری جلوی سنگر در حال بردن فرغون بود كه یك خمپاره 60 جلوی پایش به زمین نشست. من سریع خود را به او رساندم. دیدم روی فرغون افتاده و یا مهدی! یا مهدی! می‌گوید. بدنش را روی زمین خواباندم. او همچنان یا مهدی! می‌گفت. انفجار خمپاره، استخوان ران پایش را شكسته و تركش خمپاره انگشتان دستش را له كرده بود. یك تركش هم به كمرش خورده بود و چند زخم كوچك و بزرگ روی بدنش دیده می‌شد.

او در حالی كه به شدت زخمی بود، گفت: چكمه مرا بیرون بیاورید؛ مال بیت المال است!

وقتی او را به سنگر اورژانس بردیم و امدادگرها خواستند بادگیرش را بنا به ضرورت پاره كنند، مانع شد و گفت: حیف است، اینها مال بیت المال است! بچه‌های دیگر به این احتیاج دارند، چرا اینها را پاره می‌كنید! زمانی كه زخمهایش را باند پیچی كردند، مرتب می‌گفت: این قدر باند مصرف نكنید، بیت المال است! (6)

 

  • پاورقــــــــــــــــــــی

 

1) راوی: رسول اولاد ذابح، ر. ك: خداحافظ سردار، صص 23 - 25.

2) راوی: سردار رضا غزلی، ر. ك: قطعه‌ای از بهشت (جرعه‌ای از كوثر 3) ، ص 163.

3) ر. ك: قطعه‌ای از بهشت (جرعه‌ای از كوثر 3) ، صص 160 - 161.

4) راوی: برادر شهید، ر. ك: كلید فتح بستان، صص 160 - 161.

5) ر. ك: نگین هامون، ص 120، به نقل از: این گونه بودند مردان مرد، ص 208.

6) راوی: محمد رضا كلانتری سرچشمه، ر. ك: انگشتر یادگاری، صص 47 - 48.

361 دفعه
(0 رای‌ها)